i don't even know how to fight for you
- ۰۴ دی ۹۶ ، ۱۲:۵۶
تا متوجه میشم داره خوش میگذره و از این رفت و آمد خوشحالم و خوابگاه رو دوست دارم و دانشگاه جای خوبیه٬ حالم به هم میخوره. نمیدونم کی این موضوع رو بیخیال میشم. خدایا این داستان تموم نمیشه؟ چرا سرم رو نمیندازم پایین زندهگیم رو بکنم؟ چی میخوام؟ خودم نمیفهمم. دانشگاه میخوام؟ آره واقعاً زندهگی میخوام و این شکلیشو نه. چه کنم؟
یک کمی آرامش ببخش به این تنش...
تی ایِ کلاس متلب شبیه رزمندهگان اسلامه و این بیحد و احمقانه خوشحالم میکنه. این که سال آخرشه و توی کامپیوتری که همه میگن قید نمرهشو از زمان انتخاب رشته باید زد، معدل کل هفت ترمش شده ۱۹! سر به زیر و متواضع و خندانه، خوشتیپه، مؤدبه، دقیق و جزئینگر و سازمان یافته ست. وقت میذاره تکلیفای همه رو وجب به وجب تحلیل میکنه بعد تحویلشون میده، خرهوشه... یه طوری خیالم راحت میشه. وسط این همه بیدینی و بددینی، انگار واسه اسلام آبرو میخره. انگار به بقیه میگه هنوزم هستم من. مثل من باشید.
منِ بدبخت، منِ بیچاره، منِ کودک
گریه دارم. شبیه بیمار استسقاء، عطش زار زدن دارم و گلو م رو زخم زدم این روزها اما عجبا که کفایت نمیکنه. مرگم خود ِ مرگه.
وقتی رفتم کتاب بخرم، اول دنبال یاد مرگ بودم. اما دنیا گولم زد، محاسبه نفس برداشتم. شیک و پیک تر و خوشگل تر و پرهزینه تر...
وقت کمه. گم شدی و نیستی و پیدا شو، دیر شده، خودم خودم رو خسته. حال دلم خوب نیست. کلمات من به اطمینان قبل نیستند. حروف من توی نخوتم استحاله شدند... صدام ترسانه... خودنمایی دیگه به کارم نمیاد و از اعتیاد، همیشه باهامه.
شبها خودم رو کابوس میبینم! شبها گناهان روزها رو خواب میبینم و توی خواب از خودم میپرسم تو کی این کارا رو کردی؟ عجیبه. وحشیانه ست. منم و کثافتی که توش دست و پا میزنم. نه غرق میشم و ته نشین، نه حل میشم...
شیخاچه ترنجیدی؟ خاموش شو و رستی!
آنچه در مدت هجر تو کشیدم،
هیهات
در یکی نامه
محال است
که تقریر کنم...
ولی غیر تکنیکلی (:دی) و به صورت کلی لست سین چیز مزخرفیه. :| وقتی ریسنتلیه یه طور، وقتیام نیست یه طور دیگه که هی میری چک میکنیش... الآن داره مثل همیشه که گوشی رو میگیره توی دست چپش و با همهی هیکل روی پای راستش تکیه میکنه (خدایا من اینا رو چهطوری دیدم) پیامای بقیه رو میخونه با یه لبخند روی لب و انگشت اشارهی دست راست منفعلی که شاید توی جیبش کنار بقیه انگشتاس و هیچی نمیگه و اگه پیام بهش بدی همون آن سین میکنه؟
اند د هُل استوری ایز اباوت اون زمانی که کلمهی Online داره توی چشمات جیغ میکشه و دربارهی خودنگهداریایه که از شوق و خیالپردازی برای ملاقات کلمهی کشندهی ...typing مثل آتشی که شمع رو، آدم رو ذره ذره آب میکنه.
خجالت نمیکشی؟
از اون شبهاست که ساعت ۱ نیمهشب بیام این جا توی یه صفحهی خالی پست جدید یاد قبلتر ها و سرک کشیدن های یواشکی تو توی بیچون بیفتم و گریه کنم و برات بیهوده کلمات دلتنگ و عاشقانه رو علاف کنم و افکاری رو هم به انحراف ببرم اما در نهایتِ ماجرا تو و من مثل همیشهی عمر ضمیر جمع خودمون، فقط نباشیم. برای هم نه و نه حتی برای خودمون. جبر دنیا و چهارچوب هاش بود؟
صبر خواهم کرد وحشی، در غمِ نا دیدنش
[به هر صورت] من که خواهم مرد
[حالا تو] گو از حسرتِ دیدار باش
من بیرونم از تو و تو در منی عجبا. مرا در خود بکش. مرا در خود نهان کن. از همه شور و شر و بازیها... دریغم کن. میخواهم فقط با تو رو به رو باشم و ببازم. میخواهم بیش از این ببازم... روحم را جسمم را... یک تکه گوشت تپان کافی نیست. خوش دارم جیب هام را طوری خالی کنی که از نهایت فقر، از حصارت حتی بیرون نتوانم بروم. میخواهی به فردیت من معنا شناسانی و میدانی نمیخواهمش جز در جمعیت با تو؟ هیچ میدانی چه قدر آن مالکیت را میخواهم؟ گرچه که انکارش کنم و نکوهشش، من آن مریضِ روان و روح و تنم که درمانش بودن تو نیست. همهی توست. بودن و نبودن و تن و روح و روان... میخواهم از عظمت بشکنی ام بارها و بارها و با حقارت بسازم. خرابهها را از خرابی میسازند و ساختهها بزرگانند... دردهای این سیر را بیشتر از لذاتش میخواهم چرا که لذاتش غرور و افتخاری منفرد است برای یک «من» ساخته و اما دردهاش با تو آمیختهست. با بزرگی تو و نیازی در من بزرگ تر از عشق ورزیدن و پرستیدن نیست.
دلم میخواد بغلم کنی محکم، توی گرمای همیشهگیِ تنت که نشستم به ذوب شدن، یک تا ابد رو زار بزنم... حال دل من خوب نیست. گریه مرهم نیست. زار زدن مرهم نیست. سکوت نیست. لبخند نیست. نمیدونم نمیدونم نمیدونم کجا برم ازین درد نفسگیر فریاد بکشم. بابا همه جاهای خوب دنیا رو بلده اما ... اما اما اما ای کاش زندهم نمیذاشتی...
چشمام تو چشماتـه
امانمیدونم
تو گریه میکنی یا من تـو بارونم...
حس های دروغینی دارم که با توجه به اشتباهات کل عمرم فضاحت هویت دروغین و گول زنندهشون خوب حالیمه. میخوام طور دیگه ببینیمشون و حس کنمشون و حقیقت شیرینشون رو باور کنم اما انگار حالا که میدونم چه خاکی در سراسر این عمر به سر خودم کردم، اون باور کردنای غافلانهام نمیچسبند. چیزم چیزای قدیم. این رو از هر بزرگتری حداقل در مورد یک چیز هم که شده میشنوم و این به نظر من به این خاطره که هرچی جلو تر رفتن، با حقایق بیرحم زندهگی بیشتر رو به رو شدند و دیگه چیزایی که به اندازهای که به نظر میومدن خوب اند، خوب نبودند، اون طور که موقع غفلت میچسبیدن بهشون نمیچسبند. اما ازون جایی که... هنوزم نمیخوان قبول کنند، خاطرهی لذت رو ترجیح میدن. حس منه.
موهای بافتهمو میگیره دستش و با صدای کلفتشده میگه «من برات مادری میکنم. خب؟»
میخندم، میگم «داییمو کجا میبری؟»
آواز میخونه «هوایِ زلفِ تو، عمر میدهد بر باد... نه در برابر چشمی نه غایب از نظری... نه یاد میکنی از من نه میروی از یاد...»
فقط نگاه میکنم به قیاقهی توی هم رفتهش. میگه «فقط خودش میدونه چـــی میکشیده سعدی...» و از این ریخت و قیافه شکّم میره جای سعدی، خودش نتونه با تمام هیکل بشینه توی جملهش...