مسئله
من تو را بر شانههایم میکشم
یا تو میخواهی به گیسویت مرا؟
- ۱۷ آذر ۹۶ ، ۱۱:۴۶
هرکسی هم که عزیز دل ما میشه یا از تجزیهی صد درصدی جنازهش قرن هاست میگذره یا به طرز مشکوکی کشته شده که تازه عدهای میگن خودکشی بوده یا رفته یه کشور دیگه مثل وحشیا دزدیدهندش پسش نمیدن یا تبعید شده یا شهید شده یا مفقودالاثر شده یا منشوریه یا زندانی سیاسیه یا عزلت دوسداره و گزیدهش یا یه پیج پرایوت داره که ما رو خشنانه از کپشنا و استوریاش محروم کرده چون هیچی از کیفیت و شدت تاپ تاپ دل ما نمیدونه و فک میکنه ما ام مثل بقیه، تو یه عدهایم که دوسدارن بادمجون شن براشون یا از نردبونشون بالا برن. ما رو نمیشناسن اما خفنا که اگه بشناسن هم چیزی نداریم که اوضاع رو تغییر بده.
آوازِ به فریاد سرندادهایست که گاه در دل٬ غمباد میشود و در روده، طوفان و در کلیهها، سنگ و در گلو، خار و بر بالِ پرواز، زنجیر...
من نمیخواهم بدانم از شما، نمیخواهم با شما صحبت کنم. نمیخواهم با شما بگردم. من نمیخواهمتان و همه جای این زندهگی جبری بیملاتطفت بر کوچک ترین اعمال و اختیارات من است. کجا کجا کجا بروم جز به آغوش مرگ برای کمی تسکین و آرامش و اختیار و آزادی؟
ابرِ بیتابِ بهارم روز و شب
با کویر افتاده کارم روز و شب
لحظهها را انتظارم روز و شب...
در هوایت بیقرارم بیقرارم [بیقرارم بیقرارم بیقرارم] روز و شب...
این سفرها دورِ تکرار من است
[انگار] تا ابد در این قطارم روز و شب...
سفرهایی هستند که سالهاست به قدمهای خودم قولشون رو میدم. یاد حرفهای ابوجمال توی اون وصیتنامهی معروف به «رقص مرگ» خطاب به قدوم عزیزش میافتم... حالا هم قدم های تازهنفس من، سکون رو تاب بیارید. درسته که از سالهای خشکسالی گذشتهایم اما این سالها هم سالهای سیل اند... تاب بیارید درد انجماد رو که ما بالأخره میریم جایی که باید خرد بشید و رد نندازید. تنها و گمنام و نا بود میان انبوهِ گذشتهگان
همیشه که از نگاهت میخواهم بگویم، یاد آسمان میافتم و چشمان تو نه مشکیِ شبهاست و نه آبیِ روزها... آسمان قهوهای روشن تو... معجزهای ست که بیرون از چهار چوب شب و روز اتفاق میافتد چرا که نه روزها را مقابل چشمی و نه حتی شبها را در کناری.
گم کردهامت. از تعددت گم کردهام و حالا از آن تعداد، یک «هیچ» مانده و نمیدانم... نمیدانم آخر این داستان چه میشود اما دلم میسوزد برای شیفتهگیِ همیشه تازه و بیتاب دلم... انصاف نیست بگویم قدر ندانستی. من قدر ندانستم اگر در زمین زیستهام... عادت داشتهام بگویم و بنویسم فقط تو میدانی و فقط تو میفهمی اما حالا توی همه این چیزها هم شک کردهام... بوده یکی از تو که مرا برای یکبار بفهمد؟ خودم هم نمیدانم دقیقاً از چه میترسم که دنبال این سوال را نمیگیرم و آویزان یقهات نمیشوم. بیخیال، بیخیال همه عاشقی های دیوانه واری که سزاوار نبودند.
میخواستم برای درد زخمهای سراسر تنت التیام و مرهم باشم اما تو سر تا پام را زخم زدی. عجب از تیزی و قدرت کلمات که هربار شگفت زدهام میکنند و به این عادت نمیکنم.
دل و دینم شد و [خلاصه کار خودشو کردُ]
و دلبر به ملامت برخاست!
گفت با ما منِشین کز تو سلامت برخاست...
این یه قمارِ دو سر باخته ؛ تو کم کم یاد میگیری هرچی بیشتر دلتنگ بشی بیشتر باختی. یاد میگیری پیش مامان نباشی و موعد مقرری برای دیدنش نباشه و تمام و کمال، زندهگیت رو بکنی. مثل اون بازیهای بچهگی که پر بود از "مثلاً"ها، مثلاً تو اونی. وقتی میری کافه، میری خرید، میری رستوران، حتی وقتی نشستی و حرف میزنی و حتی تر وقتی که حرف نمیزنی. یاد میگیری به وجود و حضور و ابعاد فیزیکی گیر ندی. اگه نمیتونی از خود فایل بگذری وقتی هارد اکسترنال رو هرکاریش بکنی، خارجیه، یه شورتکات مثل یه تمثیل تهی از هیکلش بسازی و بذاری تو دسکتاپ جلوی چشمت و به همون چیز دروغی و آشغال که به تنهایی حتی جا هم نگرفته دلخوش باشی و زیاد توی عمق و مفهوم و نهایت نباشی. یاد میگیری دل نبازی و اگه یه وقت باختی، خیال شیرین برندهی دلت رو بعد نماز صبح هات زیر مهر قایم کنی و سجاده رو باهاش جمع کنی و بگذاریش بری تا... نماز صبح فردا صبح توی خوابگاه. یا حتی جا بگذاریش این جا و برگردی تهران. یاد میگیری صدای بابا رو یه جایی توی سرت رکورد کنی تا وقتایی که روی مود غروبی بارها و بارها حرف هاش رو از نو گوش کنی. یاد میگیری عوض مشتاق موندن برای «قربون چشمات برم»های پر منظورش اونقدر از طرف بابا قربون چشمهای خودت بری که همین یه چیز ذوقبرانگیز دنیا هم دلت رو بزنه...
چرا هیچ وقت یاد نگرفتی؟! همیشه در حال پرسیدن این سوالی که «چرا من این الگوهای بیرحم رو یاد نمیگیرم؟»... چرا... تو یاد گرفتی و یادت نمیاد. از بس که این سِیر جانکاه و آروم بود. یاد گرفتی اینجا اگه منکر بشی کار نمیکنه، پس مثل احمقهایی که ادامهی آسایش حیاتشون در مسالمت آمیز گذشتن از کنار باورهای دلشونه (میدونم این پارادوکسیکاله) بدون اعتراض، شکل جدید بگیری.
دلم برای خودم تنگ شده اما هر طور که فکر میکنم میبینم اون طور نمیموند. یا از جور زمانه لاغر و پژمرده میشد و یا اینی میشد که الآن هست ؛ یه مردهی چاغ با لباسهای مارکدار و زشت "الکی خوشی" که مثل لباسای تنِ مدلهای ویکتوریا سیکرت بیبروبرگرد حال آدم رو از زشتی به هم میزنند.
بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان
در طلب ِ ما چه کسانند؟...
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
میگویمت از دور دعا
گر
برسانند...