should i give up or should i...
چشمام تو چشماتـه
امانمیدونم
تو گریه میکنی یا من تـو بارونم...
- ۲۰ آذر ۹۶ ، ۱۵:۴۳
چشمام تو چشماتـه
امانمیدونم
تو گریه میکنی یا من تـو بارونم...
حس های دروغینی دارم که با توجه به اشتباهات کل عمرم فضاحت هویت دروغین و گول زنندهشون خوب حالیمه. میخوام طور دیگه ببینیمشون و حس کنمشون و حقیقت شیرینشون رو باور کنم اما انگار حالا که میدونم چه خاکی در سراسر این عمر به سر خودم کردم، اون باور کردنای غافلانهام نمیچسبند. چیزم چیزای قدیم. این رو از هر بزرگتری حداقل در مورد یک چیز هم که شده میشنوم و این به نظر من به این خاطره که هرچی جلو تر رفتن، با حقایق بیرحم زندهگی بیشتر رو به رو شدند و دیگه چیزایی که به اندازهای که به نظر میومدن خوب اند، خوب نبودند، اون طور که موقع غفلت میچسبیدن بهشون نمیچسبند. اما ازون جایی که... هنوزم نمیخوان قبول کنند، خاطرهی لذت رو ترجیح میدن. حس منه.
موهای بافتهمو میگیره دستش و با صدای کلفتشده میگه «من برات مادری میکنم. خب؟»
میخندم، میگم «داییمو کجا میبری؟»
آواز میخونه «هوایِ زلفِ تو، عمر میدهد بر باد... نه در برابر چشمی نه غایب از نظری... نه یاد میکنی از من نه میروی از یاد...»
فقط نگاه میکنم به قیاقهی توی هم رفتهش. میگه «فقط خودش میدونه چـــی میکشیده سعدی...» و از این ریخت و قیافه شکّم میره جای سعدی، خودش نتونه با تمام هیکل بشینه توی جملهش...
هرکسی هم که عزیز دل ما میشه یا از تجزیهی صد درصدی جنازهش قرن هاست میگذره یا به طرز مشکوکی کشته شده که تازه عدهای میگن خودکشی بوده یا رفته یه کشور دیگه مثل وحشیا دزدیدهندش پسش نمیدن یا تبعید شده یا شهید شده یا مفقودالاثر شده یا منشوریه یا زندانی سیاسیه یا عزلت دوسداره و گزیدهش یا یه پیج پرایوت داره که ما رو خشنانه از کپشنا و استوریاش محروم کرده چون هیچی از کیفیت و شدت تاپ تاپ دل ما نمیدونه و فک میکنه ما ام مثل بقیه، تو یه عدهایم که دوسدارن بادمجون شن براشون یا از نردبونشون بالا برن. ما رو نمیشناسن اما خفنا که اگه بشناسن هم چیزی نداریم که اوضاع رو تغییر بده.
آوازِ به فریاد سرندادهایست که گاه در دل٬ غمباد میشود و در روده، طوفان و در کلیهها، سنگ و در گلو، خار و بر بالِ پرواز، زنجیر...
من نمیخواهم بدانم از شما، نمیخواهم با شما صحبت کنم. نمیخواهم با شما بگردم. من نمیخواهمتان و همه جای این زندهگی جبری بیملاتطفت بر کوچک ترین اعمال و اختیارات من است. کجا کجا کجا بروم جز به آغوش مرگ برای کمی تسکین و آرامش و اختیار و آزادی؟
ابرِ بیتابِ بهارم روز و شب
با کویر افتاده کارم روز و شب
لحظهها را انتظارم روز و شب...
در هوایت بیقرارم بیقرارم [بیقرارم بیقرارم بیقرارم] روز و شب...
این سفرها دورِ تکرار من است
[انگار] تا ابد در این قطارم روز و شب...
سفرهایی هستند که سالهاست به قدمهای خودم قولشون رو میدم. یاد حرفهای ابوجمال توی اون وصیتنامهی معروف به «رقص مرگ» خطاب به قدوم عزیزش میافتم... حالا هم قدم های تازهنفس من، سکون رو تاب بیارید. درسته که از سالهای خشکسالی گذشتهایم اما این سالها هم سالهای سیل اند... تاب بیارید درد انجماد رو که ما بالأخره میریم جایی که باید خرد بشید و رد نندازید. تنها و گمنام و نا بود میان انبوهِ گذشتهگان
همیشه که از نگاهت میخواهم بگویم، یاد آسمان میافتم و چشمان تو نه مشکیِ شبهاست و نه آبیِ روزها... آسمان قهوهای روشن تو... معجزهای ست که بیرون از چهار چوب شب و روز اتفاق میافتد چرا که نه روزها را مقابل چشمی و نه حتی شبها را در کناری.
گم کردهامت. از تعددت گم کردهام و حالا از آن تعداد، یک «هیچ» مانده و نمیدانم... نمیدانم آخر این داستان چه میشود اما دلم میسوزد برای شیفتهگیِ همیشه تازه و بیتاب دلم... انصاف نیست بگویم قدر ندانستی. من قدر ندانستم اگر در زمین زیستهام... عادت داشتهام بگویم و بنویسم فقط تو میدانی و فقط تو میفهمی اما حالا توی همه این چیزها هم شک کردهام... بوده یکی از تو که مرا برای یکبار بفهمد؟ خودم هم نمیدانم دقیقاً از چه میترسم که دنبال این سوال را نمیگیرم و آویزان یقهات نمیشوم. بیخیال، بیخیال همه عاشقی های دیوانه واری که سزاوار نبودند.
میخواستم برای درد زخمهای سراسر تنت التیام و مرهم باشم اما تو سر تا پام را زخم زدی. عجب از تیزی و قدرت کلمات که هربار شگفت زدهام میکنند و به این عادت نمیکنم.
دل و دینم شد و [خلاصه کار خودشو کردُ]
و دلبر به ملامت برخاست!
گفت با ما منِشین کز تو سلامت برخاست...