The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

Heartless

شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۶

این یه قمارِ دو سر باخته ؛ تو کم کم یاد می‌گیری هرچی بیش‌تر دل‌تنگ بشی بیش‌تر باختی. یاد می‌گیری پیش مامان نباشی و موعد مقرری برای دیدنش نباشه و تمام و کمال، زنده‌گیت رو بکنی. مثل اون بازی‌های بچه‌گی که پر بود از "مثلاً"ها، مثلاً تو اونی. وقتی می‌ری کافه، می‌ری خرید، می‌ری رستوران، حتی وقتی نشستی و حرف می‌زنی و حتی تر وقتی که حرف نمی‌زنی. یاد می‌گیری به وجود و حضور و ابعاد فیزیکی گیر ندی. اگه نمی‌تونی از خود فایل بگذری وقتی هارد اکسترنال رو هرکاریش بکنی، خارجیه، یه شورت‌کات مثل یه تمثیل تهی از هیکلش بسازی و بذاری تو دسک‌تاپ جلوی چشمت و به همون چیز دروغی و آشغال که به تنهایی حتی جا هم نگرفته دل‌خوش باشی و زیاد توی عمق و مفهوم و نهایت نباشی. یاد می‌گیری دل نبازی و اگه یه وقت باختی، خیال شیرین برنده‌ی دلت رو بعد نماز صبح هات زیر مهر قایم کنی و سجاده رو باهاش جمع کنی و بگذاریش بری تا... نماز صبح فردا صبح توی خوابگاه. یا حتی جا بگذاریش این جا و برگردی تهران. یاد می‌گیری صدای بابا رو یه جایی توی سرت رکورد کنی تا وقتایی که روی مود غروبی بارها و بارها حرف هاش رو از نو گوش کنی. یاد می‌گیری عوض مشتاق موندن برای «قربون چشمات برم»های پر منظورش اون‌قدر از طرف بابا قربون چشم‌های خودت بری که همین یه چیز ذوق‌برانگیز دنیا هم دلت رو بزنه...

 

چرا هیچ وقت یاد نگرفتی؟! همیشه در حال پرسیدن این سوالی که «چرا من این الگوهای بی‌رحم رو یاد نمی‌گیرم؟»... چرا... تو یاد گرفتی و یادت نمیاد. از بس که این سِیر جان‌کاه و آروم بود. یاد گرفتی این‌جا اگه منکر بشی کار نمی‌کنه، پس مثل احمق‌هایی که ادامه‌ی آسایش حیاتشون در مسالمت آمیز گذشتن از کنار باورهای دلشونه (می‌دونم این پارادوکسیکاله) بدون اعتراض، شکل جدید بگیری.

دلم برای خودم تنگ شده اما هر طور که فکر می‌کنم می‌بینم اون طور نمی‌موند. یا از جور زمانه لاغر و پژمرده می‌شد و یا اینی می‌شد که الآن هست ؛ یه مرده‌ی چاغ با لباس‌های مارک‌دار و زشت "الکی خوشی" که مثل لباسای تنِ مدل‌های ویکتوریا سیکرت بی‌بروبرگرد حال آدم رو از زشتی به هم می‌زنند.

  • ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۰:۳۰
  • روشنا

پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶

 

بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی

کاین هیچ کسان

در طلب ِ ما چه کسانند؟...

  • ۱۸ آبان ۹۶ ، ۱۰:۳۷
  • روشنا

پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم

 

می‌گویمت از دور دعا

گر

برسانند...

  • ۱۸ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۲
  • روشنا

چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۶

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟!
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد...

  • ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۲:۱۱
  • روشنا

دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۶

چه غصه‌ها که نخوردم ز آشنایی تو...

  • ۱۵ آبان ۹۶ ، ۲۳:۴۸
  • روشنا

سه شنبه ۰۹ آبان ۱۳۹۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آبان ۹۶ ، ۱۰:۰۲
  • روشنا

برینگ ایت بک

سه شنبه ۰۹ آبان ۱۳۹۶

یک شعری توی ذهنم هست که یک طورهایی می‌گوید ای دلِ بی‌سامان، هرجا نشستی و زیبا رویی دیدی، خودت را باختی و کم کم دیوانه می‌شوم چون به خاطرِ به خاطر نیاوردنش دیشب تا ساعت یک بیدار بودم و امروز صبح که معصومه در را محکم کوبید و رفت، هی سعی کردم به ذهنِ هنوز بیدار نشده‌ام تلقین کنم از یک قدمیِ موضوع مذکور هم نمی‌گذری ها! می‌گیری مثل آدم می‌خوابی! ولی این بیداری ای را به دنبال آورد که تا همین الآن دستانش را گذاشته دو طرف سرم و فشارم می‌دهد و این ها همه سرِ به خاطر نیاوردن یک بیت نیست ؛ همه‌ش به خاطر خودِ بیت است. خودِ ماجرای بیت.

 

آل دیز بروکن پیکچر فریمز... آیم سیک ات یور فیس! بات کن'ت لوک اوی... هَو کن آی اسلیپ وِن یو'ر اَوت ذِر ویت آل مای لاو؟

  • ۰۹ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۰
  • روشنا

دوشنبه ۰۸ آبان ۱۳۹۶

پیش چشم همه از خویش یلی ساخته‌ام

 

پیش چشمان تو اما سپر انداخته‌ام...

  • ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۴:۴۵
  • روشنا

از [آن] تنگین قفس جانا پریدی؟

دوشنبه ۰۸ آبان ۱۳۹۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۴:۳۸
  • روشنا

این جا شکری هست که چندین مگسانند

 

یا بوالعجبا کاین همه صاحب هوسانند

  • ۰۵ آبان ۹۶ ، ۱۱:۳۱
  • روشنا

ازین مجمل

دوشنبه ۰۱ آبان ۱۳۹۶

چنان به دنبال تنهایی دوانم و از من گریزان است که اخبارِ واصله از هذیانات نیم شبی و دمِ صبحی‌ام بیش از آن‌که شرمِ "آب‌رو ریزی" یا چنین چیزی را در من برانگیزاند، شوق غیرمجازی را زیر پرانتزِ لبم که تقعرش به سمت پایین رفته، نهان می‌کند که بالأخره یک طوری گفتمشان... بدون دست زدن به پاچه‌ای، چیزی... 

  • ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۲
  • روشنا

بحر طویل

يكشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶

می‌نویسم : بچه‌های من تولدتون مبارک...

 

و نمی‌دونم هر کدومشون الان کجاست، خوابه یا بیدار؟ از گرسنه‌گی بعد نماز خوابش نبرده یا خروپف می‌کنه، دهنش بازه یا پتو رو کشیده رو سرش. نیستم که از ترسم پتو رو بکشم کنار.

می‌فرستمش و فکر می‌کنم توی کل عمرم و همه ماجراجویی هایی که روی زمین چت کردن داشتم، آیا پیامی غم انگیز تر از این فرستادم؟ «بچه‌های من تولدتون مبارک.»... برای خودش بحر طویل و روضه‌ایه...

  • ۳۰ مهر ۹۶ ، ۰۶:۰۹
  • روشنا

يكشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶

ساعت ۲ و ۴ دقیقه ست. ساعت ۵ قطار دارم. ساعت ۴ باید پا شم. خوابم نمی بره و فردا برام مثل یه کابوسه. از مکافات یک شنبه‌ها گفتم که... خسته‌م. از زنده‌گی بی‌حاصلم خسته‌م. خدایا بذار بخوابم. :(( حتی توی خوابگاه تا یکِ شب یه خری هست که پشت پنجره جیغ بکشه و نشه خوابید. شب تولدم، تاریک ترین شب این چند ماه تاریک شده. یأسی که کشته منو و نمی‌ذاره بخوابم... از خواب‌آلوده‌گی مرگ بار سر کلاس مبانی شکارم. از گریه ابروهام درد می‌کنند. خدایا چه اوضاعیه...

  • ۳۰ مهر ۹۶ ، ۰۲:۰۷
  • روشنا

شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶

...پشتِ لب‌خندی پنهان هرچیز...

 

روزنی دارد دیوارِ زمان
که از آن چهره‌ی من پیداست...

  • ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۱:۵۹
  • روشنا

شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶

ای عَلَمِ عالَمِ نو ؛ پیشِ تو هر عقل گِرو

 

 

گاه مَیا

گاه مَـرو

 

خیز ؛

به یک بار بیا..

  • ۲۹ مهر ۹۶ ، ۱۵:۲۵
  • روشنا

جمعه ۲۸ مهر ۱۳۹۶

آخ که من

 

شهیدِ شیوه‌ی ابرو ی یار[ بود]م...

  • ۲۸ مهر ۹۶ ، ۰۰:۰۵
  • روشنا

تو را نادیدن ما غم نباشد که

سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مهر ۹۶ ، ۱۰:۴۹
  • روشنا