چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟!
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد...
- ۱۷ آبان ۹۶ ، ۱۲:۱۱
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟!
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد...
یک شعری توی ذهنم هست که یک طورهایی میگوید ای دلِ بیسامان، هرجا نشستی و زیبا رویی دیدی، خودت را باختی و کم کم دیوانه میشوم چون به خاطرِ به خاطر نیاوردنش دیشب تا ساعت یک بیدار بودم و امروز صبح که معصومه در را محکم کوبید و رفت، هی سعی کردم به ذهنِ هنوز بیدار نشدهام تلقین کنم از یک قدمیِ موضوع مذکور هم نمیگذری ها! میگیری مثل آدم میخوابی! ولی این بیداری ای را به دنبال آورد که تا همین الآن دستانش را گذاشته دو طرف سرم و فشارم میدهد و این ها همه سرِ به خاطر نیاوردن یک بیت نیست ؛ همهش به خاطر خودِ بیت است. خودِ ماجرای بیت.
آل دیز بروکن پیکچر فریمز... آیم سیک ات یور فیس! بات کن'ت لوک اوی... هَو کن آی اسلیپ وِن یو'ر اَوت ذِر ویت آل مای لاو؟
پیش چشم همه از خویش یلی ساختهام
پیش چشمان تو اما سپر انداختهام...
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبا کاین همه صاحب هوسانند
چنان به دنبال تنهایی دوانم و از من گریزان است که اخبارِ واصله از هذیانات نیم شبی و دمِ صبحیام بیش از آنکه شرمِ "آبرو ریزی" یا چنین چیزی را در من برانگیزاند، شوق غیرمجازی را زیر پرانتزِ لبم که تقعرش به سمت پایین رفته، نهان میکند که بالأخره یک طوری گفتمشان... بدون دست زدن به پاچهای، چیزی...
مینویسم : بچههای من تولدتون مبارک...
و نمیدونم هر کدومشون الان کجاست، خوابه یا بیدار؟ از گرسنهگی بعد نماز خوابش نبرده یا خروپف میکنه، دهنش بازه یا پتو رو کشیده رو سرش. نیستم که از ترسم پتو رو بکشم کنار.
میفرستمش و فکر میکنم توی کل عمرم و همه ماجراجویی هایی که روی زمین چت کردن داشتم، آیا پیامی غم انگیز تر از این فرستادم؟ «بچههای من تولدتون مبارک.»... برای خودش بحر طویل و روضهایه...
ساعت ۲ و ۴ دقیقه ست. ساعت ۵ قطار دارم. ساعت ۴ باید پا شم. خوابم نمی بره و فردا برام مثل یه کابوسه. از مکافات یک شنبهها گفتم که... خستهم. از زندهگی بیحاصلم خستهم. خدایا بذار بخوابم. :(( حتی توی خوابگاه تا یکِ شب یه خری هست که پشت پنجره جیغ بکشه و نشه خوابید. شب تولدم، تاریک ترین شب این چند ماه تاریک شده. یأسی که کشته منو و نمیذاره بخوابم... از خوابآلودهگی مرگ بار سر کلاس مبانی شکارم. از گریه ابروهام درد میکنند. خدایا چه اوضاعیه...
...پشتِ لبخندی پنهان هرچیز...
روزنی دارد دیوارِ زمان
که از آن چهرهی من پیداست...
ای عَلَمِ عالَمِ نو ؛ پیشِ تو هر عقل گِرو
گاه مَیا
گاه مَـرو
خیز ؛
به یک بار بیا..
گهی بر دردِ بیدرمان بگریم
گهی بر حالِ بیسامان ب ـخ ن ـد ـم
اما تو، گویی گناه اکبر منی.
همانی که کمیل شبهای جمعهام را در حبس غفلت و بر دارِ غربت، قصاصِ بیجنایت کرد و عجب سختجانی تو. جانها میگیری و پروازها در قفس میکنی اما بیجان نمیشوی و پروا نمیآموزی...
من میدانم... من میبینم که عُجب مرا به دستانِ بیمهرت همان طوری تزریق کرد که خون غلیظ و تیرهام را به سرنگ آزمایشگاه کردند... به سختی و با کبودی و درد و اما در نهایت، از دست رفته.
آری، رفتهام از دست فضیلت و انگار که حمل کنندهی بیماریَم در بدنِ ناگزیر تو...
کفّارهی شرابخوریهای بیحساب،
هشیار در میانهی مستان نشستن است...