گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود...
- ۱۵ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۳
گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود...
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت،
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت،
وقتش رسیده بود ؛ به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
«باز این چه شورش است که در جانِ واژههاست؟
شاعر شکستخوردهی طوفانِ واژههاست»...
در افکار شرمآورم نسبت به دوستهای «جدید»م بطن مقصود از این «آنتی سوشال» و در رفتار عجیبم با آنها سطح منظور از آن «رو مُخ» چنان هویداست که هیچ نمایش و یا تعریفی نمیتوانسته چنین مرا و نهایت تباهیام را برساند.
آیم گانا میک دوز اولد میستیکز اگن.
هنوز مطمئن نیستم فیوچر ریلی داز لوک گود یا اینم یه شوخی بیمزه یا حتی یه استراحت واسه طوفانای مهیبتره. درست رو با دلم میشناسم اما وسط هجوم بیوقفهی چیزهای بیارزش و غلط از صد جناح به خاطر وسعت زندهگی اجتماعی، لحظههای کمی هست که میتونم بفهمم دقیقاً یه جناح تنها و جدا از همهم که همهشون دیگری رو رد میکنند و من رو مستثنی نمیکنند...
مرز در عقل و جنون باریک است
کفر و ایمان چه به هم نزدیک است
عشق هم در رگ ما سر در گُم
مثل بیداری و بهت مردم
مستم از جام تهی حیرانی
باده نوشیده شده پنهانی...
ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان چو باد
به گرفتارِ رهایی نتوان گفت آزاد
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
گر از قفس گریزم
کجا روم
کجا من؟
از نفسهای نامرتب ذهنم خستهگی میبارد و من میدانم در این از پا نشستن و از دیگران گسستن و انزوا دوستی میانهی فصل هیاهو، شرم، بیش از آنکه دردهای ذهنم را تسکین باشد، درد مضاعف است.
و اما این است قواعد بازی ؛ مهم نیست اگر از دویدن پیِ اهدافی که خود متزلزل و نامطمئن بودهاند چنین خستهای و یا از دویدن برای صافتر کردن جاده و یک طورهایی اصلاح ؛
مهم نیست اگر بازی نکردهای ؛
اگر خستهای،
میمانی. میبازی.
دلبر برفت و دلشدهگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیق سفر نکرد...
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
او سخت بود. در دلِ سنگش اثر نکرد.
دنیای من پر است از اعتقادات و مواعظ و دستورالعملها و حتی نهی هایِ به عمل نرسیده. چیزهای کوچک اما سخت. آسان در خلوت و سخت در میان خلق و سستی ایمان و از دست قوتِ نفسِ همیشه اجابت شده.
صبحها که برای نماز صبح بیدار میشوم، تمام لحظاتی که دو رکعت نماز را میخوانم عذاب وجدان جانم را میسوزاند و بیوقفه از خودم میپرسم این ها برای چیست؟ این قبول میشود؟ خودم را زدهام به غفلت و میترسم، من آدم برخوردهای انتخابی نیستم. یا هست و یا نیست و.
الهی طالما مَشَت قدمایَ فی غیر طاعتک و أنت مطلعٌ علیَّ ؛ تَحلُمُ عنّی یا کریمُ الی اجلٍ قریب... فویلٌ لهاتین القدمین. کیف تصبران علی تحریق النار؟
الهی طالما رکِبَت نفسی ما نهیتَ عنه ؛ فحَلُمتَ عنها یا کریمُ الی اجلٍ قریب... فویلٌ لهذا الجسم الضعیف. کیف یصبر علی تحریق النار؟
هنوزت دوست میدارم
چو شبنم بوسهی گل را
نگاه دردناک و آرزومندم
گواهِ من...
به تحقیق سندرمِ ماتحت ساکن چیزیه که میتونه از طریق ژن منتقل بشه به این صورت که هفت نسل تداوم پیدا کنه و به طور یکی در میون توی یکی از والد و یا مولود ظاهر بشه
بزن آن پرده
اگرچند تورا سیم ازین ساز گسسته
بزن این زخمه
اگرچند درین کاسهی تنبور نماندهست صدایی
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانهی جغد نگر،
کاسهی آن بربط سغدی
ز خموشی
نغمه سر کن که جهان تشنهی آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد
که خاموش
درین ساز تو بینم...
همون طور که چهارهزار و خردهای خیلی از پنجهزار دوره، ۱ و ۵۹ دقیقهی نیمهشب خودشو بکشه ۲ نمیشه.
+ خندهی احمقانه.