The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۰

آدم با خودش که یکی می‌شود، دیگر نمی‌تواند بنویسد. حداقل من این‌طور باور دارم. که هرچیز، همان موقع که هیچ شد و پیچیدنش لای هزار حجاب رنگی، امیدواری به ارضاگریِ میل را چاره نکرد، خفه می‌شوی دیگر. هر بار میایی حرف بزنی و صدای کلمه‌های خودت توی گوشت می‌پیچد، بالا و پایین شدن لب‌هات توی آینه اسراف به نظر می‌آید. تو کی هستی ؟ لب‌هات هم مال تو نیستند. مال بوسه‌های محکم و یواشکی توی کوچه خیابان‌هاند و گاهی هم جسورانه در کنجی مشکوک به خانه. تو رقت‌بار و زشت و زیستی هستی. یک‌بار به پسرک گفتم «علف» و می‌دانست که فحش است.

تو می‌دانی من چه‌ها کشیده‌ام تا رسیده‌ام به شمال غربی این کنج وسیع بالاخره. تو نمی‌دانی که. صدایت که می‌پیچید توی سرم وقتی سکوت کردی، مرا بازگرداند. البته که تو می‌دانی، تو می‌دانی همه آدم‌ها چه‌ها کشیده‌اند تا من یکی بتوانم کمی قد بکشم. جای زخم‌های انفجارم هنوز روی پوستت می‌درخشد.

اما تو صبوری، تو معنای صبر، جورکشانیِ ناگزیر اما با لب‌خندی، که تو بدبختی، تو کوچکی، تو نیازمندی. زیباتر از من.

چشم‌هات اگر مثل چشم‌های پسرک میوه‌های دست و پا دارِ بادام نیستند، من سالیان سال همه شما آدم‌ها را با هم اشتباه می‌گرفته‌ام. و چه‌قدر سخت است که هیچ‌چیز یادم نمی‌آید. هیچ‌چیز نمی‌خواهد که یادم بیاید پیش از پسرک. و پسرک همان پل چوبی لرزانیست که در قدم‌های آخر از پله‌هاش هلاکم خواهد کرد. آن‌وقت شاید با پسرکی لب‌بادامی، پایینِ هلاکت تلاش کنم بار دیگر همه خاطراتم را از همه «تو»ها پاک کنم و یا شاید پسرکی نه دیگر، دیگر هرگز بلند نشوم، خراب شوم، همان طوری که دل‌چسب است. همان طوری که هرروز خیالش را می‌پزم و می‌گذارم جلوی پسرکم، با حسرت و اما ترسان.

نیمه‌شبِ جمعه که بیدار شدیم، کلبه واقعا چوبی بود و باران واقعا سیل‌آسا، مهِ صبح ملموس بود و اشک‌ها شور لابد. با خودم فکر می‌کردم پس چرا تمام نمی‌شود؟ چه‌قدر رقت‌باری و چه آرزوهای کوچکی حالا مقابلت لاشه‌های مصرف شده، افتاده‌اند به پایین کشیدنت. ای کاش هیچ عاشقی به معشوقِ خود نرسد. که معشوقه‌گان خالیَند و خراب و خراب‌کن. همیشه می‌رسم به همین‌جا. حالا دیگر نمی‌دانم با بادام‌های سحرآمیزی که کف دستم گذاشته چه کنم، لابد اگر گوشه‌ای در باغچه خاکش کنم دلم آرام بگیرد. به تعالی برسم، درست هم‌زمان با دادنِ فحش‌های آب‌دار به شرق‌گرایان بی‌مغزی که هزاران هزار سال هم که بگذرد، یک‌صدا به کشیک‌های کلیساهاشان نخواهند گفت «خفه شید.»

 

  • ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۲۱:۲۴
  • روشنا

را

سه شنبه ۰۹ آذر ۱۴۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آذر ۰۰ ، ۰۴:۰۷
  • روشنا

okay

جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ آبان ۰۰ ، ۱۵:۳۴
  • روشنا

چشم در برابر چشم

جمعه ۱۹ شهریور ۱۴۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۳۲
  • روشنا

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

يكشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۷
  • روشنا

سه شنبه ۰۱ تیر ۱۴۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ تیر ۰۰ ، ۱۹:۰۶
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۵۳
  • روشنا

نفس کشیدن بدون ماسک

چهارشنبه ۰۸ ارديبهشت ۱۴۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۲۵
  • روشنا

دل‌تنگی

سه شنبه ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۰

دل‌تنگی برای تو مثل زانودردِ غروب، بعد از آخرین کلاس، توی اتوبوسِ خسته‌ی دانشگاهه. وقتی که مجبور شدی کف اتوبوس بشینی کنار لگن و بساط آفتابه و آب و موکتِ راننده‌ی بددهن که بو می‌ده ؛ بوی توالت عمومی.

مزمن بودن و حس عجزش درست مثل وقتیه که باید چادر مچاله‌ت رو باز کنی و بکشی سرت، از جلوی در خوابگاه رد بشی و بعد که رفتی تو، درش بیاری اما همین چند دقیقه صدای تپش قلبت و گرماشو تا گوشت می‌بره.

سرافکنده‌گی و ناامیدیش مثل وقتیه که دلت برای شبایی تنگ بشه که شکنجه شدی، مثل یه گنجشک زشت و فراموش شده، زیر دوشِ کم‌فشار و پلاستیکی حمومِ چند وجبی، با آب یخ وسط سرمای زمستون، توی پایینی ترین طبقه‌ی خوابگاه اشک ریختی و نادیده گرفته شدی.

حتی لذتِ چند دقیقه‌ی کوتاهی که نشستی روی تابِ فلزیِ یخ کرده‌ی وسط حیاط و پشت سر هم اتاقیات غر زدی و دلتو خالی کردی... دل‌تنگیِ گناه‌آلودِ من حتی اونم توی خودش داره.

دوست داشتن احمقانه‌ست. مثل تلاش دیوانه‌وار و موفقِ نهان کردنِ طولِ یک متریِ موهات زیر مقنعه، مثل تسلیم شدن مقابل آدمی که در دل و بر زبان فاحشه صدات می‌کنه، مثل پناه بردن به کسی که می‌خواد گوشه گوشه‌ی تنت رو سند بزنه، مثل رقصیدن اجباری دست در دستِ هم اتاقیِ نامهربونته که می‌دونی ازت متنفره.

من اما دلم برای تو مثل دانشگاه رفتن توی قم تنگ شده ؛ پر از فضاحت و خسته‌گی و درد. اخیرا اون‌قدر مزمن که دلِ آدم‌ها رو از عقب افتادن توی قیاسشون با تو شکسته‌م. و من از کشفِ نام و تعریفِ نسبتم با تو اون قدر می‌ترسم که هروقت توی سرم چرخ می‌خوره، گوشش رو می‌گیرم و می‌شونمش یه گوشه که هیچ‌کس نمی‌بینه.

یک نیمه شب، بدون مرگ و شیون، بدون تناسخ، تبدیل به تیرباری بد اخلاق شدم. حرف زدن رو از یاد بردم. کلمه‌های آدما این‌جا هیچ شبیهِ مال تو نیستند و خسته می‌شم، خشمگین می‌شم، بعد از چهارتا "اوهوم" یا حتی "نه"، فقط می‌بارم. اما تو، تو اگه باهام حرف بزنی شاید این بار من بمیرم. اما من تو رو پیش از این کشتم. با تیر نه اما و کلمه. شاید اون نیمه شب بود که تیربار شدم. بعد توی آدم‌ها نه دنبال خودم گشتم نه خودشون. فقط دنبال تو گشتم و هنوز نمی‌دونم چرا. حتی نمی‌خوام بدونم چرا.

اما دل‌تنگی برای تو اون‌قدر جان‌کاه شده که دوست دارم برگردم به نیمه شبی که بارِ رنجم رو با خیال راحت و اما خشمگین، گردنِ حقیقت انداخته بودم، آهنگِ مورد علاقه‌ی یکی از دل‌های مالکیت طلب و ساده اندیشی رو که شکستم، توی دست شوییِ پایین ترین طبقه‌ی خوابگاه گذاشته بودم و جلوی آینه‌های ردیفیِ بالای کاسه‌های روشویی، حرکت آروم شونه‌هام رو نگاه می‌کردم.

  • ۰۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۳۹
  • روشنا

درویش هم نشدی

جمعه ۱۳ فروردين ۱۴۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۱۸
  • روشنا

یاوه

پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۹

برای ایستگاه اتوبوسِ بدون تابلوی کنار اتوبان سردار جنگل، از ساعت پنج و نیم غروب به بعد، تا صبحم که به‌ایستی هیچ‌کس نمیاد. انگار که همه آدمای روی زمین از اون‌جا رد بشن، همه میان اما هیچ‌کس دنبالِ تو نمیاد. همه رد می‌شن اما هیچ‌کس تو رو نمی‌بینه.

مجبوری زل بزنی به جایی بین زمین و لاستیکای ماشینا. چون دیگه حتی نمی‌شه با اشتیاق و رنجی که کودکانه از تحمیلش به خودت لذت می‌بردی، ایستاده توی سرما کتاب بخونی. حوصله‌ت رو سر می‌بره. انگار تو به خاطر زن بودن محکوم باشی به زنی که ذهن جنسیت‌زده‌ی نویسنده توصیف کرده و مشغول قرائت حکمت باشی. و حتی خودت خسته می‌شی از این‌که این احکام آزارت می‌دن.

زنده‌گی قبل از فهمیدنِ این‌که همه چه‌قدر "زن" می‌بینندت و با این تعریفت می‌کنند، خیلی آسون‌تر بود. زنده‌گی توی فاصله‌ی خونه تا طولِ بردِ نگاهِ اون دوتا زندان‌بانِ مهربان. کاش خونه‌ای وجود داشت برای شبا توش تبدیل به گرگینه شدن و آروم گرفتن. کاش مقصری برای زنانه‌گی تاریخی این مردم وجود داشت. کاش گرگینه‌ی شکنجه‌شده‌ی درونم تن به غل و زنجیرِ گماشته‌گانِ تشنه به خونش نمی‌داد و تنِ ساکنان دلشو نمی‌درید.

تو گرگینه‌ی درون منو با نگاه هل می‌دی تو، با نگاه عذاب می‌دی، با نگاه فرمان می‌دی، با نگاه بارها می‌کشی ولی با معجزه‌ی پیامبرانه‌ت زنده می‌ذاری، با نگاه زورش می‌کنی خجالت و شرم داشته باشه از هرچیزی که حتی اتفاق نیفتاده یا جبراً هست و یا به من ارتباطی نداره.

و من به ارزشِ بودن به این شیوه فکر می‌کنم. من به ارزشِ بودن به این شیوه، مدت‌هاست فکر می‌کنم و هرثانیه از شب، هر از ثانیه از روز، هر نفس از خواب و هر نفس از بیداری رو زیر و رو می‌کنم. اما هیچی پیدا نمی‌کنم که.

این که به خلوت خزیدی و پوستِ مرغ تنت کردی و ازشون طلب‌کار این نیستی که گرگینه‌تو پیدا کنند و بشناسندش، اون‌ها رو راضی نمی‌کنه. آخه دنبال رضایت نمی‌گردند که، دنبال مکافات و رنج می‌گردند. آخه این دنیا سرای مکافاته بالاخره.

اما تو توی زندان می‌مونی. از سرما که خشک و قرمز می‌شی، از زخم که دردناک و مچاله می‌شی، از ذوق که متوهم و آسمون گرد می‌شی، بر می‌گردی به همون جا. بر می‌گردی و می‌دونی که ذوقت قراره نکوهیده بشه و دردت تحقیر. اما تو که دنبال چیزی غیر این نیستی، تو این‌جا بزرگ شدی، به جبر و در وجود، شرّی.

از دور، از جایی که هیچ‌کس نمی‌بیندم، از ایستگاه اتوبوسِ بدون تابلوی کنار اتوبان سردار جنگل نگاهت می‌کنم. از این‌که نگاهمو پیدا کنی و دنبال یه سر دیگه‌ی زنجیر بگردی، می‌ترسم. چون می‌دونم حقیقت نداری و بافته‌ی ترس من از مردن و تمام شدنی وقتی برای بودن به این شیوه ارزشام ته کشیدن. حتی تو، این خیال آلوده‌ی مخلوقِ سرم به حضورت توی ذهنم اشراف نداری و این تو رو از نفرین شده‌گی من، برای خودم و در مقابل خودم حفظ می‌کنه. این تو، یکه و تنها مونده شوقِ من رو، زنده نگه می‌داره. برای همینه که راه می‌افتم و پیاده تا ناکجا می‌رم. برای تو که به خداوندِ دو رو و منفعلت قولِ حفظت عوض ایمان رو دادم.

  • ۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۶
  • روشنا

استفراغ ||

پنجشنبه ۰۷ اسفند ۱۳۹۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۵
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۲۰
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ دی ۹۹ ، ۱۶:۵۲
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ آذر ۹۹ ، ۱۸:۴۲
  • روشنا

anxiété

شنبه ۰۳ آبان ۱۳۹۹

شب‌ها که سرم درد می‌گیرد. شب‌ها که تخت از تکان‌های بی‌وقفه‌ی پاهام صدا می‌دهد. شب‌ها که پوست سرم را چنگ می‌زنم. منتظرم. منتظرم که آرام شوم. منتظرم که تو، که باران، که اشک، هرآن‌چه را که توی دستم به کمینِ آسیب، در غلاف است، از دستم بگیرید. روی موهام دست بکشید، برای چین‌های روی بینیم «آخی» بگویید و از این حلقه‌ی باطل و نهایتِ تباهی بیرونم بکشید.

سال‌ها شب بود و صبح نشد. برای سال‌های بعد از این هم روشنایی قراری با چشم‌های این آدم‌ها ندارد. اما برای من روز شده. روزهای طولانیِ بیگاری از روان و وهمی موسوم به "عقل". برای من روز یعنی اضطراب. برای من تاریکی مانند مادر است. چشم‌های مرا تاریکی تهی نمی‌کند، چشم‌هام را امانت می‌دارد.

من با چشم‌هام توی همه‌ تاریکی‌های شب‌های بودنت که صبحشان رسید، کلماتت را شنیده‌ام. با خیالاتم صدات را بوسیده‌ام. در تاریکی حجاب کنده‌ام و رقصیده‌ام. تو را به آغوش کشیده‌ام و رقصیده‌ام. برای دردهات گریسته‌ام و رقصیده‌ام.

حالا نگاهم می‌کنی که خسته‌ام. حالا خوب نگاهم نکن. نحیف و چروکم ؛ آن‌قدر که استخوان‌هام تابِ سرمای عریانی را نیاورند. آن‌قدر که گونه‌هام تابِ وزنِ انگشت‌هات را نیاورند. آن‌قدر که پنجه‌هام، تابِ ناهم‌واریِ کفش‌های رقص را نیاورند. آن‌قدر چروکیده‌ام که به رخوتِ بی‌خبری و غفلت راضی باشم و در لذت‌جویی هم در حد چای‌های عصرانه کوتاه آمده باشم.

تو مثل آهنگ‌های فرانسوی می‌مانی. زبانت را نمی‌دانم اما بی‌دلیل برات گریه می‌کنم. برات گریه می‌کنم درست وقتی روی پنجه‌های پاهامم و ادای رقصیدن در می‌آورم. فکر می‌کردم تو از پولادی. فکر می‌کنی من از ابریشم. نه تو پولادینی و نه من به نرمی ابریشمی که تو بخواهی. من سنگم و تو سنگ. برای سنگ‌ها جبر حیات سخت‌تر می‌آید. برای ما که قیافه‌ی زشتمان قرار نیست زنده‌گی را برامان آسان‌تر کند. برای ما که هیکل چابک و عقل تیزرومان ابزارِ شکارِ دست‌آوردهای بزرگ و حتی کوچک در حد یک‌شب هم‌آغوشی با فانتزی‌های آلوده‌ی ممکن در مغز آدم نیست. برای ما هرچیز در بستر صبر و سکون میسر می‌شود و راستش خودت بهتر می‌دانی که هیچ‌چیز میسر نمی‌شود. فلسفه را سنگ‌ها بافته‌اند و گاهی هم نه.

دلم برات تنگ شده. سال‌هاست که این عبارت را می‌نویسم و مثل من که جریان آب بخواهد دست بکشد به چهره‌ام، دل‌تنگی هم عوض شده. توی دلش، جای عبور تو، خراب شده و بیش از این، بارِ آن معنای والا را به دوش کشیدن نمی‌تواند. انگار که هرچیز واقعاً درباره‌ی هیچ باشد. آمدم بگویم «انگار که هرچیز واقعاً درباره‌ی x باشد.» اما تو می‌دانی که x هم خودش درباره‌ی من و تو و ما نیست. درباره‌ی بقاست. بقا چیست؟ چیزی که آدم سوراخش را دست‌کاری کرد، مجراش را خراب کرد و فقط لذتش را جست. لذت از عملیاتِ تولیدِ مثل از آن بر آمده بود که عمل، محققِ هدفِ بقا بود. وقتی ما تولید مثل را ازش سلب کنیم، خودش می‌ماند؟ حالا بگو دل‌تنگی، وقتی تو را ازش سلب کرده‌ایم و حتی امکانت را، می‌ماند؟ لذتِ عمل جنسی که مانده. پس دل‌تنگی هم می‌ماند. هرچند که دیگر یادمت نیاید.

بعضی شب‌ها خوابِ سیگار می‌بینم. در سیگار کشیدن برای من عصیان نیست، عذاب و ترس و گناه نیست. برای همین هم لذت‌بخشیش آن‌قدری که برای تو هست، برای من نیست. برای من سیگار یک شوخیِ بی‌مزه‌ی نیکوتینیست. برای تو اما سیگار منشأ رذالت و مبدأ تباهیست. چرا می‌کشی؟ برای همین و برای آن روحیه‌ی بوسیدنیِ طنازت. دور نیست که برای من سیگار شوی. آن‌وقت من هم مثل تو دوستش خواهم داشت. اما دور است. تو در نظرم آن‌قدر ناممکن و دوری که مرگ بخواهد سیگار را از دست افکارم بگیرد و دودِ دو تا پُکِ فرو داده‌ی پشت سرِ همش را «ها» کند توی چشم‌هام. همین چشم‌هایی که در تاریکی گوشت می‌کنند، لمست می‌کنند، استشمامت می‌کنند و در دردت کور می‌شوند.

از جبر و سیاهی زنده‌گی این روزها، جز همین چند تارِ بسیارِ مژه‌های بلندت و آهوانه‌گیِ چشم‌های مشکیت را که به طرز عجیبی بزرگند، توی خاطرم نگه نمی‌دارم. داشت موهای فرفریت که هیچ‌وقت بلد نیستی درستشان کنی یادم می‌رفت. اما تو مرا در صدای همه‌ی آن آدم‌های هیجان زده‌ای که باهاشان بازی می‌کنی، فراموش کن. همین که نمی‌دانم آیا این کار را کرده‌ای یا نه، توی دلم را به خارش می‌اندازد. ولی مهم نیست. 

خلاصه که، خلاصه‌ای ندارد این بافته‌های بی‌سر و ته. از تو می‌آیم که از همیشه بوده‌ای و تا همیشه نیست شده‌ای. کدام هدف را جز نیستی می‌شود دنبال کنم توی این نوشته‌ها؟

  • ۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۴
  • روشنا

چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ مهر ۹۹ ، ۰۱:۱۶
  • روشنا