اگر ابرها بگذارند
پیشتر فکر میکردم مردهام. فکر میکردم کفِ مرکزی ترین نهانگاهِ جسمم، جسدی بوگرفته از قرنها رها شدَهست از روشنا یی که در خردسالی ذبح شد. از وقتی یادم میآید، اینطور بود. از وقتی یادم میآید، میدانستهام حالم خوب نیست و وقتی میدانی حالت خوب نیست که زمانی را زنده بوده باشی، زمانی را حالت خوب بوده باشد و آن را به نحوی به خاطر داشته باشی. درست به خاطر نیاوردم هرگز اما جای احساساتِ خوب را من از بس خاراندم، زخم شد.
حالا اما مدتیست که فکر میکنم زندهاست. زندهتر از او انگار ندیده باشم. روشنایی در من محبوس، به بند و زنجیر است. روشنایی که هرلحظه منتظر است. همهی لحظات را با اشتیاقِ وهمآور و شورِ عجیبی میشمارد. تا باز کنم بندهاش را، پخش میشود و کل ظاهرم را میپوشاند. زیرِ پوستم از نوکِ بلندترین تارِ موهام تا نوکِ بلندترین انگشتِ پام امتداد یافته و از انگشت میانیِ دست راستم تا انگشت میانیِ دست چپ، بسیط است. وقتهایی که گریه میکنم، لحظات کوتاهیست که بندها شلتر شدهاند، با همهی حجم و هیکلش هجوم برده به سرم و عین بختک افتاده روی مغزم. تمام طول عمرم، تمام وقتهایی را که روی صندلیِ قربانی نشسته بودم و لحظهای برای بلند شدن از روش و ایستادن روی پاهای خودم شک نکردم، برای آزاد کردنِ او بوده که داد و فریاد کردهام. مدام به هر وجودی گله کردهام و فحش نثارِ سراپای کائنات و عالمیان کردهام من برای لختی رهاییش. تمام طول عمرم را هم از آزاد شدنش ترسیدهام، محکم و محکمتر بستهامش. گولش زدهام که برای آزادیش میجنگم، که دوستش دارم، که "هرطوری" که هست، مستحق آزادیست. اما از پشت، قفلهای به زنجیرهاش را بیشتر و محکمتر کردهام.
گهگاه توی زاویههای کلمههام پاشیده. یا خودم گرفتهام، چلاندهامش توی کثیفکاریهام برای کمی "خلوص"، یا خودش به افکارم غالب شده. هربار اما قیچی قیچیش کردهام، مثل جمهور.ی اسلا.می، قسمتهایی را که خواستهام، انتخاب کردهام برای رقص روی صفحه نمایش. اوه، گفتم که رقاص غمگینیست؟ گفتم که باد چهطور کاویدن موهاش و پوست سر بیمارش را، وقتی روی پنجههای پا بالا و پایین میپرد، دوست دارد؟ گفتم که نوازش هجومِ آبزیانِ خیلی کوچکِ ساحلی روی پوستش، براش مرحلهای از زیستن محسوب میشود؟ گفتم که پیدا کردن زیبایی در هرچیز، بهترین کاریست که بلد است؟ گفتم که لذت برای او، در بیپرواییست؟ اما حالا هیچکدام از اینها نیست، مثل گلولهی حجیم و دردناکی از آتش شده. هر آن آمادهست که منفجر شود و همهی دنیای من و خودش را توی نیستی گم کند. خسته و عاصیتر از من -این پوستهی غمگین و ظالم خودش- شدهست. فرق من با او فقط در ریاکاریست. آخ که چهقدر دردناک است این اعتراف. اعتراف به اینکه تو آن عوضیِ دو رویی هستی که هر ثانیه خودت را شکنجه میکنی...
پس من کجام؟ من کدامم؟ عزیزم چرا مرا پیدا نکردی؟ از وقتی سعی کردم موقع گریستن صدا ازم درنیاید، مگر آنها زودتر از تو پیدام کنند و مجبورم کنند بیشتر او را بیازارم، جانم درد میکند. دردِ مرگ میکند.
میدانم که من اوـم. میدانم که این، همان نفسِ گمراه کنندهی من است و صراط مستقیمم اوست. آنها میگویند نفسِ گمراه کنندهام اوست و این منم که باید باشم. اما تقصیر هیچکدام از ما نبود اگر من ماه بودم، او تاریکی. من همان چراغ بیکیفیتِ پنج سِنتی ام و او شب نیست ؛ او کل هستیست. کل دنیا را به زنجیر باید کشید اگر وقتی در فواصلِ طولانی از جهنمهای کرویِ معلق ایستادهای، تاریکی چشمانت را میآزارد؟ این انتخاب ما نبود. این انتخاب من نیست...
گاهی فکر میکنم دیگر هیچوقت آدم نمیشوم، دیگر هیچوقت درست نمیشوم. کاری که با من کردهاند دیوانهوار است. آنها مرا با دستهای خودم عذاب کردهاند. شلاق و زنجیر به دستم دادند، حتی مجبورم نکردند، یادم دادند خودم را تا ابد شکنجه کنم و هرگز آسایشِ مرگ را حتی طلب نکنم.
گاهی آرزو میکنم توی قبیلهی دور افتادهای در آمریکای جنوبی متولد میشدم. ای کاش هیچکدام از این قواعد مالیخولیایی را توی مخم نکرده بودند. من هرگز نخواهم توانست رهاش کنم، هرگز نخواهم توانست با او یکی شوم و در خلوص و یکتا بودن آرامش پیدا کنم. چون آنها همیشه با منند، همهجا هستند... همهی لحظات واقعی را که رنگ جنون زدند، حتی یکی از رویاهام را برای رنگ آمیزی از دست نمیدهند.
صدای فریادم را نمیشنوی، متأسفم اگر تا اینجا با کلمات فلکزدهام پیش آمدهای اما من معتاد شدهام به استفراغ توی این صفحهی سفید وقتی استیصال هرکار با من کرده، جز کُشتنم.
یزی (بسه)
کلمات، دست و پا دارند. لبهای غنچهای و بوسههای روی گونه دارند، یا مسلسل و تیربار زیر بغل. گاهی تنها لباسِ تنشان یک کمربند نارنجک است.
کلمههای تو صدا ندارند، انگار تا همیشه به همراهی چهرههای نازیبا با سکوتِ آزارگرشان محکومم. به تو میگویم تهوع، اما اشکم را در میآورند. با تو و کلماتت احساس تنهایی میکنم. احساس تعرض میکنم. معذبم. هضم این همه خشونت، یکجا توی فقط یک جمله از حرفهات، از پا درم میآورد. میخواهی این احوالاتم را آسیب شناسی کنی، مرا باز با هزار آلت شکنجهی دیگر آزار بدهی، عیبی ندارد. مگر میتواند عیبی داشته باشد؟ مفری نیست...
همهجا هستی. توی همهی صداها. همهی شماها و آنها یک تویی. یک تو که سرم فریاد میکشد «تِیک ایت اور لیو ایت.»
و این تنها چیزیست که از تو میپذیرم. فریاد کشیدم که «دست از سرم بردارید، مرا همان طوری که هستم بپذیرید.» چهطور میتوانم خواهش کنم طورِ دیگری باشی؟ چهطور میتوانم این را ازت نپذیرم؟
با هر کلمه التماست میکنم. التماست میکنم که ازت متنفر نباشم. اما این از اختیاراتت نیست. گفتن حرفهای خنجر به دست خودت تنها تنها تنها اختیار توست. از اینهمه نفوذ و توانِ چهار کلمه حرف وحشت میکنم.
نمیتوانم ساکتت کنم. باید سکوت کنم. باید سکوت کنم. ای کاش بالأخره ازم بر بیاید سکوت کنم...
به کامِ دل نرسیدیم و*
تا جایی که میتونم کشش میدم. میدونم که چهرهم عجیب شده. دارم سعی میکنم خشم و بغضمو با هم فرو بدم.
من زندهگی کردن یاد نگرفتم. اگه بنا بود برای "زنده موندن بعد از مردن" زندهگی کنیم، حتی اینستراکشن چنین جهنمی رم بهمون ندادند. اطراف من محشرِ پیامبران دروغگویی بود که ذکرهاشون رو از ترس مواجهه با شکها و میلهای ممنوعهی درونشون، هربار بلندتر و بلندتر میگفتن. توی دستاشون سیب بود. سیبهایی که دیگه مثلثی نبودن. گرد شده بودن. سیبِ گرد و بیزاویه دیدی تا به حال تو؟ سیبهایی که به دست هرکدومشون که رسید، حس کرد چهقدر کریهه! ولی از تنگنظری نتونست حتی حس و حال خودش رو ببینه یا نگاه کنه. عوضش سیب رو سابید و داد دستِ بعدی.
میگه «هیچ تابویی نمونده.» و این جملهشو تکرار میکنه. دهها بار. که حس میکنم شاید معنای تابو رو خوب درک نکرده. فروید خودش توی چند صفحه در حال توضیحش بود و یادمه یکی از جاهایی بود که مترجم سرگردانیش توی ترجمه، توی ذوق میزد. حالا نشسته اینجا و درحالی که داره ساقهها رو بیدقت از برگها جدا میکنه، هی برام میگه. میدونم که به هر توجیهی چنگ میزنه که بتونه منو با سیستم عجیب ذهنیش بپذیره و تکفیرم نکنه. بارها به زبون اورده که «اگه طوری که من میخوام نیستی، نمیخوام با من زندهگی کنی.»
من توی آینده، جایی که اون نیست هم، وفادارانه، قربانیِ طوری که اون میخواد خواهم بود. میدونم. هر دو میدونیم. دلم میخواد فریاد بکشم سرش. از توهین دیگران به مقدساتش، عصبانیت نزدیکه از رگهاش بزنه بیرون و باز تکرار میکنه «هیچ تابویی نمونده.». اما من هیچوقت بنا نیست فریاد بکشم. هیچوقت بنا نیست از مقدساتش دست بکشم. هیچوقت بنا نیست و نخواهد بود ازش بپرسم «وقتی مقدسات دیگران رو تک به تک ذبح میکردید چی؟» حالا تاب چهار کلام "حرف" ِ دری وریِ این و اون دربارهی مقدساتِ تحریف شده و به گه کشیدهی خودشو نمیاره...
غصهم میشه. من با غصه همه روزههامو باطل میکنم. اما همین غصه، نفسهای آخرمو ازم با طلبکاری بیرون میکشه آخر. من تلیَم از معاصی. و بزرگترین معصیت من مجبور بودنه. مجبور به جبرِ هیچکس نه ؛ که همون یه وجودی که دست کشیدن از باور بهش، هیچوقت ازم بر نمیاد.
توی گلوم، توی دلم، توی کل حضورم با خودم آتش حمل میکنم و تو هیچوقت دریابندهی من نیستی. چون من حتی وقتی دلم برات تنگه خودمو سلاخی میکنم مبادا "زنده موندنم پس از مردن" همین طوری مثل الآنت بشه ؛ تا حد نهایت ظرفم آزارم بده ولی مردنی در کار نباشم...
* جان به حلق رسید [عزیز]
just leave it be
تو آن شیوهی حیاتی که هرگز نخواهم زیست. این غمگینم میکند. چون نمیدانم چه تعداد از تو، آن بیرون توی دنیا وجود دارد. چه تعداد حیاتهای نزیستهای که برای حیات گند گرفتهی مشغول به شدنم اکنون، قربانی کردهام، گوشههای خیال نهان کردم و زخمیشان کردهام، مبدل به قصاصم شدهاند. در حسرت گرفتن دستهات نیستم. شاید هم هرگز نگذاشتهام بیاید تو...
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
زمان آنقدر عجیب و بیشفعال شده که حتی دقیقترین آدمهایی که میشناسم، سرِ کلافش را گم کردهاند. شاید هم خودشان رهاش کردهاند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یکجایی توی گذشته- آزمون میانترم میگیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمهشب باشد.
صبحها را دوست دارم. آنقدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خوابهای عمیق شبانه، از شبها تا طلوع آفتاب میگریزم، باز هم دلم نمیآید توی هوای صبح بخوابم.
تمام بیست و یک سال را طوری زندهگی کردم که انگار گریه مخدر من باشد. طوری که انگار به تخدیر آن محتاج باشم. اما تمام این مدت کوتاهِ قرنطینه (یا شاید خیلی خیلی بلندتر از آنی که در تاریخ گذشت) توی کشتارگاهی محکوم به سلاخی نبودم و... استخواندردی هم نبود و نه گریههایی که رودها میسازند. هرچند میدانم که این زمان دیر یا زود سر میآید ؛ احساس میکنم طوری التیام یافتهام که بعد از این، خانه و تنهاییم را با خودم به هرجایی از زمین که پاهام تبعید شوند، خواهم برد.
روزها دوستت دارم و با الگوریتمهای جست و جویی که توی پروژهی هوش مصنوعیم پیاده میکنم، دنبال تو میگردم. اما شبها ازت متنفر میشوم. اولین بار است که قصد فرار ندارم از روشنای ویرانی که توی گذشته هرچیزی که با او نسبت داشت، لگدمال کردم. اولین بار است که تسلیم نمیشوم اما از آن سختتر، ساکت میشوم و ساکن. انگار که با تو متحد شوم. پس از این همه جنگ و تقلا، من دست آخر آموختم به مورچهها نگاه کنم. مقابل سختی و دیوانهواریِ آسیبِ تو، من با قد و قامتِ روحم روی هم رفته، آنقدر ناچیزیم که بشود با هیچ جمعمان زد و طوری نیست شویم انگار تمثیلی احمقانه برای معنای همان هیچ باشیم توی کلاس درسی متوهم از "فلسفه". جنگیدن و ساختن انیمههایی که دربارهی قد و بالای شجاعتمان دروغ بگوید، کمترین ضرری که دارد، رویاندن گیاه مسموم "امید" است.
اما اینها هیچکدام مهم نیستند. مهم تویی و وخامتت که حتی نفرتت هم به قلبم منتهی میشود. مهم حرَمِ قفس گشتهی سینهست که با احکامِ از عمامه به مغز رسیدهی فقهیت، به فاکش دادی. از دست غمت قد کشیدم و برای کمی آسودهتر زیستن، دستهای لحظههای عمرم را توی دستهای مشغول بودن به -حتی نفرتِ- تو میگذارم. این غمگینم نمیکند. حالا نمیدانم آنهمه حرارت و احساسات شدیدی که در عین ضدیت، با هم توی من جمع میشدند و تا بریدن نفسهام توی جریان زندهگیم میتاختند، کجا رفتهاند. انگار که از اول نبودهاند. دوستهای نامهربانِ دلم را جا به جای زمان جا گذاشتهام و جز با جملهسازهایی که خونآشامِ برونگرای عجیبِ درونم را سیراب میکنند، خبر گرفتن از حس و حال کسی یا صحبتهای بیهوده دربارهی موضوعات پراکنده با آدمها، حتی دیگر ازم بر نمیآید.
تهوع بر انگیز است نه؟ تو مرا نا بود نکردی. مرا در ویرانیام جاودان گذاشتی. علاقهام به تو مثل بنای کج و معوجی بود که در اوج نازیبایی، از اصرارگری، به استقبالت همه عمر ایستاد... نیامدی نیامدی نیامدی تا وقتی آمدی، همان طور با شکوه ویرانش کنی. حقا هم که من اینهمه شکوه و خودنمایی را جز در ویران کردن پیدا نکردم. و از اثرِ عطش بیکرانِ تو برای جلوهگری، همهی دنیا ویران است. فکر میکنی زیباست؟ معماران متواضعند، خسته، ساکت و تو سری خور... هیچ کدام از زخمهای زمین هرگز بهبود نیافت. از من اگر بپرسی، هیچ خرابیای هرگز به سامان نشد.
اما تنفر مرا خسته میکند. تنفر هم از جانِ این جاودانهگیِ در خرابی، میکاهد و عجبا.
دلم میخواهد از چیزهایی بگویم در تو که دوستشان دارم. که تصویرشان را به صد فن گم و گور کردهام و باز اما صد بار توی ذهنم مجسم میکنم و روی وضوحشان دست میکشم، از مژههات، از صدات، از چیزی که توی عشوهی تک به تک تارهای مژههات نوشتم و کلمهاست... که چیزی که من میگویم ارتباطی به عددِ مژه یا تناسبِ اجزا[ی در ترکیب نازیبا]ت ندارد آنقدر که به "نمیدانم چی" دارد. اما انگار چیزی نیست که من دوستش داشته باشم. و من خودم را برای تو دوست میداشتم. حتی اگر درستش این بود که تو را برای خودم دوست داشته باشم. هرچیز به تعفنِ اجبار تن آلوده و من از جستنِ زیباییهایی که بتوانم کمی دوستشان داشته باشم، بریدهام. من از تشنهگیِ خطاب کردن هرچیز به حال مریضِ "... ِ من" تلف شدهام. و این مرا از خودم میترساند.
از خودم میترسم. بگذار زار بزنم. اما دیگر زاری ندارم. دوست داشتن هشتگِ کودکی دارد و پس از این، من، توی این ازدحام و عظمتِ منظم، تکه "هیچ"ی مجبورم و هرچه دست و پا زدم، بیشتر نشد که کمتر شدم...
- چهقدر تلخ شدم. اومده بودم بنویسم تنهایی و قرنطینه چهطور ساخته به تصویر بیامان از تحریفِ خودم :))
* حافظ میگه : سایهای بر دلِ ریشم فکن ای گنجِ روان ... که من این خانه به سودای تو ویران کردم. [تو موندی و این ویرانهی بیگنج خلاصه]
البته روا نیست بعد از این نفرت پراکنیِ جانانه شعر خواجه رو به گه بکشونیم... ولی خب.
همین شبها من تمام شدم
هربار که دفنت میکنم، من جسمِ تو ام. و تو جان منی که از جسمت گریختهای. به این صفحههای سفید که نگاه میکنم، اشکهای توست که در نگاهم شعله میکشد. این قطرهها برای غسل دادن تعفن جسم ما کم میآید. از صبح تا غروب، روی خرخرهام جادوی بیلطف کلماتت را میسایی و شب، سنگینی جنازهات را تا مکان اذان صبح میکشم. در حالی که جانم سبک است و به پرواز بردهایش. هر شب تا صبح میان قلههای توی گلوم فقط برای مراقبت از معنای آواز جدایی، کوه میکَنم. که کوهستان حتی اگر قسمتِ مورد علاقهی تو از تن زمین نبود هم، بهترین جا برای آواز خواندن بود.
و مرگ تو غمآور نیست، بیجانی من است که تن تو را هم از عذاب، خالی کرده.
جانی برایم نمانده. جانی برایم نمانده تا آن را کف دستهات بگیرم و همهسو را در جست و جوی انحنای بوسیدنیِ کمرِ مژههای عشق، بدوانمت. من از خویشتن تهیام. من تبدیل به یکی دیگر از همان زندانبانانی شدهام که تا خود همین غروبهای گهی که این روزها میبینی و آن روزها مثل رایحهی دمیده از سرِ کوزهی عصارهی گل میمانست، برات از تهی مغز بودن و سنگ دلیشان ترانه و لطیفه میگفتم. گاهی فریاد میکشیدم...
میدانی؟ گیر آوردن مغز و گوش آدمها هم مهارت میخواهد، حوصله میخواهد، ضمیری میخواهد که شیفتهی خودش و صاحبش باشد. نمیدانم من تو را گیر آوردهام یا تو من را. میدانم حوصله ندارم. میدانم که نمیدانم چه میخواهم. لحظهای صدات میکنم و لحظهی بعد حضور خیالآلودهات مقابلم را لگد مال میکنم. گاهی تو را با خودم اشتباه میگیرم، گاهی خودم را با تو. و بیشترِ مواقع، مرزی میان این دو ضمیر نیست و نه اشتباهی ؛ دیوانهگی اگر این نیست پس چیست؟
و میدانم که بد مینویسم، بد میگویم. همیشه نازیباترین حالم را کشان کشان میآورم تا این صفحههای مجازی و همیشه بد و نازیبا میگویم...
یادت میاد کِی ما مردیم؟
ما همهمون مردهیم. از صبح تاحالا خیلی فکر کردم ولی یادم نمیاد چی شد که مردیم. یه نقطهای توی زمان هست که قبل از اون، تابع زمان، مقدار ثابت میگیره. انگار هرچیز از ازل حالِ ثابتی داشته و توی حالتی شبیه به روزمرهگی، ناگهان یه انفجار کشنده اتفاق افتاده. میدونم که اینطور نبوده. میدونم که زمان، پیش از مرگمون تابعی از درجهی n و همین طور m متغیری بوده ؛ که نشه حتی توی فضای سه محوری کشیدش، پر از قله و دره و شکستهگی از صد جهت بوده. اما فقط میدونم. چیز درست و دقیقی یادم نمیاد.
رفته بودم سراغ بوفهای که توی آشپزخونهست تا مسکن بردارم. صبحایی که از صدای صحبت کردن خواهرم بیدار میشم، سرم خیلی درد میگیره. نشستن سرِ -حتی- مجازیِ رسولی درد مردن میاره، حملههای پریودی هم ترغیبم کرده بود. آخه گفته شده ایبوبروفن دوست کروناست، نباید این روزا خورد. اما من که مرده بودم. البته اون موقع نمیدونستم... یه گوشی پزشکی اونجا بود. فکر کنم مال خواهرم بود. برش داشتم، گوشاشو گذاشتم توی گوشم و انتهاشو گذاشتم روی سینهم. صدایی نمیومد. نیم ساعت مشغول پیدا کردن صدای تپش قلبم از توی اون گوشی بودم. انداختمش کنار. دست گذاشتم روی سینهم. قبلاً این شکلی هم میشد حسش کرد. اما هیچکس اون تو نبود.
بعد که رفتم سراغ قلب مادرم، کسی درونم گفت «خیلی تلاش نکن که ضایع شدنت خیلی شدید نشه.» تازه فهمیدم که همهی ما مردیم. حتی اگه تو داری نوشتهمو میخونی، تو ام مردی. اگه یادت میاد چه اتفاقی افتاد، میتونی بهم بگی.
دیگه هیچچیزی اهمیت نداره. نه چشمهاش، نه چیزهایی که برای به دست نیاوردنشون زجر میکشیدم. از وقتی که فهمیدهم، پازل مجهولاتم کم کم داره تکمیل میشه اما هنوز نمیدونم چی شد که مردیم. حالا که مردیم، دوست دارم پدربزرگمو پیدا کنم اما نمیدونم چرا هنوز توی قرنطینهایم.
دیشب افتاده بودم کف اتاقم، هر از چندگاهی بلند میشدم و توی آینه چشمامو که سفیدیشون زرد شده بود، نگاه میکردم. فکر میکردم کبد چرب دارم و زندهگی تا مردن، قراره برام سختتر بشه. موهامو چیده بودم دور سرم و گریه میکردم. میترسیدم. اون موقع مطمئن نبودم که از مرگه. فکر میکردم کار اختلالات هورمونیِ آستانهی پریوده. هربار حس جدیدی به مردن دارم. یادمه که نویسنده با قساوت یکی دیگه از شخصیتها رو کشت و من زار زدم ؛ که این موجود، این "همه عمر تحت و فوقِ درد و عذاب" که هرچیز کسب میکنه یا حتی میبازه، انگار زیباتر و تماشایی تر میشه، که در اوج فرودستی، اونقدر باشکوهه که همین یه عمر، کم میاد برای کشف و شناختش، این همه چیز رو با خودش چهطور به گور میبره. که حتی این جبر به طرز آزاردهندهای زیباترش میکنه...
و همین بود. هرچند که ما مرده باشیم و در مردهگی حضوری زندهگی گون داشته باشیم، هرچند که آدمی از این سوال، روزی "یقین" پیدا بکنه، هرچیز در ثبات رخوتگونی در حال کشتنِ ماست و هیچ تخفیفی در کار نیست. چه من به حقیقتِ بعد از مردن یقین کنم، چه تسلیمِ نابودی بشم، ما مردیم. تو مردی. پس دیگه اینو نخون. چون هیچچیزی قرار نیست عوض بشه. هیچ سطری، هیچ اندیشهای، هیچ خبری، قرار نیست تغییری توی رنج تو داشته باشه. من هرگز از مردن و توی این خونه قرنطینه بودن بیدار نخواهم شد و تو، هرگز از حضور در اون جایی که این نوشتهی احمقانه رو میخونی آزاد نمیشی.
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
پیوندهای روزانه
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۳ (۱)
- تیر ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۱)
- بهمن ۱۴۰۲ (۲)
- دی ۱۴۰۲ (۲)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۲)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۲)
- مرداد ۱۴۰۲ (۵)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۳)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۲)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۲)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۳)
- شهریور ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۶)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- اسفند ۱۳۹۸ (۲)
- بهمن ۱۳۹۸ (۲)
- دی ۱۳۹۸ (۲)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)
- آبان ۱۳۹۸ (۳)
- مهر ۱۳۹۸ (۳)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲)
- مرداد ۱۳۹۸ (۸)
- تیر ۱۳۹۸ (۲۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۷)
- فروردين ۱۳۹۸ (۸)
- اسفند ۱۳۹۷ (۴)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۲۵)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۷ (۹)
- خرداد ۱۳۹۷ (۱۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۷ (۲۸)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۲)
- بهمن ۱۳۹۶ (۲۲)
- دی ۱۳۹۶ (۳۶)
- آذر ۱۳۹۶ (۲۳)
- آبان ۱۳۹۶ (۱۲)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۶ (۸)
- مرداد ۱۳۹۶ (۲۶)
- تیر ۱۳۹۶ (۱۶)
- خرداد ۱۳۹۶ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۸)
- اسفند ۱۳۹۵ (۲)
- بهمن ۱۳۹۵ (۷)
- دی ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۲۷)
- آبان ۱۳۹۵ (۱۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۸)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- تیر ۱۳۹۵ (۱۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۶)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۵)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۸)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۵)
- خرداد ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- خرداد ۱۳۹۳ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳)
- بهمن ۱۳۹۲ (۷)