بوی خون میدهی
صدای فریادت را، تلاش میکنم با آوازی مهار کنم. آوازی که از خون میگوید، از آوار، از در به دری و غصهها، از سوگها و عضوهای مسلوخی که از قلوب جدا افتادهاند. صدای فریادت را، تلاش میکنم خفه کنم. خفه نمیشوی که ؛ مگر گم شوی در شورشِ ترسم توی آوازم.
بعد، جلوی چشمم مینشینی. میچسبی به شیشهی نگاهم. تصویرت که دهانش را باز و بسته میکند، جیغ میکشد و صداش را پیدا نمیکنم. از وقتی در دنیای من چشم باز کردهای، در تقلا بودهام صدات را گم و گور کنم... چهگونه توی این مهلت کوتاه بازیابمش؟ صورتت را میخراشی و من نمیتوانم دستانت را بگیرم.
میدانی؟ در کابوسهای شبانه، فریادت شکنجهگرم است. هر شب، هر شب. اما آفتاب، به محض ظهور، هر آخرِ دنیا، صدات را از ذهنم میشوید. هر صبح، سر درد، سر درد.
سرم را، من حتی تنم را، فرش کردم نذرِ معموریِ کفشهای جنگیِ سپاهت. اما جز ویرانی بر من نخواستی ؛ «بر ما واجب است که مسلمان و غیر مسلمانشو بکشیم. مسلماناش شهیدند و به بهشت میرن، کافراش کافرند و به جهنم.»
جمعیتِ ما، هیچکدام نبودند ؛ امیدوار بودند. پردههای آبِ مقابلِ نگاهشان، بندِ لحظهای محبت بودند.
پس از سرخیِ خون شهیدِ تاریخ، هشت شَه دیگر رسیدند. مردم خروشیدند که "أین المنتقم بدم المقتول بکربلاء؟". اما جمعیتِ خونآلوده به شرمِ ما، در این سوال، حفره حفرهی تیربارانهای اجزاءِ خشمآلودِ مختارِ ثقفی گشتند. خونِ آلوده ریخت، این فرش تنم، سرخ شد، باز به استقبال. سرزمینم در مصاف لشکرت، دردش را به گونه مالید و لبخندش را داد دستت. آن تیربارهای عجیب اما قریب، طوری باریدند که تنهایی درید و پیش رفت، مغز استخوان را به آغوش کشید.
لبخندم، تکه پاره شد. تکه تکههای لبانم را از گوشه گوشههای خشمت جستم، کلمه ساختم. خروشیدی... خسته بودم. خسته شدم. خواستم دیگر نشنوم...
مردمی نداشتم. همه را تو به تیر بسته بودی. جا به جای تنم مشغول به قدوم سربازان خودت بود و نه من تمام بودم، نه تو صبور بودی. تمامم تو میشدی و صدات را... یادم نمیآمد از کجای آواز گم کرده بودم.
خستهام. خسته شدهام. مرگِ تو در من ساده نیست و نه حتی میخواهمش. حالا که هرکجا چشم میاندازم سَر بازی به بازی گماشتهای... من بعد میخواهم تو باشم. نه فقط خاکِ اشغالیت ؛ که تو.
پیش از این سالها، گمان کردهام که از مرگ نترسیدهام. برای من که تا پیش ازین، "لذت" را جز در "رمان"ها و "موسیقی"ها و "فیلم"ها لمس نکردهام، جز با زخمهی دو تار و کلماتِ عربی نرقصیدهام و نگریستهام، مرگ از مفهوم اشباع بوده ؛ چرا که زندهگی از حقیقت تهی بوده..
اما از وقتی دستِ تسلیم بالا بردم و زبانِ سرخ خود را با دستان خود ذبح کردم، هراس مرگ را در خود شناختهام.
تو خونِ مرا در گهواره ریختهای ؛ بالأخره خشمم با سرخوشی آمیخته و بزرگ شدهام. بالأخره زندهگی معنا پیدا کرده و تو خفه شدهای. دلم برای چشمهای غمگینت میرود. تقلات، پیرم میکند. بیصداییت، آزارم میدهد. اما من بالأخره اخته شدهام. با دردهام مینشینم و در حالی به تو تبدیل میشوم که جزء جزءت را قصاص میکنم ؛ همان موقعی که جزء جزءم را به بند میکشی...
رقص شادیِ من در خیل عزادارانِ لشکریانِ مبهوت و ترسیدهات، نه از عشق است. که از بیچارهگیست. همین که بدانی بی چارهای، دنیا حتی یکذره هم دستِ تو نیست، کافی میشود.
آرام آرام، زیر دست و پای این جمعیت کم میشوم، اما حقیقت قلبم را با دستانِ آلوده به خونِ تو نمیکشم.
باری، بوی خون آنقدر تند و بسیار است که.. مثل صدای تو، نمیتوان در چیزی گُمش کرد. با این حقیقت مینشینم. خون، بناست که ریخته شود، مرگ، بناست که زخمها را شخم زند و دنیا، بناست که فرو پاشد...
what I was actually talking about
خواب دیدم که بیدار و هشیاری. با مردمکهای خاکستری روشن و کلاهی که همیشه مرا به یاد کیسه زبالههای مشکیرنگِ بازیافتی میاندازد. و همهی رنجهای در شمار نَیای ما را در دست داشتی. فقط رنجهای ما را. ما را. ما، در زمانی که به واسطهی سرِ تاس تو و فرم خاصِ چشمهایت «ما» میشویم و از دیگران جدا میشویم ؛ نه آنطور که خودمان بخواهیم و دوست داشته باشیم ؛ حتی بدموقع، موقعی که ما بیش از هرگاه در تلاش خاضعانهی با دیگران پیوستن و از اصل و ریشهی خود بریدن، گم شدهایم. گم شدهایم در تخیلاتِ مدامِ رفتنهات به راههایی که قرنها پیش باید میرفتی و در شمارشِ کارهای سادهای که میتوانستی بکنی و نکردی. هربار دق کردهایم از سادهلوحیهایی که میتوانستی به خرج ندهی اما با آنها آدم کشتی ؛ آن زن لاغر و سیهچردهای را که همه در وصفش، اول میگویند «خیلی زشترو بود.» و بعدش همهگی اقرار میکنند که از هرکس برای تو مهربانتر و وفادارتر بود. و ما، همه، اسیران زشتیهای رسیده از ژنهایی هستیم که از اثرِ ویرانگریهای اغراقآمیزیِ مفهوم دروغینِ عشق، آخرین چیزی که میتوانسته به ذهنهای حاملانشان خطور کند، این بوده که نتیجهی نازیبای ترکیب نازیباییهاشان چه خواهد شد و با ذهنهای زیبای فرزندانشان چه خواهد کرد. چه میخواهیم از این حیات زشت؟ از این حیاط زشت، از ملخهای مهاجر زشتی که روی زشتیهای صورتمان میپرند، از این زمین زشت، از جای زخم آن کشتزارهای زشتی که آن زن زشت در بیماری و خستهگی به گمانِ خودش آباد کرده بود، روی پیشانی زمین؟ آن کشتزارهای زشت که همشهریهای زیبات بایرش کردند و در کلههای کچل و مایل به حجم مکعبیِ فرزندانتان، هستی را، جایی، در زمینهای بایرِ شمال تهران که هنوز کسی فرصت دریافت زیباییشان را نیافته بود، در گورستانی بدونِ حتی یک سنگِ قبر، با هستیهای دقکردهی آدمهای بیعرضهی دیگر، یکجا، به گوری دستهجمعی، دفن کردند....
البته خیلی هم بد نشده ؛ میدانی؟ ما وجب به وجبمان، قدمگاههای بخیههای عملهای زیباییست. مخصوصاً دلهایمان که آدمهای خیلی زیبا میگویند زخمهاییاند پر از دل. خب، اگر میتوانستی آن چشمهای خاکستریِ خیلی روشن را یک طوری به اینجاها برسانی، ما دیگر بلد نبودیم بجنگیم. پس البته که خیلی هم بد نشده.
بیدار شدم و توی آینه نگاهم کردم ؛ سلام بیوتیفول. و کاسهی دستشویی پر از آبهای خاکستری روشن شد که بوی کیسه زبالههای بازیافتی میدادند.
پسر بدجنس و بیریختی یک گوشه ایستاده بود ؛ با استخوانهای باریک و نگاههای شیطنتآمیز. دوست نداشتم تولدش را تبریک بگویم. اذیتم میکرد و من دستش را گرفتم، کردم توی حلقم تا بهتر دستش برسد. و او نشست پشت سرم و هی فوت کرد، هی فوت کرد و من یخ بستم...
اما روح مذکر دیگری هم بود آنجا که یا خیلی جلو مینشست و یا خیلی عقب. همیشه پیش از رسیدن به مقصد، پیاده میشد. همیشه پیش از تمام شدنِ حرفهام میگفت «چشم». همیشه آنقدر خوب نگاهم میکرد که از زشتیِ چهرهی آن زنِ تکیدهی رنجکشیده و لاغری که به قتل رساندی، میترسیدم. از فرزندان یتیمش که سرشان را با چاقو و بعدتر با ژنهای نامهربانت تراشیدی، میترسیدم. من از چشمهای خاکستری و سادهلوحیهای اذانگو بر بامِ آن خانهی مورد تنفرِ مردمان زیبارو ی شهرت، توی وجودم، میترسیدم.
و چون میترسیدم، خواهرم فریاد میکشید «تو خیلی خفنی، ما خیلی خفنیم ؛ فقط از اثر خاکستریِ خیلی روشنِ نگاهمان است که مردمان در آغوشمان نمیکشند.» و من توی ذهنم ادامه میدادم که آری، ما همان هماره در عذابانِ از خفن نبودنیم. که کفارهی مادریهای به گورستان ریختهشدهی زن سیهچردهای را میدهیم که کلههای مایل به حجمهای مکعبی، سالیان دراز در گورستانهای رزرو شده توسط سردخانههای خشنترین سلاخیخانه(تو بخوان بیمارستان)های شهر، زنی مهربان را جستند و نیافتند. جستند و نیافتند.
بعد از آن، تو پدربزرگم را کشتی. میدانی؟ پیش از آن مینشستم و برای خودم میکشتمش و دق میکردم. زندهگی برای رفتنش امکانی نداشت. اما او خودش را کشت. سیستم ایمنی بدن به خود حمله میکرد ؛ مدام و بیوقفه. و حتی من خودم را ؛ که بیماری پوستی سرم از دستهی همان لعنتیهای خودایمنیست.
و من خودم را میاندازم در آغوش اشمئزازم از متون سخیف کیک تولد آن پسر بدترکیب که دنبالم میکرد.
و من از غصهی نازیبایی و سیهچردهگی زنی در خودم که تو کشتهای، هرگز هم ردیف کسی ننشستم، هرگز زیباترین سلام دادن آدمی را با بهترین لبخندم به آسمان نرساندم. که من، جایی، در نزدیکترین فاصلهی ممکن برای ایستادن آدمی به نزدیکی هستهی داغ زمین، دفن شده بودم، روی جنازههای تنهای دیگری که از «ما» نبودند.
و پدرم نگاهمان میکرد. تمامش را. مدام فریاد میکشید «در شأن دختر من نیست.» و من میانگاشتم دخترش باید خفنی باشد. اما از پدرم انتظار نداشتم در سایههای افسانههای تخیلیِ شأن و طبقه و و درجه، بخواهد بخوابد..
اما پدرم انگاری از «ما» نبود. نمیدانم چهطوری امکان دارد که به واسطهی او من جزئی پررنگ از این جمع نگونی باشم و او آنچنان، با آن روی زیبا، آزاد و تنها از هر جمعی فقط نگاه کند.
پدرم هرگز نشانی از سکوت و انفعال ندارد. او طوفان است، امواج و گردابهای همیشه هیجانزده.
و من وقتی توی آن کاسه محتویات مغزم را ریختم، دوستتر داشتمش. آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانستم همردیف کسی بنشینم.
ای جان یافته از پسِ به قتل رساندنم
مشکل از آن بود که ماها فکر میکردیم باید توجیه کنیم. اگر تو پیامبر بودی، ماها باید تا نفس آخر باهات میآمدیم. ماها اخلاقمان ثُبات بود، گیر کردن بود. تو آمدی، فریاد کشیدی و ما خشم و بلندیِ صدات را ستودیم و توی خاطرههامان ازش نوشتیم. نوشتیم «عربده میکشید و میگریستیم. او مقدس بود و ما ضعفاء. عربدهها میکشید و از زیبایی و شکوهمندیِ عر عر هاش آسیب میدیدیم.»
تو آمدی، زدی و شکستی، ما پا گذاشتیم روی خرده شکستهها و گمان کردیم زخمهای مقدس بر میداریم و زخم خوردن صواب است و فرو تر رفتیم، در فقر و ضعف کورتر شدیم. چهگونه از هیچ به هیچتر سفر میتوان کرد؟ این گونه که ما کردیم.
من برای دل خودم ندیدمت. من هرگز لحظههایی را که تو به گونهای به گند میکشیدی، دل نداشتهام.
دیوارها را از پشت میکشیدم اما تو آمدی و کشیده شدی پسِ گردن کشیدن هام. من راه حلهای تو و همهتان را با هزار سختی فراگرفتن میتوانستم. اما چرا هرگز تف نینداختم توی صورتهای عبوستان تا راههای دلم را طی کنم؟ من استثمار روانی شده بودم. من استثمار روانی شدهام. و قربانی نبودن کشندهتر از قربانی بودن شده بود، باورم کن. برای یک پله تغییر، من به تمام محو میشدم. آخر چهگونه میتوانستم با این بنای محقر چنین کنم؟
من به افکار مالیخولیاییت نسبت به کردارم و راههایی که از آنها میخواستهای «درست»ـم کنی، اهمیت دادهام. من تحت استثمار تو زاده شدهام و با دستهای تو حلق آویز میشوم و در گودال مرگ گم میشوم. میدانم که این جبر تو ست و من مجبورم اما دانستن کافی نیست. توانستن هم کافی نشده. حداقل گمانش هم کفایت نکرده. من حالم از تو به هم میخورد و ... تو به حالِ من به خودت اهمیت ندادهای. حالی که من هرلحظه تو را در دلم هزار بار کوباندهام و نتوانستهام به افکار مالیخولیاییِ مربوط به منت بیاهمیت باشم.
دیگر ۱۳ سالم نیست. نه حتی ۱۵ و ۱۷. بیست و یک عجب عدد حجیم و سنگینیست. من زیر فشارت مُردهام. ۲ سال و نیمی میشود.
یککمی هم بیا*
چشم هام رو عذاب میدم ولی دلم نمیاد که این شبا سر بیان. صبحا اشباعند از گریزناپذیریِ حقیقت، سرشارند از کثافتی که «من» ساختهامش و بس. و من در تحملش تنها نیستم. که این بدترش میکنه. که این حتی شاید بدترین چیزش میکنه.
بعد از اینکه دکتر گفت باید استرس رو کم کنم، هیچ راهی جز گرفتن دنیا به زانوهام نداشتم. اما رسولی مشغول و مُصر به حل کردن دو سال دیگهی زندهگیم توی استرس بود. نتونستم استرسِ تحمل استرسِ بیشتر رو شکست بدم. اما سعی کردم مهربان و مخرب باشم. برای این که من مدتها بود دوست داشتم مثل تو باشم و موقعیتش پیش نیومده بود. مدتها بود فکر میکردم برای مقابله با هراس فنا، باید تو باشم. مثل تو زیبا و دوست داشتنی و کشنده. که غر نزنم و زیر شلاق، سرودهای عاشقانه و وفادارانه بخونم. غر نزدم به جون مردمک چشمم دیگه ؛ چون میخواستم مثل تو باشم. میخواستم زیر بارون و طوفان، جلز ولز کنم و تا نفس آخر بدرخشم. میخواستم توی لهیبِ آتش برقصم و از لبخند هم حتی نگذرم. من خواستم قوی باشم. عجب خواستهی مهلکی.
رسولی گفت «دوسْت دارم.» و دنیای کوچیک من، با شرم به انتهای خودش نزدیک شد. گفته بود استحاله دوست داره و هیچکس هیچ غلطی نتونست بکنه جز شبیهترینشون به تو. به صدای آرام و زیبات، به قامت بلند و باریکت. اما تر به اخلاق بیمدهندهی امیدوارت. تو بیش از تقاصدهندهی خداگونهگی، پیامبر بودهای. و من توی لبخند ناامید شدهی محجل در حالی یافتمت که برای کثافتی که ساختهم، غمگین بودی.
اما منو ببخش که هرگز قدری قوی نبودم که از دو سال ناچیز نگذرم. من تسلیم شده بودم وقتی محجل با سر و وضع منجی، بالای سر جنازهم رسید و ایستاد و تو رو برای ملامتم احضار کرد. چرا نیامدی؟ لبخند زد و توی چشمهاش خاطرهی دستنیافتنی بودنت رو از نو به سوگ نشستم ؛ اون هرگز به صورت ماها، ما اجسام متحرکِ یاد آورِ عمل جنسی حتی با چهرههامان، نگاه نکرده. تو رو چنین یافتم. در نگاه نکردنش، در هماره نبودن و دست نزدنی بودنت. که من رو تبدیل به شیئی متحرک و یادآورِ عمل جنسی حتی با چهرهم میکنی که بخوام به چشمهای محجل دست بزنم و به حضور خشونتبارِ رسولی توی استرسِ مزمن شدهم.
*حتی به خوابی که توش، من خر شدهم تا تو باز با مهربونی سر ببُریم. چون که جز پناه به حضور مُردهی تو در خودم، هیچ چیزی که مایهی عذاب نباشه، پیدا نیست انگاری تا ابد.
shared tears
تماشای رفتارت با آدمهای دیگر، به طرز شرمآوری لذتبار است. رفتار تو و رفتار همهی شما خدایانِ مشترک در یکتا نقصِ یکتا نبودن. عیبی ندارد، یکتا پرستی مد نیست. همان یکتا نقصی را میگویم که من برای پرستیدنتان، باید بتوانم پاکش کنم، جمعتان کنم، هرکدام را در تن و پیکرهی دیگری بجویم و بیابم و بنشانم. عیبی ندارد، شرک توی خونم نشسته، مدتهاست. آیات ابتداییِ سورهی توبه هم خون مرا حلال کردهاند. اما تا به حال کسی اندازهی تو عرضهی ریختنش را نداشته، میدانی که.
انگار وقتی یکی نیستید، کوتاه ترید. اما باز هم تصورش را بکن، تو با آن همه جلال و جبروتِ کوتاه شده، از آدمهای ضعیف و ترحم برانگیزی چون من، عذرخواهی میکنی... چه تصویر با شکوهی ؛ حتی بالاتر میروی و فرو تر میروم. آخ که مرا پخ کنی هم، پقی میزنم زیر گریه. زیر گریه نوشتن هم مثلِ زیر شلاق، سرودهای عاشقانه و وفادارانه خواندن است. پس خرده مگیر، بگذار سوگواریام را لای همین کلمات تمام کنم. پیش از آنکه اشکها رود بسازند و سربازانت را برای قبض جانم از نو پیش من بکشانند.
توی کتابهای دینی توی مغزمان کردند که باید خدا شویم، باید بخواهیم خدا شویم و بلافاصله بعد از آن میگفتند کسی خدا نمیشود. خب، عزیزم چه کاریست؟ من نمیخواهم تو شوم دیگر بیش ازین. من تاب این همه قوت را ندارم. تو در از دست دادنِ من همینقدر گنده و قدَری. در حالی که من مالِ تو ام، من از آن تو ام و اگر تو نخواهی، از دستِ خودم هم نمیروم. در حالیتر که تو همینقدر قدَر و گندهای که هرگز از دستم نمیدهی. اما من چه؟ من در تلاشِ مثلِ تو گنده و قدَر بودن و مقابلِ تو مقاومت کردن، تکه تکه میشوم، له میشوم. ترجیح میدهم فرو تر روم و از دستت ندهم. ترجیح میدهم اندازه تو گنده و بزرگ و بلند نباشم اما نه تو را از دست بدهم، نه قطعه قطعه شوم. پس من خودم را له کنم و محکم بچسبمت؟ یا خودم را له کنم و ازت رو برگردانم؟ هدایت کارِ تو نبود؟ بود.
who are you ||
زن داد میزد «اگه سیر نمیشی بازم بدم. ها؟ سیر نمیشی؟ اگه سیر نمیشی بیام. ببین! اگه سیر نمیشی بازم بدم.» همینطور دیوانهوار فریاد میکشید و لحنش خوب نبود. پسرک دوید توی یکی از واگنها و زن فقط تهدیدآمیز، به اندازهی چند قدم بهش نزدیک میشد و حرفش را تکرار میکرد تا اینکه درِ قطار بسته شد. نفسم توی سینه حبس شده بود. چشمم ضعیف بود، مثل همیشه، نتوانسته بودم خوب ببینم. پسرک را و زن را و چیزهایی را که هر یک در دست داشتند. یک تئوری توی ذهنم ساخته بودم که زن، دونات فروشی چیزی بوده و خواسته به پسرک دستفروش چیزی برای خوردن بدهد ولی لحنش... لحنش امن نبود. تئوری محتملِ دیگر این بود که منظورش خیلی بدتر از اینهاست اما باز هم با عقل جور در نمیآمد. قلبم آنقدر محکم میتپید که میخواستم گریه کنم. اما مطمئن نبودم برای چه. برای خشونتی که منفعلانه تماشاش کرده بودم یا جوابی که دقایقی پیش از آقای نمیدانم کی گرفته بودم.
گوشیم توی دستم و دستم کمی بالاتر از کیفم خشک شده بود. احساس گناه داشت با بغض خفهام میکرد و دستِ آخر، من حتی یادم نمیآید کی آن چیز چرت و بیارزش را نوشتم و فرستادمش.
save my hope
آدم عکسهات را که مرور میکند حرصش میگیرد.
از آن دسته موی کمپشت و ساده، آن لبخندِ یخکرده روی سرخی لبهای نازکت. از همه سرخیهایی که جا به جای تنت را، هرگز نفهمیدم با چه ترفندی، بوسهگاه سرما و نیستی کردند.
و همچنان اما تصویر بیجانِ تو بر زمین ذهنم آوار است.
انگار تمام مدتهای بودنت، ما همین را از تو طلبدار بودهایم ؛ روزی بیخبر نباشی و آن روز کش بیاید تا روزها و شبها و ابدیات که هرگز بدیهی نشوند. تا بتوانیم از تو آن قدیسی را بسازیم که آلبوم قدیسها و قدیسههامان لک کرده.
و تا تو را در شاهنشین حیاتمان ننشانیم، از پا نمینشینیم. تا شورلتت را در خاطرات تصادفیمان درب و داغون نکنیم که زیر حجم سنگینش سینهات را برای بچههات بالا و پایین کنی، بیخیال نمیشویم.
اما من حداقل گمان میکنم حالیم میشود چرا نباید چه چیزهایی را بخواهم. تنها به دلایلِ کوتاهقد و نامحتملی مدام مزاحمِ نبودنت میشوم ؛ در لحظات کودن و عقبافتادهی درکم از وجود، بوَزی و خاکسترِ امیدم را روی دریاها بدمی، شاید در غلظتِ رکودِ تناسخش به ایمان، عجالتی در گرفت...
ای دل چو نصیبِ تو همه خون شدن است
احوال تو هر لحظه دگرگون شدن است
ای جان! به این بدن چرا آمدهای،
چون عاقبتِ کارِ تو بیرون شدن است؟
ای چرخ فلک! خرابی از کینهی توست
بیدادگری شیوهی دیرینهی توست
ای خاک! اگر سینهی تو بشکافند،
بس گوهرِ قیمتی که در سینهی توست
چون حاصلِ آدمی درین دیرِ دو در
جز خونِ دل و دادنِ جان نیست دگر،
خرم دلِ آن که یک نفس زنده بود
آسوده کسی که خود نزاد از مادر
گر گوهرِ طاعتت نسُفتم هرگز،
گَردِ گنه از چهره نرُفتم هرگز،
نومید نیم ز بارگاهِ کرمت
زیرا که یکی را دو نگفتم هرگز
گر من ز میِ مغانه مستم، هستم
ور عاشق و رند و بتپرستم، هستم
هرکس به خیالِ خود گمانی دارد
من خود دانم، هرآنچه هستم، هستم
چون درگذرم، به باده شویید مرا
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا،
از خاکِ درِ میکده جویید مرا...
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
پیوندهای روزانه
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۳ (۱)
- تیر ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۱)
- بهمن ۱۴۰۲ (۲)
- دی ۱۴۰۲ (۲)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۲)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۲)
- مرداد ۱۴۰۲ (۵)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۳)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۲)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۲)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۳)
- شهریور ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۶)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- اسفند ۱۳۹۸ (۲)
- بهمن ۱۳۹۸ (۲)
- دی ۱۳۹۸ (۲)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)
- آبان ۱۳۹۸ (۳)
- مهر ۱۳۹۸ (۳)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲)
- مرداد ۱۳۹۸ (۸)
- تیر ۱۳۹۸ (۲۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۷)
- فروردين ۱۳۹۸ (۸)
- اسفند ۱۳۹۷ (۴)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۲۵)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۷ (۹)
- خرداد ۱۳۹۷ (۱۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۷ (۲۸)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۲)
- بهمن ۱۳۹۶ (۲۲)
- دی ۱۳۹۶ (۳۶)
- آذر ۱۳۹۶ (۲۳)
- آبان ۱۳۹۶ (۱۲)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۶ (۸)
- مرداد ۱۳۹۶ (۲۶)
- تیر ۱۳۹۶ (۱۶)
- خرداد ۱۳۹۶ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۸)
- اسفند ۱۳۹۵ (۲)
- بهمن ۱۳۹۵ (۷)
- دی ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۲۷)
- آبان ۱۳۹۵ (۱۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۸)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- تیر ۱۳۹۵ (۱۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۶)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۵)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۸)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۵)
- خرداد ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- خرداد ۱۳۹۳ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳)
- بهمن ۱۳۹۲ (۷)