هذیان

کلمات، همان خیالاتِ خوشم بودند که با خود بردی. با تو آمدند تا هر شب از فواصلِ دور، یک آسمانِ پر ستاره بسازند و بر سرِ خواب‌های در تبعیدم، خراب شوند.

نیامدی و منتظر هیچ‌کسی نماندم. و تقوا که بلد نبودم من. من از نسل همان کودکان پخمه و نایابی بوده‌ام که زود کفنمان کردند و هرچیز را از جلوی دستمان جمع کردند. از "کجا" نازل شدی و مشغول به پرستیدنت بودم وقتی دنیا را از بت پرستی نهی می‌کردی.

رفتی و تقوا بلد نبودم من که. گم شدم در هیجاناتِ گنگِ لمس‌های ناشیانه‌ی کیبردها، موس‌ها، تاچ اسکرین‌ها، گه‌گاه پول‌ها...

گمان می‌کنم رقصیدنی در تاریخ با تو نیمه‌شب رخ داد که همه خواب‌های مرا غصب کرد. اما فقط گمان می‌کنم. این از همان خیالاتِ خوشی بوده که فاصله، تبدیل به گمانش کرده و در ابد، به یقین هم می‌رساندش.

تنهایی همه رؤیاهایم را به گه کشانید. و تو، ای کاش تو معنی دیگری برای خودت دست و پا می‌کردی. ای کاش فراموش کردنت رخ می‌داد و تصادف می‌کرد با مرگ، با نیستی. حتی ای کاش در نهان باور داشتم مرگ همان نیستیِ من و ما و تو ست.

خب عزیزم، با "ای کاش هرگز رخ نمی‌دادی"، دستت به قلبم نمی‌رسد، دنیا به ته نمی‌رسد، آرزوهام همان قوتِ غافلانه‌ی دیرین را در شلاق زدن و سر دواندنم، باز نمی‌یابند. پس بیا و مدارا کن. بیا و ادوار عذاب را پاره پاره کن ؛ دوایر را پاره‌خط‌ها کن ؛ صاحبانِ پایان‌ها، فقط برای سخاوت‌مندیِ تو. آری عزیزم، بیا و نارسیسیزمت را با دستان من سیر کن.

باز گشتنت، به مفهوم ماندن در ایمان من قرار می‌دهد. پس من چرا گه می‌خورم؟ باز نیا. باز آمدنت، باز بودنت، باز شدنت، باز گشتنن و دورِ وجودم گردیدنت، ناگفتن و ناگفتنی‌ها را از زیر دست و پایم جمع می‌کند، فرار را از من می‌گیرد، پای دویدنم را خرد می‌کند. من قهرمان قلبمم، باز آمدنت مرا می‌کشد... مرا زنده نمی‌گذارد.

بعد تو می‌خواهی باور کنم رفتن و بازنگشتنت، "دوست نداشتنم" است؟


next time i'll be braver

دلم برای مادربزرگم می‌سوزد. بیش‌تر از سوختن، گاهی حتی می‌ترکَد. هیچ‌وقت خیلی دوستش نداشتم و این خودش شدت احساساتم را بیش‌تر می‌کند. توی خانه‌شان، بدون پدربزرگم، صراحتاً باید رید.

شبیه بیماری می‌ماند که پرستار و یا شاید نگه‌بانِ شبانه‌روزیِ 40 سالش مُرده. حالا خیلی تنها شده و بیماری‌هاش به طریقه‌های عجیبی بارز می‌شوند. رفتارهای وسواس‌گونه و کنترل‎گرانه‌اش جلوه‌های خنده‌داری گرفته‌اند. کسی نمی‌تواند تحملش کند. گمانم من توی این کار از همه بهترم. من معنیِ دوم و مقصود اصلیِ همه حرف‌هاش را، ساده، ایگنور می‌کنم و با او فقط توی سطح زنده‌گی می‌کنم. این رازِ پایداری رابطه‌ی ماست. برای همین نیمه‌شب به خواهرم زنگ می‌زند و خواهرم می‌خواهد از دستش خودکشی کند اما حتی شماره‌ی مرا ندارد.

نشسته رو به روم، دستم را در دستش گرفته و هر از گاهی بوسه‌ای روش می‌کارد. تلاش سختی برای مانع شدنش نمی‌کنم اما حس خوبی هم ندارم. حرف‌های خنده‌دار می‌زند. می‌گوید که خودش هم مثل من بوده (هست)، موهای بدنش کم بوده‌اند. نمی‌گویم که کنده‌امشان، می‌گویم «مامان جون عینک چشمت نیست. :))» یا مثلاً می‌گوید «تو دختر منی و انقد خوشگلی؟». دلم می‌خواهد باورش کنم ؛ این بار نه به خاطرِ زیبایی، به خاطرِ مهربان بودنش. اما می‌دانم باید بگذارم پای همان سوء استفاده‌های عاطفیِ معمول و متعارفش.*

من این‌جا، توی این خانه، همیشه موضوعِ اصلیِ بحث بوده‌ام. اما وقتِ بیماری و زاری حضور نداشته‌ام. مادرم تلاش زیادی کرد که میان بچه‌هاش تبعیض قائل نشوند اما همین مادربزرگِ گنگسترم سرکرده‌ی تِر زننده‌گان توی تلاش‌های مادرم بوده. گاهی حس می‌کنم دیگران هم دنباله‌رو (انگاری). دلیل حضور من هم این‌جا، وقتی هیچ‌کس نمی‌تواند مادربزرگم را این‌طوری تحمل کند، همین است. می‌پرسی چه طوری؟ طوری که توی قصرِ گران‌قیمتش نشسته، کلاس پیلاتس می‌رود، در جلسات عرفانی سلسله‌ی موی دوست شرکت می‌کند، کتاب می‌خواند، لباس می‌خرد و می‌دوزد، ماشینش را می‌فروشد و یکی جدید می‌خرد، مربا و ترشی درست می‌کند و ارث بچه‌هاش را نمی‌دهد. خنده‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم چرا. لحظه‌ای دلم می‌خواهد بهش کمک کنم تا از پس خوره‌های توی روانش بر بیاید و لحظه‌ای دلم می‌خواهد برای مراقبت از مادرم و محمد و خاله به قتل برسانمش.

هیچ‌وقت توی دسته‌ی ابژه‌های اولیه‌ی من جا نشده. آن‌قدر مقابل تیرهای چوبیِ خفن هدف‌گیری شده‌ی حرف‌هاش، دیوارم، خودش را هم خسته می‌کنم. با من بخند، من مامان جون را خسته می‌کنم! تو نمی‌توانی حرف‌های دیوانه‌وارِ ابژه‌ات را ایگنور کنی. برای همین به همه کسانی که ترکش کرده‌اند، حق که چه عرض کنم، یک شکلات هم باید داد. فقط نمی‌دانم چرا مادرم رهاش نمی‌کند. حتی وقتی مطمئنش می‌کنم که من هستم.

پدربزرگم که توی آی سی یو بود، اولین کلمه‌ای که پس از مدت‌ها به زبان آورد، نام من بود. اما من آن‌جا نبودم، خواهرم بود. زل زده بود توی چشم‌های خواهرم و صدام کرده بود. طفلی خواهرم.

تمام وقت‌هایی که باید می‌بودم، نوازش‌های دست و کلامش را جبران می‌کردم، نبودم. برای او نه، و برای هیچ‌کدامشان. پس از هماره انتخاب شدنم، من هرگز انتخابشان نکردم. اما چیزی که بدترش می‌کند این است که تا لحظات آخر با من همان یاورانِ همیشه مؤمن بوده‌اند (هستند). انگار که وقتی برایم شعر می‌خواندند و سرتاپای وجودم را می‌ستاییدند، چشم به جبران و تلافی نداشته‌اند. خب، آن‌ها باید خیلی بزرگ شده بوده باشند که توانسته باشند این‌طوری عشق بورزند اما بیا درباره‌ی آفریده‌ی ضعیفشان حرف نزنیم.

این‌جا می‌مانم برای این‌که از خودم تقاص بگیرم. از این‌که خوبی‌های صبور و اصلاح‌شده‌ام نصیب کسانی می‌شود که لیاقتش را ندارند و نصیب کسانی نشد که احتیاجش داشتند، باید مرا دار زد. اما زمان دوید و من این‌جا توی اتاق تو، جلوی کتاب‌خانه‌ات تنها ماندم. توی حسرتِ لحظه‌ای که بتوانم تنکفول بودن از همه چیزهایی را که برای من بودی، یک‌طور به زبان بیاورم، هر لحظه عذاب می‌شوم اما موضوع من نیستم این‌جا، مادربزرگم است. لاغر شده، تنها و شکسته شدنش ناراحتم می‌کند. غمگین نه، نا راحت. ترجیح می‌دادم همان زنِ دیوانه‌ای بماند که در تصورم ساخته بودم، همان زنی که بریز و بپاش و داد توی بوق و کرنا کردن‌هاش زیاد است اما از همه سالم‌تر است و تا همه‌ی ما ها را نکُشد، نمی‌میرد. اما تِرند اوت که این‌طور نیست و ای کاش می‌توانستم به این شبحِ ضعیف و شکنجه‌گرِ پیر کمک کنم... حق هیچ آدمی نیست که باهاش این‌طور تا شود و توی این سن، چنین احساساتی را تجربه کند و این‌طور در تنش و تمنا برای بقا، جان بکاهد.

 

 

*بماند که مهربانی خودش می‌تواند صورتی از سوء استفاده‌ی عاطفی باشد. ولی تو می‌توانی فکت‌ها را دست‌مایه‌ی بازی کثیفت کنی. نه دروغ‌های شیرینی که مثل خنجرِ از پشت آمده می‌مانند.


Sanath

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

لاطائلات ظهرانه سه‌شنبه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

it's just somethin i do*

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بمیر زیرِ آوارِ من...

خودت را اذیت کرده‌ای. من نمی‌توانم از زندان این "طرز فکر کردن"هام آزاد شوم. بیماری به سرعت مشغول ویران کردن تن و روان منست. حالا تنم شاید یک سی چهل سالی زمان ببرد که بهتر می‌شود اگر نبرد. مامان می‌گوید «این‌همه آدم مثل تو می‌رن خوابگاه، همه درماتیت نمی‌دونم چی می‌گیرن؟ این‌قدر بیماری‌های روانتو تنی نکن.» اولین بار است که حس می‌کنم یک چیزیش می‌شود. ایستاده بالای سرم و فریاد می‌کشد. من خودم فریادش می‌شوم، فرود می‌آیم روی سر خودم، دیوانه‌ام می‌کنم. سرم درد می‌گیرد و باز می‌گردم توی کلمات مادرم. این چرخه تکرار می‌شود تا بمیرم. پس کی می‌میرم؟

عصبی شدم و تنم را خَستم. بهتر از این نمی‌توانم منظورم را بگویم. همان موقع به مُردن که فکر می‌کردم، نمی‌خواستمش. من نمی‌خواهم بمیرم. این زنده‌گی را نمی‌خواهم. دلم می‌خواهد یک بلایی سرم بیاید که همه وجودم سِر و فلج شود. نه ببینم و نه بشنوم و نه حس کنم. در خلسه‌ای عمیق و ابدی بمانم و فقط بمانم و هیچ تغییر وضعیتی در هیچ چیزی رخ ندهد. بهتر از این نمی‌توانم منظورم را بگویم.

خب عزیزم، تو خودت را خیلی اذیت کرده‌ای که ما به این جاها نرسیم ولی باید بیایی حرف‌های آزاردهنده‌ی مادرم را بشنوی تا به خودت هم کمی حق بدهی. تقصیر تو نیست. مادرم می‌گوید که من با خودم هم نمی‌توانم کنار بیایم، چه رسد به دیگری. زخم می‌شوم از این حرف‌ها. اگر مادرم نبود که آن‌ها را می‌گفت، در بولشت بودنشان آنی شک نمی‌کردم.

خب عزیزم عزیزم عزیزم... چه‌قدر دلم می‌خواهد صدایت کنم عزیزم. به رفیقِ خرم که می‌گویم عزیزم، باور نمی‌کند. می‌گوید «این‌قدر به من نگو عزیزم و [فلانی] جان». حق هم دارد. بعد از این‌ها من جز زهرآلود ترین جمله‌هام چیز دیگری نمی‌نشانم. مثلاً «عزیزم، این‌قدر گاه نخور.»

ولی عزیزم واقعاً کاش آن‌قدر گاه گاه نمی‌خوردی. وقتی با من می‌جنگی سخت‌تر می‌شوم. تلاش کردم بشناسمت. ولی روی دلم مانده کسی تلاش کند بشناسدم. منظورم بیش‌تر پذیرش است. این‌که همه‌تان خریدهای اینترنتی کردنم را به باد انتقاد می‌گیرید و می‌خواهید از خانه بکَنیدم، به ضرب و زور بیاوریدم بیرون، سخت‌ترم می‌کند. این‌که گاه و بی‌گاه زنگ بزنی اذیتم می‌کند. این‌که بخواهی با من ویدیو چت کنی مرا می‌کشد. عزیزم، روی دلم مانده تصویری که از یک دختر توی ذهنت داری، نچپانی توی طبیعت فلک‌زده‌ی من. روی دلم مانده چند دقیقه‌ای بیایی و نگاه کنی، ببینی که من واقعاً دوست دارم تمام روز را بنشینم پشت این لعنتی و کار کنم، کتاب بخوانم، چت کنم، چرت و پرت ببینم و وب گردی کنم. کاش بیایی نگاه کنی ببینی من دقیقاً همان موجودی ام که شاید هیچ‌کدام از علایقش را نپسندی، انتخاب‌هاش را نپسندی...

هیچ‌چیز مادرم را بیش‌تر از این عصبی و درمانده نمی‌کند که من بگویم «یه روزی از این خونه می‌رم...». من نمی‌خواهم آزارش بدهم اما گاهی توی این خانه آدم به فاک می‌رسد. این بار مادرم گفت «پا شو از خونه برو.» وسط اشک‌هایم خنده‌ام گرفت. گفتم «جای دیگه‌ای ندارم که برم.». باید می‌گفت «پس غلط می‌کنی حرف می‌زنی.» اما غصه‌اش شد. گفت «هرجا که بری، نمی‌تونی خلاص شی.» (به مضمون). دقیقاً زد وسط وسط قلبم. ولی نمی‌دانم چرا فلج شدم.

مادرم ناراحت شد. اما خوب شد. من و تو و مادرم، هر سه، چیزهای خوبی از این داستان یاد گرفتیم

می‌دانی؟ من ترسیدم که اذیت شوی. اما اگر خیلی باحال باشی، می‌فهمی ترسیدم که اذیت شوم. ترسیدم نتوانی وضعیت‌هایی را که پیش بینی نکرده‌ای، تحمل کنی و من این میان خم شوم. خب واقعاً هم به نظر نمی‌آمد آدمش باشی... اما حرف‌های مادرم؟ از اذیت شدنم مقابل آن‌ها هیچ‌طور نمی‌توانم جلو گیری و حتی فرار کنم. آن‌ها سخت‌ترین زخم‌های زنده‌گی را می‌سازند و ساخته‌اند. ترجیح می‌دهم عاشقش نباشم. عاشق مادرم. چرا که رنج تنفری که از آن عشق می‌آید، مرا می‌کشد. اما من عاشقت نبودم. تو فقط کمی جدید و جذاب بودی. حتی هستی. نه حتی آن‌قدر که سایه‌هات را بجویم. اما من ترسیدم از نو عاشق کسانی شوم که نیستی.

پس خراب شدم روی همه فانتزی‌هات، روی خودت، روی کسانی از من که دوستشان داری و من نیستم... پشیمان نیستم اما مضطربم، ناراحتم. مطمئن نیستم این از زخم‌های کاری مادرم باشد یا از پیشنهادِ تو. شب‌ها هوس می‌کنم با کسانی حرف بزنم که نباید. هوس می‌کنم باز لشکر بسازم و علَم کنم جلو ت تا دیگر نبینمت...

بگذریم. دیدی چه‌طور مادرم میان ما نشسته؟ میان من و هر دیگری. حتی اگر به او چیزی نگویم.


خب دیگه حالا منم مثل خودت شدم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

But i failed him...

پدرم بیرون‌روی دارد. هیچ‌وقت از گوش دادن به پدرش دست نمی‌کشد. حتی حالا که قیافه‌اش توی هم جمع شده و می‌دانم کنار دردهای گوارشی، رنج عالم را هم می‌برد. آمده‌ام، نشسته‌ام این‌جا توی سالن پذیرایی  خانه‌ی عموم تا... نمی‌دانم چه کنم. همه توی هال نشسته‌اند و من نشسته‌ام رو به روی تلویزیون میان پدرم و پدرش، به چهره‌ی جمع شده از درد و اضطرابش نگاه می‌کنم تا با او رنج بکشم.‌

مامان می‌گوید که بیرون را رها کنم و به درون نگاه کنم. منظورش این است که این‌قدر به پدرم و حال وخیمش چشم ندوزم.

چهار ساعت پیش خسته و عرق ریزان رسیدم خانه، در را که باز کرد، گفت «آخ سلام». خندیدم گفتم «خوبی؟» گفت «دارم می‌میرم.». تاحالا این‌طوری حرف نزده بود. فکرش را که می‌کنم، حس می‌کنم اصلاً تا حالا مریض نشده بود. همیشه نقشمان عوضیست. و من خیلی عوضیم که ذوق کردم؟ از این‌که یک بار هم که شده جاش را با من عوض کرد...


Let the waves take me under

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از من از عاشقت... عزمِ رفتن نکن

و من باز می‌گردم به تو. هزاران بار اگر از تو بدوم تا هزار هزار کیلومتر آن طرف‌تر، یک‌هو حال زار خودم را پیدا می‌کنم که مرا نشانده روی زانوان محکمت. بی‌خود نبود که از قدم‌ها و پاهات شروع به مُردن کردی. تو می‌دانی، من چه دانم؟ مرا گویی : که رایی؟ من چه دانم.

و همه‌اش درباره‌ی داستانِ سمبلیکِ اخته‌گیست. درباره‌ی loss، رنج، مرگ.

پشتت را می‌کنی به همه نازیبایی‌های روان و روح من این بار، می‌روی. این بار تو می‌روی. هربار رفته‌ام تا تو دیگر نروی. اما هر بار که من می‌روم، تو هزار هزار بار از نو مرا می‌روی.

می‌روی مدام و می‌روم. می‌روم تا از وحشتِ آسیب دیدن و ترک شدن بگریزم. اما تو از ترک کردنم خسته نمی‌شوی. هر ثانیه را برو، من قد نمی‌کشم، من بزرگ شدنی نیستم. می‌روی و آهم می‌رسد، توی چشم‌هات می‌نشیند و اشک می‌شود. من هنوز امیدوارم. تو رفته‌ای و من هنوز امیدوارم که نرفته باشی. نه این که باز گردی ؛ که نرفته باشی.

من به گریه‌هات گره خورده‌ام و تو به طبیعت، به بلند پروازی، به رفتن، به مرگ.

با من از نیازهات نگو، تو را در ناکامی و عادت به ناکامی‌های خودم غرق می‌کنم، تو را خفه می‌کنم، تو را می‌کشم. برای همین هرگز نتوانستم تو را بکشم و تو تا ابد مرا ترک می‌کنی؟ چون تو با من از نیازهات نگفته‌ای.

تا کی می‌توانم نفسم را نگه دارم و فرو تر بروم توی کار، توی درس، توی ملاقات با آدم‌های جدید، توی چیزهای فاکدی که برایشان پول در می‌آوریم و برایشان پول می‌دهیم؟

نرو، اما نمان. مرا ببر. کجا می‌توانی مرا ببری؟ تا کافه‌ای ناشناخته در وسط شهر؟ تا جنگل‌ها و کوه‌ها و دریاها؟ مرا به پس از این ببر، به آخرش... ازین ملالِ کنار آمدن با خویشتن برهانم. تو می‌دانی من از خودم تنفر دارم؟ تو می‌دانی آن‌قدر از خودم تنفر دارم که نمی‌توانم محبت کسی را پذیرا باشم؟ بیا مرا از خویشتنم برهان. می‌خواهم با تو باشم... نه، می‌خواهم تو باشم. می‌خواهم هیچ باشم... اما نه، تنها چیزی که می‌خواهم "تو"ست. اگر هیچ باشم، "تو" می‌میرد. مرا "تو" کن و با خود ببر...


i've been fighting

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

They say i must be in a relationship with Hulk

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

so done

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سجاد ||

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هر زمان در دیده دیگرگون مَیا!*

زمانی که گم شدی، دیگر نمی‌توانستم بنویسم. که من به معنا دادنت به همه اعمال و زنده‌گیم، عادت کرده بودم، معتاد شده بودم. پاش بیفتد، هنوز هم روی جنازه‌ی خودم هم که شده، می‌ایستم اگر باشی برای «پرستیدن». اساساً هیچ هدف و انگیزه و مفهومی نتوانسته ازش جلو بزند توی زنده‌گی من. باشی و بگویی «همه چیز را آتش بزن و بیا با من روی میخ راه برویم.»، تازه برای زیستن، انگیزه پیدا می‌کنم و برای مردن، از خودگذشته‌گی و تقوایی که الآن اگر ازم بپرسی، در خود سراغ ندارم. اما پای هیچ چیز نمی‌افتد. من هم از آسیب و زخم‌های مکررِ راه رفتن روی خیالاتم با تویی که رنگ خیال نداری و به کریه‌ترین حالِ ممکن «واقعی»ای، بالأخره یک جایی از تاریخ که یادم نمی‌آید، توبه و پرهیز کرده‌ام. کشتنِ ثانیه‌ها فقط در یک حال لذت‌بار است و آن، حالتِ بیمارِ عشق است. وقتی یاد گرفته باشی از نقص‌ها هم گزاره‌های پرستش‌گر بسازی، آن‌جا دیگر واقعاً فاتحه‌ات خوانده است. اگر به دو جهان باور داشته باشی هم که رسماً فاتحه‌ی هر دو تا جهانت خوانده‌ست. ببین که کله‌ی کچلت برای من خودش جهان سوم است...

دو جمله‌ی اولم را نگاه کن ؛ مثل خر دروغ می‌گویم. من هنوز از تو می‌نویسم. از "زمانی که رفتی"هات. برای تو می‌نویسم. نام‌ها و نگاه‌های جدید می‌جورم و در جات می‌نشانم. گند بزنند بهش که لذتی که بیرزد، جز پرستیدنت نمی‌شناسم. 

 

* در دلم بنشسته‌ای ؛ بیرون مَیا
   نی برون آی از دلم، در خون مَیا

   چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی،
   هر زمان در دیده دیگرگون مَیا

   چون کَسَت یک ذره هرگز پی نبُرد،
   تو به یک یک ذره بوقلمون مَیا!

   غصه‌ای باشد که چون تو گوهری
   آید از دریا برون. بیرون مَیا

   سرنگون‌غواص خود پیش آیدَت........
   ...


i was getting used to be your very recent serial killings

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از ریشه‌ای که دوانده‌ام، فراریَم*

*مدام در حال «بازگشت»ـم و این برای من دردناک است. بابا همه‌ش می‌گوید «انسان رو به جلو ست.». بعید می‌دانم.

در یکی از این راه‌های بازگشت، فهمیدم چه‌قدر شبیه به مادرِ یارومیلم** و این به شدت مرا خراشیده. کیفیت مادرِ یارومیل بودن را می‌گویم ؛ نه این‌که مهم باشد شبیه کی و چی هستم...

 

امروز خیلی سختم بود بروم ختم. از چهار صبح بیدار بودم و در حال دویدن. اما رفتم. وقتی رسیدم، ایستادم کنار. آن‌قدر که همه رفتند جلو و آغوشش ماند برای من. به نظر می‌رسید او در آغوش من است. بغضش بد ترکیده بود و لرزش‌های ریزش دلم را ریش می‌کرد، انگار روحم مور مورش شده بود. دلم نمی‌خواست این‌همه غم بکشد. دلم می‌خواست نرم‌تر باشم، شاید می‌شد کمی از آن غم را گرفت و با خود آورد. اما من جایی نداشتم. من الهه‌ی غم‌خواری و غم‌سازیَم حتی. حالم از این بی‌خاصیتی به هم خورد و باید کامندر لارنسی می‌بود تا برای این بی‌خاصیتی، مجازاتم کند.

یک کمی که گذشت، حسن که آمد و ضرب‌دری خودش را انداخت در آغوشش، صورت زیباش باز شد. لب‌خندش مرا سلاخی کرد. بعد آن‌جا دو هزاریم افتاد که... شادی؟ کجایی؟

آن‌جا فهمیدم این مهندس نبود که مادرِ یارومیل را بدبخت کرد.

خوش‌بختی می‌خواهم چه‌کار؟ یک تکه شادی پیدا کنم، بسَم می‌شود. مدت‌هاست که این حس را گم کرده‌ام... خنده‌هام همه حتی اشباعند از ترس، عذاب، تمسخر، احساس گناه... تنها چیزی که ما ازش فان می‌سازیم دردهامان شده‌اند انگاری.

 

این‌که هرچیز در رابطه با "رابطه" و آدم‌ها تعریف شود و جدایی از این مفهوم غیر ممکن باشد، هولناک است. دوست دارم بدانم زنده‌گی برای بقیه چه‌طور است ؛ همین‌قدر وابسته به تصویری که آینه‌ی "دیگری" بازتاب می‌کند؟ همین‌قدر گره خورده به بازخوردهایی که از آدم‌های دیگر می‌گیرند؟

حتی کُدی که زده‌ام، نیازمند و منتظرِ تأییدِ تو، نشسته گوشه‌ی دراپ باکسم و نگاهم می‌کند. اساساً توی این اوضاع خراب، خودم را نشاندم، آن کُد را زدم تا از ارتباط کلامی جلو گیری کنم...

اما حتی بازخورد خوش‌آیندی که به من می‌دهی، آن‌قدر پرمضایقه و کوتاه و کم است که به شادی نمی‌رسد، در مذاقِ هیولای غم و بی‌اطمئنانی و تنهاییم، به آنی مستحیل می‌شود.

گاهی فکر می‌کنم من مبتلا به این مریضیِ زیرپوستیِ متداول شده‌ام که همان‌طور که من از طرحِ حالاتش وحشت و شرم دارم، عده‌ی زیادِ دیگری هم به همین دلیل اصلاً به روی خودشان نمی‌آورند که دارد روح‌هاشان را شکنجه می‌کند. شاید هم اصلاً متداول و شایع نباشد. اما من یه دردیم هست که حسابی از گفتنش به بقیه می‌ترسم.

 

 

* بی‌تو نمی‌رسم و با تو می‌رسم ؛ بن بست و جاده یکی می‌شود مگر؟

 

**همیشه با خودم گفته‌ام که من اگر فرزندم پسر شود، می‌گذارمش سر کوچه... اما امروز توی خطیِ قلهک به پاسداران، پسربچه‌ای که جلو، کنار دست داییش نشسته بود، دلم را با بستنیش خورد ؛ از این افکار خشونت‌آمیز توبه کردم. این هم تلاش ناخواسته‌ی دیگری در راستای مادر یارومیل بودن. :) :/

 

- آلبومِ موسیقیِ متنِ فیلمِ ایستاده در غبار



ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

پیوندهای روزانه
بایگانی