The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

به فیضِ ابر چه حاصل گیاهِ سوخته را...

پنجشنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۵۶
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۳
  • روشنا
محمد به مامان جون می‌گوید که بیاید و از تنهایی‌اش لذت ببرد. به کسی که گلایه‌اش از ستاره‌گان بخت و طالع، رک و پوست‌کنده "بدون صبور کی از من مراقبت می‌کنه؟"ست و مطمئنم خودش از میزان درد و شرم‌آوری جمله‌اش برای بشرِ مدعی بی‌خبر است. ولی این حرف محمد، همه را شگفت‌زده می‌کند. هرکس سعی می‌کند به نحوی این خیره‌سری را توضیح بدهد و به طرز ضایعی محمد را توجیه کند اما چیزی که میان آن‌ها مشترک و مسلم است، نکوهیده بودن این حرف او ست. گمان کنم فقط منم که فکر می‌کنم او خیرخواهانه‌تر از این نمی‌توانسته حرف بزند. نه به خاطر این‌که بلد باشم از تنهایی‌ام لذت ببرم. چون خوب می‌شناسمش. هرچند، برای خیلی‌ها مسئله فقط "زمان" است و اگر محمد می‌گذاشت این حرفش را چند ماه یا حتی چند سال دیگر می‌زد، به شرط سلامتی و این حرف‌ها، آدم‌های دیگری هم بودند که با من هم عقیده باشند.
اما زیبایی ماجرا آن‌جاست که هرکس از پنجره‌ی دردهای خودش چیزها را می‌بیند و درد محمد هم همین است که عطشِ تنهایی هم‌چنان و هماره آزارش می‌داده...
هرچند که کابوسِ مامان جون، آرزوی محمد باشد، در زیباییِ این تضادها، تحمل‌ناپذیریِ مشترکی هست ؛ تا جایی که چشم‌های من کار می‌کند، هرکس در آغوش کابوس‌هاش، با عطش لذات خود زنده‌گی را به سر می‌برد.
عمو عین از محمد می‌پرسد "هدفت از زنده‌گی چیه پسر؟" محمد به من پوزخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید. آخر شب که همه رفته‌اند، انگار که فقط مرا یافته باشد که شنیدن آن سوال توهین‌آمیز را با او شریک باشم، بی‌مقدمه می‌گوید "پیرِ خرفت! مگه من انتخاب کردم زنده‌گی کنم؟" و آثار رنجی را که از این جبر می‌برد، می‌توانم در چهره‌اش پیدا کنم. بالأخره من یکی خوب می‌دانم از طناب‌های به دست و پاش اگر هنوز خودش را زنده نگه داشته. (و می‌دانم این فعلِ خوبی برای جمله‌ام نیست.)
اما محمد نه تنها خودش را، که آدم‌ها را راحت می‌کُشد و این چیزیست که برای آن به او رشک ببرم، گرچه به آن باور نداشته باشم. و البته همین که او -به هر بهانه‌ای- زنده است، خلافِ همه‌ی این چیزها را می‌گوید. او شاید در کُشتن از من هم سخت‌تر باشد. شبیه همین چیزی که من این‌جا توی قم می‌کِشم. از هرکس آزار بیش‌تری برای این یک تکه پارچه‌ی مشکی می‌برم و از هرکس این‌جا محجبه‌ترم. البته اعتراف می‌کنم که این قیاس خوبی نیست...
یادم هست روزی را که توی بیمارستان بودیم و خیلی‌ها آمده بودند. با او ایستاده بودیم دور از جمع. آدم‌های اعصاب خرد کن، هرکدام می‌آمدند، برای تبرُک یک دستی به پای تو می‌زدند و ماساژهای دردناکی می‌دادند و تجویز "بخور" و "برقص" برات می‌کردند. حواسم به تو و آن‌ها بود که محمد گفت "پدر من سال‌ها پیش مرده." و حواسم پی استیصالِ صداش برگشت پیش او.**
بعد از تأیید نکردن حرف‌هاش درباره‌ی روح و تصادفی بودن حیات، گذاشتم به من بگوید ترسو و جوابی ندهم. دردی که از تحقیر شدن توسط او به من می‌رسد خیلی تحمل‌ناپذیرتر است نسبت به دردی که از تحقیر توسط دیگران برسد. یعنی حداقل تا جایی که بتوانم، اصلاً اجازه نمی‌دهم از طرف دیگران این اتفاق بیفتد ولی با محمد و آدم‌های مثل او داستان خیلی متفاوت است. من به افکارش نسبت به خودم اهمیت می‌دهم. چون هیچ‌کسی را ندیده‌ام که به شیوه‌ی او مبارزه کند و قوی باشد. به طرز رقت‌باری دوست دارم مرا قوی بشناسد و اما به طرز مضحکی هم جلوی او صادق‌ترم... بیسایدز، فقط من می‌دانم چه‌قدر حالش خوب نیست و اگر واقعاً خودش می‌فهمد این سکوت‌ها از سر ترحم نیست، هر دو می‌دانیم این حرف‌ها را بیش‌تر برای این می‌زند که آن زبانِ درازم را نشانش بدهم ولی به همان اندازه که من از حال او می‌دانم، او از ویرانه‌ی روح و روان من بی‌خبر است.
پیش از رفتنت هرگز این‌طور به مرگ نیندیشیده بودم. هرچند از سختی‌ها به تنگ آمده باشم و مردن را آرزو کرده باشم اما این هرگز به معنای "نبودن" محض نبوده. گرچه من برای جاودانه‌گی حیات مرثیه‌ها گفته باشم اما پیش از آن‌ها، به آن (جاودانه‌ای) باور داشته‌ام. من هماره می‌خواسته‌ام "زنده‌گی را بهتر از این زنده‌گی کنم. اگرنه اصلاً زنده‌گی نکنم." و هیچ کجای این عبارت دو قسمتی، به تنهایی برای من معنا نداشته.
"تنهایی" واژه‌ای نیست که من بتوانم خوب بفهممش. من همیشه به حضورِ انتزاعی "تو"ـی در تنهایی‌هام عادت داشته‌ام و این مربوط می‌شود به تاریخچه‌ی همان بت‌کده‌ی دیرینه‌ی دل که ابراهیمش نیامد تا سر درش بزنیم "القلبُ حرم الله" و حقیقتاً این چه نسبت مطلوبی دارد با مفهوم "هیچ" و با آن مفهومِ متضاد "هیچ" که واژه‌ی خوبی براش نیست و با "هرچیز" ازش یاد می‌شود.
بگذریم اما تمام چیزی که می‌خواهم بگویم این است که تنهایی‌های من به حضور تو بدعادت است و غم، برای ادعای "لذت تنهایی" حیله‌ی خوبی‌ست. همین‌طوری که الآن توی خوابگاه تنها شده‌ام و از به یاد آوردن مفهوم خشونت‌بار "غیابت" آن‌قدر اشک ریخته‌ام که تنهایی‌ام پر شده و اگرچه می‌دانم همه‎جاش مشکل‎دار است و درست نیست، آی جاست کنت هلپ مایسلف.



* از عشق می‌ترسید و گفت
«از عشق می‌ترسی» و رفت...
سوزاندن است و سوختن
پایانشان اما یکی‌ست!
نفتی بر آتش ریختن
یا آتشی بر روی نفت

** باید یواشکی کتاب "مامان و معنای زنده‌گی" یالوم را براش پُست کنم تا بخواند که چه‌طور در نهایت اگزیستانسیالیسم، والدین عمر جاودانه دارند. مثلاً شاید بتواند حداقل حقیقی‌تر درد بکشد. گرچه مرز حقیقت را گم کرده‌ایم... گرچه خیام‌وار گمان می‌‌کنم درد کشیدن هم not worth it.


- برای شمایی که کامنت گذاشتین و قبل‌تر با هم صحبت کردیم ؛ خیلی متشکرم. جداً چه کار خوبی کردین با اون پیام‌ها. شما به خودتون مدیونید نه من... خیلی خیلی ممنون، برای شما هم...
  • ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۰۸
  • روشنا

نیامدی دیر شد...

جمعه ۱۶ فروردين ۱۳۹۸
  • ۱۶ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۰۷
  • روشنا

دوشنبه ۱۲ فروردين ۱۳۹۸

نشسته روی یه بلوک سیمانی کنار قبر تو و موری می‌کنه. می‌گه «صبورجان، من می‌خوام صبر کنما، ولی نمی‌تونم. صبورجان، تو به من یاد ندادی صبر کنم. تو همیشه با من بودی.»

نیم ساعت بعدش بلند می‌شه یه نگاهی به همه قبرا می‌ندازه، دماغشو می‌کشه بالا و با دل‌خوری می‌گه «فقط اون عزیز من نبود که. همه‌ی اینا عزیز بودن مامان جان. خدا چرا آدما رو خلق می‌کنه که بمیرن؟» 

بعد از شصت سال و اندی بالاخره مرگ تو داره یه چیزایی در مورد زنده‌گی یادش می‌ده و من انتظار ندارم. خیلی ناامیدانه و قانعانه...

  • ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۴۴
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۴
  • روشنا

شنبه ۱۰ فروردين ۱۳۹۸

دیدی که چه زیبا

به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام,
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید؟
که چه زیبا هرچیز وحشیانه واقعی و معنادار و پردلیل شد؟
دیدی که چه‌طور رها کردی، مرا و قفس را اگر آن دسته گیسو را که دور انداختم؟
دیدی که هرچیز از نبودنت چنان دل‌ریش است که انتقام از من می‌خواهد؟ که هرچیز با تو تصویر و خاطره‌ای دارد؟
  • ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۱۷
  • روشنا

Did not treat you well...

شنبه ۰۳ فروردين ۱۳۹۸

یه زمانایی ولیعصر و فلسطین و تئاتر شهر و انقلاب برای من فقط حسرت بود و اگه جاهایی حسرتِ لذت هم نبود، تیتر بُلد "گاج" و "قلم‌چی" و "کتاب تست" اذیتم می‌کرد.

اما امروز مثل هیچ‌وقت نبود. کثافتِ زنده‌گی توش عیان‌تر بود. خبری از مدلای شهرستانی و بالاشهری توی دَون‌تَون با تیپای خیلی تماشایی و چشم‌نواز نبود. و نه خبر از کوله‌پشتی به کول‌های خندون که دور سیم هندزفریاشون بافتنیای رنگی دارن یا توی بغل هدفونشون توی مکان دیگه‌ای گم شدن. نه بچه‌های پر از پیرسینگ و تتو و انگشترای جور و واجور و دست‌بندای عریض، طویل و البته خیلی چیزای دیگه. نه موتور سوارای خوشال و ماشینای بی‌اعصاب. نه بوق، نه جیغ... هیچی هیچی.

مزه‌ی کارامل ماکیاتوی گرم و شیرین چند دقیقه پیش با چندتا تیکه چیزکیک نیویورکی هنوز توی دهنم بود. نه خیلی سرخوش، شلنگ تخته می‌نداختم و توی خلوتیِ پیاده رو قدم می‌زدم. نرسیده به طالقانی، توی پیاده‌روی ولیعصر یه جا توی ناحیه‌ی موردِ اشاره‌ی "خطر سقوط مصالح" نشسته بود و جلوش دو تا دونه فال بود. همیشه اولین چیزی که توجهمو جلب می‌کنه قد و قواره‌هاشونه. خیلی کوچیک بود. دستش یه بسته پفک و بیسکوییت بود. داشت تلاش می‌کرد پفکه رو باز کنه. به خودم فحش دادم و بهش یه پنج تومنی دادم اما حتی بلد نبود ازش هزار تومن کم کنه. می‌دونستم پول، زیاد یا کم، بهش نمی‌رسه. فالو ازش گرفتم. بازش کردم. هم پفکو هم فالو. "کِی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هان؟ قبل از این‌که جلوش بشینم زار زار گریه کنم، دست خودمو گرفتم و بردمش تا گذر برادران مظفری. برای اجراخوانیِ کتاب شهسواری.

اجرا خوانی هم تموم شد و من هرکار کردم که از فکرش بیام بیرون، نشد. نشد که نشد. فکر خودش و همه‌ی خویشاوندانش توی خیابونا، متروها، ترمینال و همه‌جاهای شلوغ این شهر کوفتی... فالو دو باره باز کردم. "کی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هرگز. نه حتی حالا. توی راه برگشت، ساعت 9 شب، از همون جا گذشتم و همون جا بود. پفک و بیسکوییتش نبود. خم شده بود توی حفره‌ی نشستنِ چهارزانوش و سه چهارتا فال دیگه جلوش ریخته بود. سردشم بود؟ مثل مادرِ خامی که کودکشو توی خرابه‌ها برای همیشه جا می‌ذاره... لرزیدم و در حالی که چشم ازش بر نداشتم و تا نهایتِ ظرفیت چرخش گردنم نتونستم بردارم، فقط گذشتم.

من باید برمی‌گشتم و دستش رو می‌گرفتم و با خودم می‌اوردمش و بعدش... نمی‌دونم. من باید بهش کمک می‌کردم اما ترسیدم. همیشه برای هر کار درست و حسابی‌ای معطل کردم و می‌کنم...

من این عذابو با خودم این ور و اون ور می‌برم... هر وقت که به من نگاه می‌کنی، به من اصرار می‌کنی، به من آویزون می‌شی، سعی می‌کنی با من بازی کنی، غصه‌ی دنیا رو می‌ریزی توی دلم... و من همیشه زل می‌زنم بهت، چند و چونِ احوالتو توی چهره‌ی گنگ و مبهمت جست و جو می‌کنم، عذابی رو می‌برم که حقمه و... فقط هیچ غلطی نمی‌کنم...

حقیقتش تو از تک تک دغدغه‌های من، اعمال روزانه‌م، عذاب‌هام، وظایفم و خواسته‌ها و آرزوهام مهم‌تری و من یکی دیگه از آدم‌های افتضاحِ این روزها و زنده‌گیِ کثافت‌زده و بی‌رحم تو ام که با انفعال، به این گه وسعت و معنای بیش‌تری می‌بخشند. هیچ وقت منو نبخش، منم همین طور. قول می‌دم.


- تیترِ فال، کنایه وار "دایره‌ی قسمت" بود و خود فال، بس زور بود و غزلی مزخرف.

- من خرابم. من خرابم ز غمِ یارِ خراباتیِ خویش...

  • ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۱
  • روشنا

برای ؟

سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۷

برای کسی که نمی‌دونم.


نمی‌دونم کی هستی که داری تمام تاریخ این وبلاگ و همه‌ی حجم این چرت و پرتا رو زیر و رو می‌کنی و شاید باورت نشه که اصلاً حس خوبی ندارم اگه بفهمم کی هستی یا این‌که می‌شناسمت.

اگه یه کلام از من در مورد این کارت بخوای، اون "نکن"ـه.

قبل از این‌که از تصویر خودم توی ذهن تو بترسم و بخوام توجیهش کنم، یه توضیح بهت بده‌کارم ؛ من خیلی عوض شده‌م. همه‌ی این چیزهای افتضاحی که این‌جا نوشته‌م، من رو ساخته‌ن اما الآنِ من خیلی نزدیک نیست بهشون. منظور من بیش‌تر عمق و گستره‌ی "تغییر" و "تناقضات" وجودیِ منه و این اصلاً به این معنی نیست که من الآن افتضاح و داغون نیستم.

اما بعد از این، بگذار بهت اعتراف کنم که از این کارت متنفرم چون از گذشته و از خودم بیزارم و بابت این و این‌که چه اهمیتی برای تصویر خودم توی ذهن تو قائلم، توضیحی برات ندارم اما فکر کردم جالب می‌شه اگه بدونی حالا که همه‌ی این فضاحات رو می‌خونی و فاصله‌ت رو تا خودِ حقیقی و آن‌چه ازش اومده‌م کم و کم‌تر می‌کنی، اصلاً دوست ندارم ببینمت، باهات حرف بزنم و یا هر ارتباطی داشته باشم.

اینو پای هرچی می‌خوای بذار... می‌خوام بگم اگه دست من باشه، دست و پات رو می‌بندم تا من رو برای این‌قدر کوتاه‌قد و یا عجیب و مزخرف بودنم قصاص نکنی، من به حد کافی از خودم می‌کشم و با تو هم نظر هستم...

این‌که همه‌ی این‌ها این‌جا منتشر شده مونده‌ند و قراره آرشیو تکمیل بشه از تیکه‌های وبلاگای دیگه و این‌که دوست ندارم این طوری شخمشون بزنی، دلیل داره. و کاملاً متوجهم ابراز کردن احساسم نسبت به این کارِ تو چه‌قدر داغون و غیرمنطقیه. اما حداقل توی گفتنِ حرف دلم آزادم.



و اما برای کسی که کامنت خصوصی گذاشتی توی بهمن ؛

من وظیفه ندارم وبلاگِ دل‌خواه تو رو بسازم. علاقه هم ندارم راستش. نوشتنِ من این‌جا اون قدرا هم که فکر می‌کنی، هدف‌دار نیست. فقط می‌خوام بگم به من نگو چه‌طوری بنویسم، از چی بنویسم و چی کار بکنم، این‌جا تمامیتِ ارضیِ خودمه. می‌تونی راهتو بکشی و بری. اگه نری و هم‌چنان از این نظراتِ با عقل من جور در نیا بدی هم، مختاری. فقط داری به کاه‌دون می‌زنی، بگم.



+ پُستِ مزخرفی شد، می‌دونم.

  • ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۰۵:۲۹
  • روشنا

passive-aggressive

دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۷
میگوئل، از تو می‌پرسند که آخرین روزهای ۹۷ را چه‌گونه گذراندی؟ و تو همه‌ی آن کواسشن‌ها و فیلدهای خیلی بی‌رحمشان را (به لحاظ محدودیت کاراکتری) نادیده می‌گیری. اما دیر یا زود باید به این سوال پاسخ بدهی. برای قول و قراری که هرگز درست و حسابی به جا نیامد ؛ نه از بدقولی، بیش‌تر از ظرفِ کوچک و آوارِ بزرگ.
اما من به تو می‌گویم. گرچه که طرفِ قرار رفته باشد و هرگز باز نیامده باشد.
آخرین روزهای این سال برای من آرام‌تر و زیباتر از همه‌ی لحظاتش سپری می‌شود. سرد و بارانی و اشباع از دردهای تنی، روانی و دست آخر روان‌تنی.
با درد دندان و شقیقه و بوی میخک و پانسمان در تمام مجاری تنفسی و گوارشی‎ام، با بغضِ locked up در اندرونی و پرده اشکی که گرچه مدام پلک زدم، به همان مدامی خود را rebuild کرد. با معده‌ای خالی و قلبی لبالب... پر از دل‌انگیزیِ دل بریدن و پر از اندیشه‌ی مرگ. با سری نه خیلی پر از هوای تو اما گیج و مضطرب از این بِیتِ یکی مانده به آخر که
به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
اما این لحظاتِ آخر اصلاً حساب نیستند. لحظه‌ای که از هر خری می‌آیی پایین و هرچیز را give up می‌کنی و هرکس را که بیرون مانده، در دل می‌نشانی و با همه گندهای وجود صلح می‌کنی. مثل من که توی این باران با یک لا قبا پشتِ درهای شیشه‌ای (که به مراتب از آن آلومینیومی‌ها شکنجه‌گر ترند) گیر افتاده‌ام و آن قدَر جسمم به تنهایی درد می‌کند که می‌توانم بنشینم این وسط زار زار گریه کنم و عر عر کنان همه غصه‌های دلم را با همه‌ی این آقاهای خسته‌ی لباسِ آچارفرانسه‌گی به تن، تقسیم کنم اما آرام نشسته‌ام توی گوشی‌ام این چرت و پرت‌ها را می‌نویسم و هر ازگاهی نگاه و تأییدی حواله می‌کنم به پیرزنی که با صدای خیلی زیر دارد می‌گوید دلش خوش بوده دم دمای بهار است و بالأخر می‌شود آبِ تگری خورد و این هوای سرد حسابی دل‌سردش کرده.
خلاصه که شمایلی آرام‌تر و برخوردی بالغانه‌تر از اینی که این لحظات تحویلِ دنیا می‌دهم، از من ندیده‌ای ؛ از من در مورد تمام این دوازده ماه بپرس تا بگویم من همان کولیِ چهارساله‌ی سختم.
اما تو نه هستی و نه اهل سوال پرسیدن...
ولی من تو را روی صندلی تنهایی‌ام می‌نشانم و بی‌وقفه می‌گویم. همه‌ی لحظات این دوازده ماهِ لعنتی را با تو گفته‌ام. تو حتی نگاهی از آن همه شکوه و زیبایی به من صدقه نداده‌ای. عوضش یک عالم نگاه نصیبم شده که خوب نبوده‌اند و... 
  • ۲۰ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۴۲
  • روشنا

My petrified heart won't stop thinking of you...

شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۵۸
  • روشنا

I'm begging you, please don't go

دوشنبه ۰۶ اسفند ۱۳۹۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۴۲
  • روشنا

کهن‌الگوی متیو

يكشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۷
این قسمت تراژیک عمرِ چون منی که یک عمر سرِ کار لباس و القاب افراد بودی... آدم رو تبدیل به ماشینِ آدم کشی می‌کنه. قوی‌تر از اون‌هایی که خودِ ما رو کشتند.
حقیقت اینَست که متیو همان مرد پای‌بند شریعت و ایده‌آل طلبی‌ست که من هماره خودم رو به دست و پاش می‌افکنم. این الگوی دیرینه‌ی پرستش برای من عوض نمی‌شه، من درست نمی‌شم و متی همون پسر کوچولوی عقده‌ایِ محروم می‌مونه که قلعه‌ی قدرتش، یه سیاه‌چالِ عمیق رو بغل کرده و تو بگو که پنهان کرده. من همون دخترکوچولوی مستأصلم که وقتی متولد شد، نمی‌تونست شیر بخوره و از قیاس وزن کم جاذب ترحم و توجه بود. همون دخترکوچولویی که هرگز تو رو رها نمی‌کنه و اگر نادیده‌ش بگیری، برای اثباتِ قدرتش به خودش، محکم‌تر تو رو می‌چسبه.
و انسان‌ها به همین راحتی عوض نمی‌شن. اما این دو راهیِ تغییر یا نابودی تعدیلشون می‌کنه.
فکر می‌کنی به ساده‌گی می‌شه آدم‌ها رو با لباس‌هاشون دسته دسته کرد اما این طور نیست. حتی منصب مقام معظم دنیوی نمی‌تونه تو رو بندازه تو دسته‌ی «خوب»ها. اما ماها آدم نمی‌شیم. بازم وقتی عضلات خنده‌ی متیو فرو می‌ره توی چشمات، می‌افتی. خجالت‌آور و بدون این‌که اون بتونه از لباسای تو انتظار داشته باشه.
بعد، سکوت و تنهایی تقاص اشتباهت رو ازت می‌گیره. تو ام یکی دیگه از این مردم عوضی‌ای که عقلشون توی چشماشونه و به خاطرش چه روح‌هایی که ذبح نکرده‌ن.
  • ۱۴ بهمن ۹۷ ، ۰۴:۲۸
  • روشنا

یکی طلبت عزیز من

چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۷

اون‌قدر به خود مشغول و از جهان دل‌گیر بودم که یادم رفت بایو مکانیکی شدنت رو جشن بگیرم... 

  • ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۱۸
  • روشنا

Good Old Days ...

دوشنبه ۰۸ بهمن ۱۳۹۷
بیو ت رو می‌خونم و می‌دونم متعلق به من نیست اما تو یگانه امیدِ اهل مطالعه و یا حتی ادای مطالعه‌ی منی که هر روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شی هم‌چنان که کوچک و کوچک‌تر... و شگفتا و عجباهایی نیستند که توی این تعارض از من بر بیان ؛ منم آن سیگنالِ هماره معلق میانِ دو لِولِ های و لو.
منم و هماره‌گیِ سودایی در سر... اقلاً این‌طور می‌شود فهمید از این "هماره‌گی" که من "اکنون" را مرده‌ام.
دوست دارم گذشته را جایی دفن کنم اما تنها نشانِ من از خواستن و تمنا همین تکه‌های شکسته و شرم‌آلوده‌ی گذشته ست.
هرگز فکر نمی‌کردم که زنده‌گی این‌طور تهی و بی‌دلیل و قانع‌نشده، در حالی که دلش توی حلقش نیست و جایی جا نگذاشته‌ش، بتونه بگذره. چنین دوازده‌وار وقتی نه می‌افتی، نه الفی، نه خیلی حالیته، نه هیچی بارت نیست.
و من از بی‌میلی به چیزهایی حرف می‌زنم که حرف زدن ازشان دلیلی قویست بر میل و نیاز شدید بهشان. خدایا من مشرکِ بالفعلِ سال‌ها و حتی عمری، بیست را درحالی سپری می‌کنم که بالقوه‌ام و یا شاید حتی دیگر نیستم و اما اخیراً تختِ پولادِ دشتی، خنده‌های توریسم را مجذوب کنج‌های ویرانه‌ام ساخته و... از سخن از تو هراسناکم در حالی که دیگر از تو نه.
سفر جز بر رنج من نیفزود.
و این، میانِ من و تو ست و پشتِ دروغ‌های تشکر آمیزم که حتی بهشان فکر نمی‌کنم. این‌که همه‌ی آن سفرهایی که مرا به خودم بازگرداننده بودند، هرگز نمی‌آیند و نمی‌رسند و من جز رنج و افکارِ بی‌نتیجه با خودم جا به جا نمی‌کنم روی این زمینِ بی‌لطف، وسط این نزاعِ ناعادلانه‌ی زیستی.
دریا چنان که باید و یوزد تو، لطف نداشت. ماهیانِ شوربختی که مقتولِ جذر و مد بودند در ساحل... مرا یاد خودم می‌انداختند. نه حتی صیادی قصد قبض جان و تنشان را کرده بود و ماهی دیگری... این‌قدر نخواستنی و تنها. نه حتی برای دشمنانِ علمی‌ات... جاذبه‌ی ماه بود یا دافعه‌ی زمین و دریایی که از خود رانده بودشان... من نمی‌دانم. 
وسط به هم ریخته‌گی افکار من تو باید بنشینی و زنجیر به دست بگیری و این ها رو به زنجیر کنی و منو به زنجیر کنی و خیلی به ساده‌گی، من چه لذتی می‌برده‌ام از رنج‌های ساخته‌گی که با اختیار و انتخاب خودم می‌کشیدم... حالا منم خرد و خراب و اما نه‌مست. با تو و همه‌گانی که وقت مستی زنجیر به دستشان دادم. طلب‌کار فریاد و زجر منی و اما من نسبت به هرچیز دل‌زده‌ام و عذاب دیگر لذتی برای من به بار نمی‌آورد. من از آزادی‌ام زیر همه‌ی این طناب‌هایی که در آغوش تنگشان در حالِ فشرده شدنم، دل بریده‌ام، از تقاضا، از ستیز.
بیش‌تر که سفر می‌کنم، بیش‌تر می‌فهمم که خانه و قرارگاهی روی این زمین نیست که متعلق به من باشه و یا من متعلق بهش. فقط رفتن آرامم می‌کند و دل‌تنگی!... فضای خانه و آدم‌های خانه نفس‌گیرند. رفیقان کمند. کم‌تر از انگشتانِ دست. آن رفیقِ دل‌انگیزی که بی هیچ هراسی به من بگوید همه‌ی آن دل‌داده‌گی‌های خاک گرفته‌ی گذشته چه مشمئزکننده بوده‌اند.

* عنوان ربطی به متن ندارد ولی.
  • ۰۸ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۰۴
  • روشنا

سه شنبه ۰۴ دی ۱۳۹۷

بسم الله الرحمن الرحیم

  • ۰۴ دی ۹۷ ، ۱۹:۱۲
  • روشنا

جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۹۷

یک حدیث داغون کننده‌ای که خوانده‌ام این روزها، بوده کلِّمُ الناس علی قدر عقولهم ؛ أ تریدونَ أن لا یُعبَد الله؟!

و به تو فکر کرده‌ام. به قدر عقل خودم و تو و کلامت. فکر کردن به تو دیگر بیماری من نیست انگاری، جزئی از من شده. در من حل شده‌ای. اگر چه مستحیل به تو شده باشم...

با همه‌ی احتمالات و مرزها، در محدوده‌ی حکم اصلی قضیه، تو نیستی. نیستنت هست و هستنت نیستنی‌ست.

 نیستی و من به همه روضه‌های نرفته‌ی این سال فکر می‌کنم ؛ اگر تو بودی پا به پای من روضه و مقتل را تحریم می‌کردی؟ اگر تو بودی به هم‌راهیِ همه مرا برای بخشیدن غذای امام حسینی ام به مردمِ سیر و لاکچری محله مسخره می‌کردی؟ اگر تو بودی مرا مجبور می‌کردی با تو بیایم یک جایی که یک کسی توی کاسه‌ات بریزد و پرچم متبرک بمالد به سرت؟ اگر تو بودی به خاطر سوالات من استرس می‌گرفتی؟ 

یقین.

احساس تنهایی تا مغز استخوانم را سوزانده و نتوانسته‌ام تصویر نگاه پیرزنِ کوتاه‌قد دیشبی را که جام را تنگ کرده بود و ازم پرسیده بود چرا چادر سرت نمی‌کنی دخترجان؟ از ذهنم دور کنم. نباید می‌رفته‌ام... به کدامشان شبیهم اصلاً؟ سندرمِ دنبالِ مانند خود گشتن گرفته‌ام...

نهایت، هنوز نیستی. همه‌ش نیستی. خیلی هم بد نیست. شاید اگر بودی، تو هم به این طریق معمول آزارم می‌دادی. بماند که چه‌قدر از من و «با عقل جور در نمیاد»هام آزار می‌دیدی یحتمل.

 
  • ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۷
  • روشنا