مثل ابر بهاری اشک میریزی و قلب نداری که جانکم. واقعیت سیاه و تلخ را که نمیشود با چشمهای باز زیست، چشمهام را میبندم و سرم را میچسبانم به سینهات. توی ذهنم دستهات را روی گوشهام حس میکنم که به زور مرا از خودت جدا میکنی. اشکهام پلورت را خیس میکنند.
مثل ماهی روی دستهات جان میدهم انگاری. از خشم خدایانِ ملکیت و ملکوت، نزدیک است به سرطان دچار باشم. بیماری جزای بیگناهیم شده است و همه چیز دست به هم داده تا مرا برای جرمِ نکرده مجازات کنند. برای سوالِ نپرسیدهی «آیا عاشقم هستی؟»
عشقت را نمیخواستم جانکم، ای قصدِ جانم برده. سیستم ایمنی و بدن من با تو در انکار من شراکت میکنند. من توی سرم زندهگی میکنم. جانم را توی مشت داری و اشک میریزی و با انگشت که دنبال اشکهات میکنم از گوشهی چشمهات، جانم کم میآید. میخندم و میگویم «بستنیم رو کوفتم کردی» و میخروشی «تو، زندهگیم رو.»
پیش تو، لا به لای لرزش سینه و خس خسِ نفس میخندم. در اتاقم اما هرشب گریه میکنیم من و بیماریهای تنم. در بیمارستان گریه میکنیم، در خیابان و در شرکت، پشت مانیتورها.
دست نمیسایم به سوی تو، از تو ناامیدم آن قدری که از هیچ کسی نباشم، اما با پا هُلم میدهی و مجازاتم میکنی برای تمام حرفهایی که به من گفتهای و آنها که نگفتهای! مجازاتم میکنی برای غم و بیماریم، مجازاتم میکنی برای بودن. کمک نمیکنی هیچوقت، نیستی و بودنت با منت و انتظار شکرگزاریست، مشروط به زیستنم با زخمهایی که برام گذاشتهای بدون یک کلام حرف. و اگرنه تهدید رفتن، انگاری که باشی. سرطانم تویی جانکم. از من جانم را اگر طلب نداری، پس چه میخواهی؟
- احساس کردم ناگهان سالها پیر و خرد شدم در چند ساعت امروز من
یک عصر سرد پاییزی، مرگ را از میانِ انگشتانت دزدیدم. قبل از بر آمدنِ مهتاب و کم آمدنِ صبر پدرم، پشت ابرهای تیرهای که لاپوشانی بلد نیستند انگار، روی نوک پا دویدم و اشتیاقم را بالای سر به دست بردم تا تو و جیببُرهای مناطق شمالی تهران بیدار نشوید و هوارِ «کی توی خیابونه این وقتِ شب؟» از پدرم به آسمان نرسد. و اخلاق، زنده بماند. چون تو با راست قامتی و حکمرانی سوال نکردنی، با مناعت به خرج دادن در بازیِ کینکهای خشونت محورت، مرا و اشتیاقم را شکنجه میکردی و دستِ آخر اخلاق را حلقآویزِ مراقبتِ پوشالی و تواضعت میکردی. من به مراقبتِ تو احتیاجی نداشتم، اما تو برای نکشتنم، به احتیاجِ من احتیاج داشتی. پس وانمود کردم که به تو احتیاج دارم، تا مردانهگی ات و من، در امان بمانیم.
در دنیای من مرگ بود اما خونریزی و کشتن نبود. در دنیای تو بمب و تقدیر و حیا و حق، با دزدی و قانون دستشان توی یک کاسه بود، اما برای من حق و حقیقتی جز درد و مرگ وجود نداشت. داد زدی سرم که «حق پیروز میشه، ما پیروز میشیم.» وقتی هزارها نفر از شما مرده بودند. چشمهام را بستم، رو گرداندم ازت و گفتم «جنگ برای شما مردها، بازی و سرگرمیه.» و جنگ برای شما مردها بازی با آلت و قدرتتان است. شما آلت به دستان با عقلهای مضاف از تولد و زور بازوی هورمونی، هورمونهای وحشیانه فعال.
من اما نقطهای بودم باد شده از خشم و سنگین شده از اشتیاق. قبل از اینکه خودم را به کلمات زمخت و بینرمش تو عادت بدهم و بگریزم از آن اسلحهی تا حلقوم لود شده که با وسواس و ناامنیش مدام مرا مجبور به شرم و گناه میکرد، از خاطر برده بودم لکان گفته بود «تنها چیزی که انسان میتواند از بابتِ آن گناهکار باشد، عقبنشینی از اشتیاقش است.» و ژیژک که بعدتر گفت «رانهی مرگ، شکلِ ابتداییِ عملِ اخلاقیست.» جان کندم و در چنگ وجود، ماندم.
من در مراقبت از اشتیاقم، از تو قویتر بودم و این ترس تو را فلج کرد، شادی ام را دسته کردی و چیدی، قلاده انداختی دورِ گردنم و پام را شکستی.
مدام از هر کجای دنیا گوشزد کردی از زنها قویتری و اگر زنی را نکشتهای، لطف و ملاحظهات بوده. در دورترین نقطههای سرت، لذت را در آزردن پیدا کردهای و دگرخواهی برای تو در نکشتن خلاصه میشود. به تواضع و نرمش پوشالی ات نیازمندی تا بتوانی خودت را تحمل کنی. هر دردی تو را به تاریکی شکم مادرت پرتاب میکند و این ترسِ ابدیِ توست.
نمیدانم چرا تو را در مکانی دیگر از این زمان، به نحوی دیگر ملاقات کرده بودم.
به جای شبانه دویدن به خانه، عازمِ مهمانیِ خلوتی در خانهای بودم که اتاقهاش گشاد و گرم بودند، مرا نمیبلعیدند. و نور آشکارم نمیکرد، بلکه کلماتم میکرد. آدمهایی آنجا بودند که در ناخودآگاه هم دیگر را ملاقات کردهایم. آدمهایی که من را ساختهاند و من آنها را ساختهام.
صحبتهای انتزاعی و بی سر و ته میکردند با پیچیدهگیهای رضایتبخشِ کلامی، ریز و نرم میخندیدند، نسبت به یکدیگر تواضع توام با کنجکاوی و تحسین و گاهی ترس داشتند و "مطمئن نبودند".
مردی بالغ، سرسخت اما نه لجباز، مغرور اما نه خودشیفته، تنها و منعطف و قوی و محکم و گرم بودی. از گوشهی اتاق موقع صحبت کردن نگاهم میکردی، برای من نگاهِ تو بود و برای تو، صدای من. پس درست نگاهم کردی، کوتاه کوتاه و مقطع. نه خیلی بار اما. نه دزدکی. و آن توجه لطیف مرا بارور میکرد، مرا زن میکرد و زیبا. دلم هم میخورد و خوشی دیوانهام میکرد. میرفتم و رفتنم آمدن بود، به دنبالم میآمدی و من تو را کشاندم به اتاقهای رو به روی هم، بازی کردم با تو، بازی کردی با من چون که باهوش بودی و حریف، چون که حرکات و کلماتت دقیق و حسابشده بودند و برای زندهگی ولع شرمآوری داشتی. هم تو خوب میدانستی از اشتیاق من و هم من تو را مثل سایهای میشناختم که بیآزار تعقیبم کند.
در اتاقِ آخر که انتهای ردیفِ اتاقهای رو به رو بود، بوسیدمت و نه تو دیوانهواریِ شیفتهگیت را فریاد زدی و نه من به پاهات افتادم. توی سرت از اینکه دیوانهی من بودن، بیماریِ تو باشد، ترسیدی و من از اینکه در قفس کنی مرا و لذت ببرم.
تو بر من چیره نبودی و من به تو فرمانروایی نمیکردم. جنگِ قدرت میانِ ما نبود، چرا که هیچکدام از ما عزت و قدرت را بیرون از خود و در دیگری جست و جو نمیکردیم، بلکه از درون بهش ایمان و اتکا داشتیم.
توی آن اتاق آخر، دستهات را گرفتم بیآن که بترسم انگشتهام را خرد کنی. دقیقا به دامنم آویختی و ندانستیم چرا.
تمامِ تو منهای چشمهات، ساده و آرام و سرد بود و اما اشتیاق، خستهگی و تحمل و لذت و شادی، همزمان توی چشمهای گرم و آرامت سوختند و خیالت نبود ؛ آتشِ تو، تن سرد و فلزیت را نسوزانده بود سی و اندی سال. آنقدر سبک بودی که هرگز مرا از ترسِ «نیاز»ت به من، مجبور به گریز و دلزدهگی نکردی. در بازی عشق قهار بودی و شکستم دادی، بدون آنکه با کلمات قسی و بیتناسب مرا بشکنی. کلماتت طناز بودند و حسابشده. هرگز وقت نکردم که مدام حرف بزنم و هیچوقت آنقدر نگفتی که اشتیاقم بمیرد.
میدانستم که عشق و احساساتم تاثیر پذیرفته از آسیبهامند و محل تجمعشان عضوی از بدنم نیست، اما قلبم را توی دستهات گذاشتم بدون آنکه ترسی از آسیب داشته باشم ؛ چرا که تو دستهات را، خودت، پیش پام به زنجیر کردی و توانایی آسیب را از خودت گرفتی.
و بعد از آن، همهش سکوت بود و نگاه. شب که سر آمد، بوسیدی ام و رفتیم. طوری رفتیم که انگار هیچکدام به حضور دیگری نیاز نداشت، تا زمانی که بازگردیم به آن مهمانی.
اما به آن مهمانی نرفتیم ما. پسربچهای نابالغ، سرسخت و لجباز، مغرور و خودشیفته، تنها و خشک و نامنعطف و ضعیف و سرد و شکننده و پوشالی بودی.
هرگز از دست یکدیگر هم نرفتیم ما. به زندان مردی آشناتر بازگشتم و شب را تا صبح گریه کردم من.
گفتی که قربانم رفتی و خداحافظ
حاصل تنها مراوداتم که این روزها با آنتی بیوتیکهاست، حالت تهوع مدام است. وقتِ نفس کشیدن ندارم. سفت و سنگی و کمحس شدهام، مثل مرکز سینهی آدمکی که بار آخر در آغوش گرفتم.
شبها چراغهای نارنجی را روشن میکنم و حالا که دیگر هیچکس توی این خانه نیست، وسط هال میرقصم. توهم و هذیان، دو دوستِ قدیمیم، تماشام میکنند و گاهی ریز میخندند.
از سیگار و هر افیونی مدتهاست دورم. اعتیاد برای اشتیاقی که از مادرم برایم به ارث مانده، بیمعنی است.
زن ۲۵ سالهی عاشقی میشوم این سال که پوستش ترک ترکِ وحشت و درد از عشق و مرد است.
خرده لحظاتی قلبم میان بازوانی مهربان تپید و کمی آرام گرفتم اما فراریِ تکراریِ این خانه هم اگر نباشم تا ابد، آن کوچگرِ کولیِ یکجا نماندنی ام که پوستم خاطرهای موهومی از لمس ریتمیک نفس موقع ادای کلمات از دهان مردی دارد که وجود ندارد.
مردی که گوش میکند و حرف میزند. حرفهای خوب میزند. مردی که دیدن و فهمیدن بلد است. مردی که قدش از من بلندتر است و وحشیگری نفرتم از مردها را رام میکند.
روانکاوم قالم گذاشته و به سمینارها و جلسات نقد کتابش میرود. شاید مثل پدرم، ابدی کنسلم کرده باشد.
۲۵ سالم میشود و چهرهام توی عکسهام فریاد میزند از خودم بدم میآید. ولی من این سال، از همه آدمها بدم میآید. مادرم برام پیام گذاشته «حالا وقتی میفهمی که دیگه دیر شده از خوشگلیات لذت ببری» مشغول به ترقی در خارجه، که با همان آن سن و سال، مشکوک بودنش به چهرهاش، از عکسهاش میبارد.
یادم هست کودکی را، خیره ماندن به قوز محو و ظریفِ روی بینیش. به چشمم زیباترین آدمی بود که فرصت کردم روزانه ساعتها آنقدر دقیق تماشا کنم. رقص مادرم شاید با شکوهترین اجرایی باشد از زنانهگی که دیده ام.
از دلتنگی گریهام میگیرد. قلبم قسمت قسمت شده و ناگهان هر قسمتی گوشهای از دنیا افتاده.
هنوز برای حتی نزدیک شدن به عزیمت آماده نیستم. دلم میخواهد قبل از آن تنهاتر شوم. دلم میخواهد این تکهی آخر هم در دورترین قاره بیافتد و نرسیدنِ دستم به دستهاش حتمی شود.
دلم مرگ میخواهد و مرگ خمیازه میکشد از خستهگیش برای تماشای دو دلیِ مدیدم وقتِ کلمه کردنِ این درخواست.
غمگین نیستم، گناهکار و تائب و پشیمان نیستم. خزیدهام زیرِ پتو، در تاریکی و سردرد آوازی گوش دادهام و از «گفتههای یک سایکوتیک» خواندهام، هزار بار از خودم پرسیدهام که بیهدف، چه غلطی باید بکنم؟ و لذت بردهام. از آشفتهگی و درد لذت بردهام، همیشه آنجا فهمیدهام که زندهام و آزاد.
دستهای من به تنهایی عادت کردهاند. میتوانستند به گرفتنِ دستهای تو عادت کنند، اما شاید انتقام تو از من، همین بیاشتیاقیت، اعتیادت و وابستهگیت بهم باشد جانکم. شاید که رفتنِ من، انتقام تو از من باشد.
مثل هشدارِ ۹ صبح میمانی اولین باران پاییز را که خبر میدهی. اولین بارها که مینوشتم، اسمم کلیشهوار «دخترک پاییزی» بود، به غم و باریدن عادت داشتم، برای من انگار غصه و گریه واجب بود، در به جا آوری عبادت واجبم، لذت را هم جسته بودم. اما تو دیر آمدی و ناگاه، با شیوهای تهدید آمیز و خودخواهانه شادی را بر من واجب کردی. آنقدر ساده انگارانه خودشیفتهوار که باز دلم خواسته هرگز شاد نباشم.
دلم خواسته خودم را خواب کنم تا دستت را از صورتم نکشی، آن انگشتهای عجیب و آرام را که کوتاه اما مرگآور پوستم را لمس کردهاند.
اینجا آدمها از عشق هیچ نمیدانند. تنها از قانون و قانونشکنی لذت را جور کردهاند، مثل مخدری که استعمالِ علنیش عفت و سر به داری عموم گوسفندان را مخدوش کند.
همهی ما خوب میدانستهایم من فرقهای اساسی روی سرم دارم و این قرار بوده زندهگیم را قمار مدعی تری کند. اما من تمام سعیم را کردم که این را به شانه نپذیرم. من سعی کردم پدرم را دوست نداشته باشم و مردها را خر کنم که کافی اند و نیاز به اعمال جراحیِ زیبایی ندارند بدون آن که از آنها زیبایی هندسی نچرال و ژنتیکی را طلبکار باشم، میدانی؟
امسال را من اکثرا سربازِ تو بودهام اما تو با من میجنگیدی، دیر فهمیدم که اسیرِ تو ام و از هوسِ در بند دیدنم چشمهات که برق زد بارها، انگار که با چکمه دویدی روی چشمهام.
حالا خستهام. خوابم کاش ببرد اما چشمهام درد میکنند.
بعید است مرده باشم، زندهام
زانوهاتو بغل کردهم. با لبخندِ حرّافِت مقابلم. صورتت مهتابیه. مهتابیه. اما هرجا که قدم گذاشتی، خاموش و تاریک شد. چه زمینها که بلعیدی و فریادها و ترسها و مرگها که توی خودت جا کردی. ابری و طوفانی شدی و دهان نداشتی که بباری، سیل شدی و زبان نداشتی که زیر و رو کنی.
مهتاب قدیمیتر از شکنجهگرِ عصرهای توه و تو صورتت اما چهارده سالشه.
نشستی کنارِ شکنجهگرِ قرنها، دست ساییدی به شانههاش و بهش گفتی که یاد گرفتهای غمگین باشی. گفت «پخته شدی و در اومدی از زندانت. من اگر ماندم، نذر کرده بودم.» اما پخته نشدی دخترک. زن میگفت «آشکار نشدی.»
از ارتباط گریزانی. گاه گاه تواناییِ نگاه داشتنِ ارتباطِ چشمی را در جلسههای مهم و حیاتیِ شرکتهای نرمافزاری باختهای. میخندی. همهش میخندی. به خندیدن بودی که نشستی روی لپ تاپت و گوشهی صفحهش خرد شد. خندهات جیغ شد و دورِ اتاق گشت و بازگشت به صورتِ تاریکِ مهتابیت. تازه، بعد از اینهمه سال گریز از مواجهه و کلنجار، یادت رفته چهطور باید با آدمها رو به رو شد. دیگر نمیدانی ارتباطهایی را که نمیشود هیچجوره ازشان خودداری کرد، چهطور میشود مدام انکار کرد و باقی ماند.
به نظر میرسید نزدیکی، مصادف خواهد شد با آسیب و کنترل. خودت را هم بلعیدی تا آسیب را از کارآیی و معنا بیندازی، بعد نزدیک شدی. همهی زمین میتوانست ببیند هیچچیزی را نمیتوانی احساس کنی در حالی که گلوت ورم کرده بود. میخواستی خودت را بالا بیاری اما آنقدر حجیم بودی که از مجرای حلق عبور نمیتوانستی بکنی.
تازه انگار پشت لبت سبز شده. خیلی بزرگ شدی دیگر تو، قد نمیکشی، سیگار میکشی. از پیروانِ آیینِ شمشیر نمیترسی، عصبانی هم دیگر نیستی. فراری و شرمنده هم حتی نه. هراس، گاهی گردن میکشد، وقتی که یاد دردهای قدیمی میافتی. اما آنقدر همهی این آدمهای گناهی حلقهای ورم کردهشان را بار دارند، دلت نمیآید دیگر حتی عاملیتِ آسیب را هم، افزون، بارشان کنی.
موهات را کوتاه کردی، قد و قامت آبشارها کم آمد. از استعارههای عاشقانه ترسیدی. هر شب کابوسهات را آنقدر محکم بوسیدی که هر روز صبح لبهات سرخ بودند. هر صبح چتریهات را مجبور به صاف ایستادن کردی. با مداد، پشت پلکهات خطهای صاف کشیدی، گونههات را سرخ کردی و از بوسیدن لبهای سرخت در آینه خجالت کشیدی. بعضی عصرها هم با گریه نقاشیهای صبحت را پاک کردی.
مانده بودی مهتابک، زنده بودی مهتابک. اما خیال مرگ هم زنده بود، مانده بود. از ترسِ دوست شدن با قرصهایی که اسمهای عجیب و غریب داشتند، با نوازش، از خودت گریزاندیش. زنده باشی.
- نیم، شکسته نوشتهام و نیم کتابی ؛ ادایی.
جوازِ غم
دلتنگی مثل دخترکِ بیست و چهار-پنج سالهی غمگینی میماند که دوست داشته نشده است و میداند که به آن نیاز دارد. دنبالت میدود و رهات نمیکند. جیغ و داد میکند و پا به زمین میکوبد، ازت سوء استفادهی عاطفی میکند، هرکار بلد باشد میکند تا خودت به دامنش بیاویزی.
دوست ندارم در آغوشش بگیرم. دوست ندارم صورتش را نگاه کنم. انگاری که اگر چیزی را که میخواهد بهش بدهم، دیگر باقی نمیمانم، جز با "عشق ورزیدن به دلتنگی" کسی مرا نخواهد شناخت آن وقت. اخیرا دلم برای همه میسوزد جز خودم. میدانم که سزاوار چیزی بیش از نفرت و شرم نیستم و خودم حکمم را اجرا میکنم. انگار اگر هرگز اجازه نداشتم خوشحال باشم، اخیرا زندانبانِ دیگری پیدا شده که یک قفل جدید با خودش آورده، دیگر اجازه ندارم غمگین هم باشم.
تنها که میشوم، یادم میآید صورتت را که بهم اجازه میداد غمگین باشم هرچند که خوشحالم میکرد. تنها که میشوم، چشمهای بزرگ و کشیدهات توی ذهنم جیغ میکشند. مهربانند و غمگین. آرزو میکنم که خوشحال باشی. آرزو میکنم که هیچوقت دیگر به هیچ دخترک غمگینِ عشق ندیدهی دیگری عشق نورزی. آرزو میکنم آنقدر مهربان بودن را ترک کنی. آرزو میکنم مهربانی باشد که پشت پلکهات هر روز بوسه بچسباند و برای دلِ بزرگت آوازِ "دوستت دارم" بخواند.
بدونِ دستهای زیبا و چشمهای نرمت خوشحال نخواهم بود، قول میدهم. حتی اگر که برای آن بازخواست شوم. چرا که خوب میدانم هرگز، هیچ چشمی آن طور که تو مرا دیدی نگاه نکرد. هنوز خداوندِ منی که جز تو کسی مرا روی این زمین سزاوار لذت و خوشی ندانست. اگر که پرسه پرسه بزنم هر شب در بیخوابی و کابوس، اگر که پوست سرم را با ناخن به خون بیندازم، اگر که بمانم و فرو بروم و بالا نیایم، اگر که زخمِ قدیمی مردمک چشمم را به درد بیندازم، اگر که به صرافتِ جستن بیدردترین راهها برای مردن بیفتم، اگر که دلم را به سنگهای آدمندیدهی خشونتگر بسپارم، برای مقابل نشدن با آن دخترکِ بیست و چهار-پنج سالهی غمگینی است که دوست داشته نشده است.
دلم برات تنگ شده و امیدوارم هرگز چنین دردِ غیر قابل حملی را به شانه نداشته باشی.
که دیوانه دگر بار ز زنجیر رهیدهست
تمام خیابانها را با چشمهای بسته راه میروم به امیدِ نرسیدن. صدای کلیدهای توی دستم هنوز یادم میآورَد که چهقدر دلم میخواسته بزرگ شوم. لباسها را که از تن در میآورم، پرتشان میکنم کف زمینِ اتاقم. پیامها و سوالهای بیاهمیتی که جواب همهشان را با سبکسری مستانه دادهام، توی سرم چرخ شدهاند. همهی این آدمها دارند میروند، انگار که به تنهاییِ قدیمی و منظمم باز میگردم، به نظارهگریِ صحنههای فراموششده، ایستاده در گوشههای تاریک. انگار که در لذت و امنیتِ تحت نظاره نبودن بتوانم نفسهای صدا دار از گلو بیرون بدهم، آشکار بشوم و در سعی برای حفظ خویشتن و جنگ با ناخودآگاه برای فهمِ خواستِ دیگری و نمایشِ فراهمآوریش، سنگر نبازم.
مدام بهم چپاندهای از تنها ماندن بترسم. از ترسِ از دست دادنت، بلعیدهامت. سوالها و ترسها و وسواسهای شخصیت را هم درونی کردهام. اما فرمانبری از وسواس را نمیخواهم. میخواهم که رها شوم. میخواهم که نخواهم. میخواهم که سقف ناکامیهام به "تست نزدن" در شبهایی که به بهانهی درس خواندن تا نیمهشب بیدارم بساید.
جلوی آینهی اتاقم آن طورِ ناشی و غریبی میرقصم که انگار چهارسال به عقب رفتهام. میترسم و از ترس به شوق میآیم. احساس میکنم آزاد شدهام. خلاص شدهام از بار سنگین نگاه، از اجبار به اقناعِ نگاهِ بیاشتیاق برای جیرهبندیِ توجهی که به سمتم روانه کنی. از اشتیاق توبه کردهام تا از حبس، عفو شوم. که از وهمِ برانگیزانندهگی نگاهت دست شستهام، وقتی تو اصلا نگاهم نمیکنی.
خستهگیم، از تلاش برای به خواب رفتن معافم کرده. آهنگهای سالهای دبیرستانم را جُستهام و وانمود میکنم که هنوز مردها را جز از میان کلماتِ مکتوبات و جز با سکوت وحشتآورِ پدرم، نمیشناسم. وانمود میکنم که در زمان، توی جادهی تاریکی به سمت یاسوج که از دو طرفش شاخههای درختهای سبز سرک کشیدهاند و روسریِ صورتیِ زشتم را باد از پنجره کش رفته، گیر افتادهام. یا در یکی از صبحهای ماه رمضان، قبل از اذان، توی دعای دلپذیری که دیگر هیچیش یادم نیست. وانمود میکنم هنوز شفادهندهگیِ غلط اندازِ "نفرت" را نشناختهام. وانمود میکنم که وجود دارم.
اگر دستهای بیرحمت به گردنم میرسید، میبوسیدمت. اگر نگاه بیحوصله و خردسالت، براندازی بلد بود، قد خم میکردم. اگر زبان درازت ظریف بود، گردن مینهادم. اگر اسمم را ماهی گذاشتی که از کفت سر بخورم، خوش به حالِ من ؛ که یک بار دیگر محکوم به صلح و تحملِ خشونتِ دیگری و زبانِ مردانهی دنیای بیرون از اتاقم نشدم.
just another whale crying under the water
ازت میپرسم «چی میخوری؟» میگی که صبحانهت یه پارچ اشک نهنگه، پُر از تَنهای برعکس و سبُکِ بچه لاکپشتهایی که طفلیا قربانیِ جنگ قدرت شدند. از من اگه بپرسی، میگم که صبحانهت خونه، ظهرانهت خونه، شبانهت خون. دلِت شده اندازهی گلوی گنشجک، حلقت از دل گنجشک کوچیکتر. دست به بازوهات میکشی. شونههات جمعند توی دلت، آبشارِ موهات گم شده توی خم و پیچِ ناموزونِ دندهها و کتفت. شبیه پرانتز شدی. خوابیدی تا دنیا بسوزه، اما با یه کابوس از خواب پریدی و دیگه خواب نمیشی که. دلم برات میره. گه گاه یادم میره چهقدر نحیفی و ظریف و پر از جزئیاتِ دستنخورده. یادت رفته اینکه نحیفی نقص و تقصیرت نیست. دلم برات تنگ که میشه، هوس میکنم لبهات رو بدوزم و نخِ نازکِ به پاهات رو باز کنم. کلیشهها و چیزهای تکراری توی ذهنمند، درست یادم نمیاد دقیقا کدوم حوادث اینقدر در هم شکستندت و فرو دادندت به پستو. درست یادم نمیاد چی شد اینطوری خم شدی و کج و کوله. روزها برات اونقدر درازند که همهش ادای بیداری در میاری حتی اگه خوابتم نمیبره. شبا صدای پا و پرسه زدن بیقرارت رو میشنوم. مدام تلاش میکنی حواست رو به زور هر افیونی پرت کنی. یادمه وقتایی رو که ثانیه ها برات تنگ و کوچیک بودند، یادمه وقتایی رو که همهش روی پنجهی پا بودی و هولِ از دست دادن. انگار که چی تو دستت داشتی! حالا میشینی اینجا رو به روی من، گلوت رو از صدا خالی میکنی و نمیتونی. نه میتونی بمونی نه میتونی بمیری. ازت میپرسم «اشکِ آدم تموم میشه؟» ولی تو دربارهی نهنگها میدونی نه آدمها.
روزی که شکارچیِ آشنا اومد اینجا، دیدم برقِ توی چشمات رو. بیحوصله و بیهدف دامش رو پهن کرد، خودت رو انداختی به دامنش. نم نم بالهاتو چید ؛ بال نداشتی که. خونت رو مکید، رگهات رو حلقه کرد دور انگشتهاش، همون یه پر گوشتِ چسبیده به استخوانت رو کند، کالبدت رو انداخت کنار. بهش لبخند زدی، از هول اینکه قربانی بشی، بچه لاکپشتها رو کشتی. که نشونش بدی شکار بلدی، حتی شاید غارت و تهی کردنِ هنرِ شکارچی رو بلدی. شکارچی نبودی که عزیزکم، دلِ گنجشک داشتی تهِ آب، عُقده و حسرتت این بود که پَر نداشتی. پر نداشتی که از دام بپری، چرا پریدی به دامنش؟ با اون اسکلت عظیم، اسمت رو گذاشت "کوچولو" ولی تو یه حجم بزرگ اشتیاق و شرم بودی. کاش اما مُرده بودی. روی همین ریلهای متروی هفتتیر به سمت تجریش. یا توی همون ایستگاه صدر.
drownin
چند شب است که خوابهای ترسناک و روزمره میبینم و در خاطرم میمانند. همهی چیزهای وحشتانگیزی که در روز از آنها میگریزم و تابِ نشستن با -حتی- فکرشان را ندارم، توی خواب گردنم را میچسبند و روی سرم میکوبند. عفونتِ سمجی که به آن دچارم گاه گاه بدنم را دچار رعشهی بیوقفه میکند و حوصلهی دست به یقه شدن با اضطراب را ندارم. خلافِ همیشه از تنها ماندن در اتاقم طوری فرار میکنم که انگار تنهاییم با افکارم بتواند خونم را بمکد. در آستانهی بیست و پنج سالهگی احساس میکنم بالأخره یک کمی بزرگ شدهام. هرچند که از زمانی که کلمات مادرم را بلد نبودم، تقلا کردم تا پذیرفته شوم "همان طوری که هستم"، نه تنها در درک آن طوری که هستم درماندم، بلکه ماندهام با گذشتهای حجیم و آدمهای گناهی و طفلکی که از زیر بار سنگین تبعات پذیرشِ طوری که هستند، مدام گریختهام. خندهام میگیرد که من از پذیرش نسبت هندسی اجزای صورتم، از فرط عجز دل بریدهام دیگر. شاید آن صفتی که دیگری بیش از هرچیز در من بشناسد، "فرار" باشد.
عادت کرده بودم به درد، معتادگون. لذت را در درد، بینهایت بار به اوج رساندم. انگاری که بدنم همیشه در خاطر داشته باشد دردی را که کشیدم وقتی آخرین نفر از شکم مادرم بیرون آمدم و گلوی کوچکم غذا را نمیتوانست پایین بدهد. حالا اما ترسم از ناتوانی در ادراک درد است. اگر دیگری ناظر و واقف بر دردمندی ام نباشد از دست میروم. درد را نباختهام، آن ناظرِ همیشه حی را گم کردهام. عوضِ افکارم، مخدرِ عشق خونم را مکید و رگهام را به فساد کشانید.
اولین بار شاید، بیدلیل شانس روش را نشانم داد و حقوقِ ماهِ گذشتهام در حالی شگفتانگیز زیاد است که بیتناسبیش با تسکهای تحویل دادهام مضحک است. هرگز اینقدر بیکار نگشته بودم آن هم زمانی که پروژهام محصول اصلی شرکت باشد. بیمسئولیتیم سبکم میکند و ترسش کمی جنونآور است. عجیب است همهچیز، بیشتر از همیشه. در مذاکره با افسردهگی برای فرو کردنِ سرم زیر آب، گردنم دچار اسپاسم است و هنوز لبهام بالای آب میجنبند برای بلعیدنِ هوای بیشتر و به تأخیر انداختنِ فرو رفتن در عمق. هرچند که تصورِ فرو رفتن، از هوسانگیزی مجبورم میکند سرم را مدام گرمِ چیزهای بیخود کنم تا همهی چیزهای بیارزشی را که در به دست آوردنشان نقشی نداشتهام -مثل همین حقوق احمقانهام- نبازم.
حسرتِ این روزهام اینست که ای کاش اینقدر شهوتزدهی توهمِ آزادی و انتخاب نبودم، شاید صلح با زنجیرها از من کودنِ خوشحالتری میساخت اگر حالا گریزی ندارم از این تصویرِ "کودنِ غمزده".
اما اگر کمی هم خوب نگاهم کرده باشی، میتوانی بگویی که با این ترکیب "کودنِ غمزده" خودارضایی میکنم و من را کفایت میکند. رسالت عمرم جا ماندن است و مثل همیشه جا ماندم. غمهاش را جمع کردم توی بغلم، راهی کردمش. جا ماندم بین کلمهها و آواهای فراموش شدهای که دوست داشته نمیشوند دیگر، غرق شدم توی اشکهای خودم وقتی سردردم التماسم میکرد پناهندهی خواب شوم. پناهندهی اعضاش میخواستم بشوم اما از ابتذال و پوچی ترسیدم ؛ بازگشتم به صلح و سلامتِ نهان در نشستن با نفرت و دوری از آدمها -حتی شده- چهارزانو میانِ بازوانشان. بازگشتم به خودارضایی در محوطهی کنترلشدهی حفظیات محقر تاریخم. بازگشتم به تف کردن کلمات. ترسم اوریون شد و حلقم را فشار داد، چشمهام را بستم و تقلا کردم. تلاش کردم یادم بیاد لحظاتی را که با چشمهام لذت را از دهانهای نیمهباز میمکیدم. سیل آمد و صورتها را از ذهنم شست، خواستم پیِ تصاویر بدوم اما فرو رفتم. هوسِ التیام جان به لبم کرد. جایی جز اینجا برای فریاد نمیشناختم اما فریاد را هم نشناختم.
دلم همیشه میخواسته سرِ روانکاوم داد و بیداد کنم. نتوانستم پیش کسی پرده بدرم، قورت دادم و باز سفت و محکم نظریهپردازی و چرت و پرت بافتنم از سطح را بردم برای روانکاوم و بعد از آن، همهی آدمهایی که گمان کرده بودم ازم توضیح میخواستهاند اما حتی یادشان نبوده اسمم را ؛ برای آدمهایی که از نیاز نداشتن روانم به همنشینی با آنها ترسیدهام. من از ترسِ باختنِ میل، تا استخوان، درد را حس کردهام. آنقدر برای احساسِ درد، گردن باریکم را دو دستی نگه داشتم زیر مکافات که از درد، لذت بردهام. گمان بردم آب بودهام اما سوختم و ماندم، مثل خاکستر. ماندن هم انگار باید همیشه دردِ سرِ نماندن را با خود بکشد. نمیدانم دیگر چه.
چشمهام را که ببندم، صدای نفسهات خروشِ دریاست، شبیهِ صدای فنِ لپتاپِ فحشخورده و میان سالم.
سینهت بالا میره، دریا به آسمون میریزه، ششهام پر میشن و نفس کم میارم. پایین میاد، ماهی میشم و شش در میارم، توی خشکی تلف میشم. با خودم فکر میکنم که حتمی «جزر و مد» را «جذر و مد» مینویسی، مثل بیشترِ آدمهای این روزها که مدام خواستهام شبیهشان باشم، که هزار دنیا آن طرفتر از من و وسواسهام زندهگی میکنند و حسرت و حسد توم بر میانگیزانند. چه کسی دلِش برای کلمات تنگ خواهد شد؟
انگشتهام رو با طناب بستهام، به هوسِ نمایش پرهیزکاری در چت، در لمس. دنبال ردِ جوهرِت توی صدام میگردی، توی کلماتم. دل میبندی، به دامِت میافتم. قفس میسازی و قانون وضع میکنی و سرکوب میکنی و اعدام. هر بار، تو میمیری و من باز میگردم. من را نمیشناسی، گمان نمیکنی تو را میشناسم. در ضمیر من، تو همان منی که دوست داشتم باشم. میدانم من را نمیشناسی و از تصویرم در ضمیرت خجالت میکشم.
در جست و جوی بدبختی به دست آمدهام، میانهی مکافات زاده شدهام و خوشی را زیستهام، باورَت نمیشه. هر روز و همیشه کم آوردم و ترس، باقی گذاشتَم. پرگارِ دایرهی تنگ کلماتِ گلوم همیشه در «دام» و «طناب» و «بند» و «حبس» و «زنجیر» و «قفس» گشت. برای رهایی باید قفسِ سینه را میدریدم.
اما قلب و استخوان و پوست و لمس وهم بودند، تو تنانگی را به من شناساندی. قفسم را خانه کردی، پشتیها را تکاندی و نشاندیم به بالا. دوست داشته نشده بودم هرگز پیش از این، قسم میخورم. خداوند منی که از من دیر تر زاده شد، قسم میخورم چنین دوست داشته نشده بودم.
هر بار، خطر کردم و لزران دویدم به سمتِ آغوشت، گشودی مرا. بلند و محکم و ایستا ماندی. صدات گرم بود و پوستت مهربان و سایهات وسیع. لبخندت نفسِ حبس شده در دالانِ نهاییِ سینه را آزاد کرد هربار، چنانکه مرا آزاد کردی و پرستیدی. یافتم. تو خداوند منی.
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
پیوندهای روزانه
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۳ (۱)
- تیر ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۱)
- بهمن ۱۴۰۲ (۲)
- دی ۱۴۰۲ (۲)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۲)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۲)
- مرداد ۱۴۰۲ (۵)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۳)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۲)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۲)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۳)
- شهریور ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۶)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- اسفند ۱۳۹۸ (۲)
- بهمن ۱۳۹۸ (۲)
- دی ۱۳۹۸ (۲)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)
- آبان ۱۳۹۸ (۳)
- مهر ۱۳۹۸ (۳)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲)
- مرداد ۱۳۹۸ (۸)
- تیر ۱۳۹۸ (۲۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۷)
- فروردين ۱۳۹۸ (۸)
- اسفند ۱۳۹۷ (۴)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۲۵)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۷ (۹)
- خرداد ۱۳۹۷ (۱۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۷ (۲۸)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۲)
- بهمن ۱۳۹۶ (۲۲)
- دی ۱۳۹۶ (۳۶)
- آذر ۱۳۹۶ (۲۳)
- آبان ۱۳۹۶ (۱۲)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۶ (۸)
- مرداد ۱۳۹۶ (۲۶)
- تیر ۱۳۹۶ (۱۶)
- خرداد ۱۳۹۶ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۸)
- اسفند ۱۳۹۵ (۲)
- بهمن ۱۳۹۵ (۷)
- دی ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۲۷)
- آبان ۱۳۹۵ (۱۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۸)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- تیر ۱۳۹۵ (۱۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۶)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۵)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۸)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۵)
- خرداد ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- خرداد ۱۳۹۳ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳)
- بهمن ۱۳۹۲ (۷)