آتش بر آب

من آبم اگر آتشی. با تو می‌آمیزم اگر که با من در نفرت ورزیدن به خودم هم‌دست شوی. 
خاموش نمی‌شوی ؛ که تو همان خورشیدی، همان توده‌ی عظیمِ سخاوت‌مندِ مرتفعِ آتش، همان گردیِ بی‌زاویه‌ی خشمگین.
با سیل هم اگر بیایم، از رو می‌بریم.

اما نه با من می‌آمیزی و نه مرا وا می‌گذاری. مرا کفِ سنگلاخ‌های سخت و مهربان در کف می‌گذاری. می‌تابی و می‌خروشم. می‌تابی و گریه می‌کنم. من اگر با تو بیامیزم تمام می‌شوم. تمام نمی‌کنی مرا. اگر تو آتشی، پس چرا من می‌جوشم و تو در رکودی؟

شب‌ها که خورشید کوچیده به پشتِ ابرِ خیال، در خاطرم، لب‌خندت وسط آغوشم تن می‌شوید. بعد، روز که می‌شود، از آغوشم می‌گریزد. روز، شرم‌آوریِ لذت‌بخشیِ درد است. قدت بلند است، بالای سرم می‌رسی. نور سایه دارد مگر؟ پهن می‌شود سایه‌ات سرتاسرِ تنم. لب‌خندت را قورت می‌دهی و نگاهت گلوله‌های آتشند که حواله‌ی کودکانه‌گیِ نگاهم وسط صورتِ بزرگم می‌شوند، توی کانالم می‌نویسم «رژیمِ کودک‌کُشِ صلح، جنایتِ دیگری...» از حال می‌روم.

بلد شده‌ام که سکوت و سکونت تظاهراتِ ناکامی است. در نهایت، من چیزی را به تو می‌دهم که ندارم و نمی‌خواهی. تو نمی‌دانی که این اعترافِ چندم است به هوسِ حفظِ میل. اگر بدانی، تحت نظاره‌ات، در بی‌تابی از خشمِ روز و آفتابِ بی‌رحم، از لای انگشت‌های زمین و همان سنگلاخ‌های مهربان، می‌ریزم.

فریاد می‌زنم اما گوش نداری. مقابلِ تصویرِ فریادم و دهانِ گشاد کرده‌ام، لب‌خندت را پس می‌دهی. خجالت می‌کشم، می‌روم. روانکاوم می‌خواهد بفهمیم چرا می‌روم. من رفته‌ام حتی اگر میانِ بازوهات چهارزانو نشسته باشم. ای کاش هیچ‌وقت نیامده بودم و من اگر بازگردم به آسمان، باز می‌بارم و به آغوش همین سنگلاخ می‌آیم که روی پهناش سایه کرده‌ای. بتاب بر من که غصه‌ام داغ می‌شود و فقط شکل عوض می‌کند، در بودن مُصِر و ایستاست.

 

- داستان، چیره‌گیِ "آب بر آتش" بود و پس از آن می‌توانستیم مرده باشیم. اما خب آب کم آمد و تو خورشیدی عزیز.

- من می‌توانم چهارده دقیقه درباره‌ی نشانه‌های این نوشته و سمپتوم‌های جیغ‌کشانم توی آن صحبت کنم.


so break yourself against my stones

چیزی از دوست داشتن یادم نمانده دیگه. دست کشیدن را بلد نیستم. دوست داشتن یا هر نامِ دیگری که دارد این obsession ِ مرضی، تبدیل به هیولاییم کرده که مچ دستاش رو به هم می‌چسبونه، جلوت می‌گیره تا ببندی. بعد تا پلک بزنی، بندها رو می‌دره و ناخن‌های بلندش رو فرو می‌کنه توی سینه‌ت. یک روز غمگینی و یک روز عصبانی. یک روز نیازمندی و یک روز نوازشگر. یک روز بازجویی و یک روز معاشقه‌گر. تو زندان‌بانِ هیولایی شده‌ای که التماست می‌کرد توی قفس نکنیش و حالا تبدیل به قفسِ تو شده. اگر به شانه‌هات بیاویزم، تا آخرین روزِ دنیا می‌بریم، اما من یادم آمد روزهای اولی که لب‌خندم چشم‌هات را بوسید، ازت خواهش کردم بفهمی و بدانی من روی شانه‌هایی حساب نکرده‌ام جز برای خراشیدن. مدام می‌پرسی از هربار که خودم را مجازات کردم تا هرچیز را که هرگز می‌خواسته‌ای مقابل چشم‌هات نگه دارم، از زمانی که کف دست‌هام را به شانه‌هات دوختم و احوال تنت رو چسبیده به تنم، در روز آخر دنیا وصف کردم. مدام گناه‌کاری و شرمم را کلمه می‌کنم و تکرار می‌کنم، عقب می‌کشی. گیر افتاده‌ای با من. من و تو باید رفتن را با هم یاد بگیریم. به نظر می‌رسد گناه‌کار و محکوم به شرم باشم. من نمی‌توانم گناه‌کار باشم. من فقط چند سده‌ی اولِ عمرم گناه‌کاری و شرم را تاب آوردم. به حد نهایت ورَم که کردم و دردناک شدم، خودم را کُشتم. حالا باز وقتَش شده. فکر نمی‌کنی عزیزکم؟ فکر نمی‌کنی جانکم؟ فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی نفرت نداریم تا عشق بورزیم، تا بجنگیم، تا تاب آوریم؟


آهن

بمیرم برای تو من. اما باقی می‌مانم و مانده‌ام. یادم نمی‌آید درست‌ترین حالِ مردن در یادم چه بود. درست را یادم نمی‌آید، مدت‌هاست. عشق رنگ باخته و کسی چه می‌داند رهیِ معیری شعرش را زمزمه می‌کرده یا فریاد ؛ «دردِ بی‌عشقی ز جانم برده طاقت»

می‌کوبد روی سرم، روی این پوستِ خشک و پوکِ گردوی فاسد و خشک ذهنم ؛ «این‌قدر فکر نکن.» آن‌قدر فکر کرده‌ام و تن عشق لیز بوده که از دست لرزانِ سرم سُر خورده. سُریدن از واژه‌گان عامیانه‌ی حکایت‌گرِ «عاشق شدن» بود، چه کنایه آمیز.

تناسبِ دل‌سنگی و آسایش برای گردوهای تر و تازه‌ایست که مغز را شاداب نگاه داشته‌اند. بارِ حجیمِ شرم از در و دیوار و نگاه‌ها فشارم می‌دهد و اصراری برای راست کردنِ کمر ندارم. دولا دولا می‌شود بی‌دل و ماجراجو، میان گریه قهقهه زد و از زیر وزنه‌ی آویزانِ ساده انگاریِ مردانه‌ی مفهومِ عشق و تملک خزید، تصویر آلاتِ آویزان را می‌شود در ذهن داشت و خم خم لذت جست. هیستریا مرا مدام می‌برد به مقصد خسته‌گی آورِ جنسیت، زمانی نزدیک مردی به من گفت «تو مادرم نیستی.»

مبتذل‌تر از عشق در بستر در خاطرم نیست. چرا؟ خاطرم صفحه‌ی سفیدیست که گریخته‌هاش، کلماتِ دردند. سفید مثل پیراهن پسرکم در تصویرِ کودکی. هزار واژه تنِ عشق کردم و نازیبا ماند. زیبا آن چهره و نگاه و گرمای روح بود. کدام روح؟ عشق، درد نفرت آورد و این شاید گریزِ دسته کلماتِ دیگریست از برای شرم.

آه از نگاه، از شادی و آرام. نگاهم که می‌کنی شادی و آرام مرا سنگ می‌زنند، چشم‌هات خالیست، زمانی یاقوت‌هایی رو به رو داشتم که دلم را می‌جُستند. پشت نگاهت، دلِ سنگت برام آرزو می‌کند شادی را بیابم. تعارضت را برای من می‌آوری و همان طرزِ با شکوهی که مجذوبِ حکم راندن بر زنی، حکم می‌کنی شادی را. شادی می‌خواهم چه کار؟ جانت را می‌خواستم عزیزجان.


ببخشید، این یک نفرت‌پراکنیِ عریان است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

yanmaktan

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

جانِ عزیز

دیگر بیداری و درد نمی‌کشم. این شب‌ها را می‌خوابم. خودم را خواب می‌کنم. مُرداروار روی تختِ اتاق امنم وسط این دزدخانه. گریه و فریادهام را کرده‌ام و حالا، روزها چکمه‌ی زمستانیم را درست مثل چکمه‌هایی که روزهای پیش خون به پیشانی‌ام می‌آوردند، روی چشم‌های بیدارِ کفِ خیابان می‌کوبم، ماسک به صورت می‌زنم و با شانه‌هایی که مشکوکند به حمل آسوده‌گی، می‌دوم برای چیزی که نمی‌خواسته‌ام. از جنگ انصراف داده‌ام و وهمِ «وجدان» را توی سیگار می‌ریزم، دود می‌کنم.

به روزمره‌گی پناه نیاورده‌ام، به سرم آمده. معمولِ زنده‌گی خالی من این است که مشتی بر خِفتم دارم. روزمره‌گی اما روی خفتم هم نیست. گم شدم و حالا برای خودم حال به هم زن و خطرناک شده‌ام. گفتنِ این، باز به گریه‌ام می‌اندازد و همه‌ی این چند خط را باطل می‌کند. همه‌ی آن جان‌ها که آزرده‌اید، هروقت فرصتی باشد، می‌آیند بالای سرم. نمی‌توانم این همه بزدلی و لب و دهن بودن در لاک نارسیسیزمم را بیش از این، بار روانم، بکشم و هرجا و به محل دفن هر جنازه ببرم. جنازه‌هایی که پس از ترک جان هم، سعی بر آزارشان رویشان نقش انداخته. برای همین روانم برای رفت و آمدِ نفس‌های حرامم تصمیم گرفته‌اند، برام تصمیم گرفته‌اند مُردار باشم. نمی‌دانم دیگر حتی در «ای کاش مرده باشم» هام هنوز زنده‌گی هست یا نه.

کار به جایی رفت که حیاتِ من در ارضا کردن شما بود. اما دیگر نمی‌ترسم از شما و آزرده شدنتان سپاهِ سیاهِ زور. این فکت، گاه و بی‌گاه لب‌خندم را روی صورتم پیدا می‌کنم از فکر زجری که می‌کشید، فقط برای چند کلام حرف که دارد می‌کشدتان، ولی شما کشته‌اید و می‌کشید ؛ چه‌قدر ضعیف و بدبختم. نشسته‌ام به این امید که آن پیش‌گویی‌های نگون، واقع شوند ؛ سربازهای قوی و مهذب و مردانه‌تان، زنانِ مردانه‌تان، تک به تک سراغمان بیایند، توی اتاق‌های امنمان حکمِ الهی بر ما جاری کنند. سربازهای عبّاس، با اخم‌های جذاب، قد و بالای شهوت‌انگیز علی‌اکبر و جوانی قاسم. این‌طوری، راحت نمی‌شوم اما خطرِ خودم از سرم می‌گذرد. خطرِ این خواب و روزمره‌گی دست از یقه‌ام می‌کشد.

من از آیینِ شما جان به در برده‌ام. من از مرگ در احترام به عقاید شما عفو شده‌ام. نمی‌دانم که آیا سوالات مادرم بود که نجاتم داد، یا شکِ عزیزِ جانم، پدرم ؛ این حاملِ پیامبروارِ آیین درد. من در کشتارِ پدرم مُردم و اما انگار اسماعیل‌وار جان به در بردم. حالا از وسط جهنم به تو می‌خندم. مطمئن نیستم که آیا این حالِ من، مخالفِ دردیست که برده‌ام؟ آیا این مرا با چیزی غیر از ارضا کردن تو و خدات معنا می‌کند؟ حالا زبانم باز شده‌است. اما کوتاه است زبانم و بی‌رنگ، سرم سبز نیست. کاش چنان بود تا کمی هم من از آن شعف و لذتی که می‌برید، برای خودم و حالِ بدم داشتم.

منزوی شده‌ام و منفور، چرا که من از میان شما می‌آیم، بیش‌تر از شما کسان بسیاری را نمی‌شناسم و به شما گه پرت کرده‌ام. هر بار، با هزار استخاره و یحتمل ملاحظه، دست می‌کشید به سمتم و تف تحویل می‌گیرید. من شما را تحقیر نمی‌کنم، تحقیرِ شما را تاب آوردم تا خلاص شدم و فقط نمی‌خواهم برگردم به سیاه‌چالِ تعالی و نورِ تو. بگذار توی جهنمِ مرگ و آزادی ام بمانم. برای من که با جان پرستیدم، چه دردی ورای بی‌خدایی؟ مرا به دردم رها رضا بده. وا بده. من ایمانم را باخته‌ام، مرده‌ام، از آزار جنازه‌ام خنده‌ات بگیرد، به حالِ ترسانم وسط خیابان‌ها و عذابِ وجدانم از کشته نشدن و اسیر مردان خدا نبودن، رحم بیار و به رسم ارحم الراحمین گذار کن.

 

- به این می‌گن گریه‌ی عجز. رقت‌انگیره.


دانلودِ وحشت و غم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بی‌آرزو

لیزر سبز انداختی روی صورتم، میخ شدم. منتظر بودم چیزی بهم بزنی تا کمی راحت شم از کابوس هر شبم، تا شب که خونه می‌رم، چندبار کم‌تر فیلم مقتول‌هات رو replay کنم و زار بزنم. اما نزدی. پایین که اومدم، زل زدم توی چشمات اما پشت چشمات هیچی نبود. درست مثل من که دیگه هیچی نمی‌خوام.

خواب می‌بینم پسرک رفته به جنگ، خواب می‌بینم درمان‌گرم زن است. هر کُشته‌ی نو، هر جلسه‌ی درمان، هر تسک و پروژه، هر تحلیل و توصیه، هر اجتماعِ به خیابان، هر شعارِ نو، آشفته‌ترم می‌کنه. قرارِ جلسه‌ی آشنایی دیوانه‌م می‌کنه. عزیزجون که درباره‌ی پیشواش می‌گه «کهولت سن و توهم» حالم بد می‌شه. پوسترِ مردم وسط پرچم که آن اَلاه را پایین می‌ندازند، نیمه‌شب بیدارم می‌کنه و با خودم انگار دارم می‌گم «خدا گناه داره»، بعد یادم میاد خدا را کشته‌ام چون گناه داشتم.

فکر می‌کنم کسی قراره رگ گردنش باد کنه و بی‌هوا توی خیابان بکشدم. توی کوچه‌ها مثل یه بچه توی جنگل هراسانم. صد بار پشت سرم را نگاه می‌کنم، گربه‌ها قلبم رو توی حلقم میارند.

وقتی می‌رسم به اتاقم با نواهای قدیمی می‌رقصم و گریه می‌کنم. گریه چشم‌هام رو خشک می‌کنه و قرنیه‌ی زخمم رو به درد میاره، تا نوبتِ گریه‌ی بعد سرُم می‌ریزم توی چشمم و از این‌که این کار را می‌کنم بیش‌تر گریه می‌کنم.

نمی‌دانم چه چیزی حالم رو خوب می‌کنه. ادامه به عادات برام تهوع‌آمیزه. غم و خشمم رخت بسته از سرم، نمی‌دانم با کتاب فراسوی مارکسیسم و پسامدرنیسم چه دردی از خودم ساکت می‌کنم. می‌دانم تنهام و مُردنی. می‌خوام یک گوشه‌ای ساکت اما تحتِ کشتارِ مردانِ خدا بمیرم. نمی‌خوام اسپانسرشیپم جور شه، نمی‌خوام بمونم و زنده‌گی کنم، نه چون می‌دونم به آرامش می‌رسم و عذاب وجدانش جونم رو اذیت می‌کنه، چون می‌ترسم از این‌که به آرامش برسم.


drowning

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وسط سینه‌م آفتاب کاشتی

وسط سینه‌م آفتاب کاشتی عزیزجون، جای خوبی نیست. حالا آفتاب مونده و تن کوچیکم، زبونِ درازم که کم میاد، مغزم که درد میاد، قلبم که گم می‌شه. وای اشکام که کم میاد.

توی خیابون تنهام گذاشتی، کار خوبی نیست. توی وطنم اسیر، گذاشتیم. عصبانی و رنجورم و داد که می‌زنی فکر می‌کنم صدات آهنگینه. عصبانی‌ام اما تلاشم برای تبرئه‌ی خودم و نشستن پای این برچسبِ «قربانی»ِ روی پیشونیم کار دستم می‌ده.

نمی‌دونم حتی سه ماه فرصت دارم برای گریه توی این جغرافیا یا جهش می‌کنم به فراریِ سی ساعت دور از خاورمیانه.

می‌بینم اذیتی. عزیزجون، من با دردت از «تقلای خودم و گردن‌کشیدنم» هم‌دلی می‌کنم. من دستت طناب‌های بیش‌تری می‌دم. از این چرخه خسته‌اما ولی همون‌جا می‌ایستم. حداقل این بهم حس بودن می‌ده. هنوز می‌تونم به‌ایستم و دستت طناب بدم. 

من کوچیکم عزیزجون، من اصن از جایی که نشستی، نگاه کنی نیستم، تو چرا منو می‌بینی؟ من دوست دارم بمیرم چون امیدوارم. حالا که می‌رم، می‌خوام بمونم. من حقم رو نمی‌خوام. احساس می‌کنم حقی ندارم. اما آفتابِ وسطِ سینه‌م مال من نیست. نمی‌دونم چرا این‌قدر احمقم و این‌قدر از خودم بدم میاد. اما تو رو دوستت دارم، دلم برای تو همیشه تنگه، دوست ندارم درد بکشی. دوست دارم بهت نگاه کنم و بفهمم اون‌قدرا هم بد و نفرت‌انگیز نیستم. اما توی سینه‌ی تو سنگه، پشت چشمات خون، توی سرت نیاز.

من از تو یاد گرفتم داد بزنم عزیزجون، از تو یاد گرفتم حرف بزنم یا پا بکوبم، گریه کنم. چرا عمدی گُمم کردی؟

جون، عزیزه عزیزجون. ولی جون چیه توی نموری و کوچیکیِ زیرپله؟ ای کاش بپوسم توی اون خیسی و بیرون نیام وقتی این‌همه آفتاب اون‌جا دفنه. ای کاش این‌قدر تنها و جون‌بُرده نباشم.

هولِ رگِ بادکرده‌ی گردنت از "دشمن" شادابم می‌کنه. من توی وسواسِ تو قد کشیده‌م. فحشات به استعمار به هیجانم میاره چون ازت رد شده‌م. من نمی‌خوام تو بری. می‌خوام بمونی. می‌تونی آزادیِ آفتابِ سینه‌ی منو تاب بیاری؟ می‌تونی فحشای آب نکشیده‌ی زبونِ درازم رو تاب بیاری؟ من با این مغز کوچیکم و تنِ نحیفم با آفتابِ تو این طوری تا می‌کنم. اگه می‌خواستی بسوزم، چرا کاشتیش وسط سینه‌م و آب ریختی؟

زیر چکمه‌ی یگان ویژه مخلوع گذاشتیم و سر تکون دادی، رفتی، اما اگه برگردم، بالای جنازه‌م اسمعی افهمی بخونی من زنده می‌شم. من می‌خوام بمیرم.

عزیزجون تو با خدات و ترست از مردن زنده نگهم می‌داری. نفت و خون می‌خوری تا زنده نگهم داری و منتش رو سرم بذاری. عزیزجون سرم بره زیر سنگ الاهی، این‌همه جون تا دم در نره و برگرده. وای عزیزجون اشکام آفتابتو خاموش می‌کنه. گلوی زخمم نورِت و سوره‌هاتو از رو می‌بره.


اوه، خشمِ من بزرگ‌تر ازین‌هاست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من از آزادی عریانی را می‌خواهم*

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ناامیدی

وطن، پرنده‌ی پَر در خون
وطن، شکُفته گُلِ در خون
وطن، فلاتِ شهیدانِ شب
وطن، پا تا به سر خون

وطن، ترانه‌ی زندانی
وطن، قصیده‌ی ویرانی

ستاره‌ها، اعدامیانِ ظلمت
به خاک اگرچه می‌ریزند،
سحر دوباره بر می‌خیزند!

بخوان که دوباره بخوانَد
این عشیره‌ی زندانی
گُل‌سرودِ شکستن را

بگو که به خون بسُرایَد
این قبیله‌ی قربانی
حرفِ آخرِ رَستن را

با دژخیمان اگر شکنجه،
اگر بند است و شلاق و خنجر،
اگر مسلسل و انگشتر،
با ما تبارِ فدایی
با ما غرورِ رهایی

به‌نامِ آهن و گندم
اینک، ترانه‌ی آزادی
اینک، سرودنِ مردُم

امروزِ ما، امروزِ فریاد
فردای ما، روزِ بزرگِ میعاد

بگو که دوباره می‌خوانم
با تمامیِ یارانم
گُل‌سرودِ شکستن را

بگو بگو که به‌خون می‌سُرایَم
دوباره با دل و جانَم
حرفِ آخرِ رَستن را

بگو به ایران
بگو به ایران


ما سنگ

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کاش بیدارم کنی

پشتِ سه‌راهیِ اتاق، یه مارمولکِ چشم‌قشنگ مُرده. من کشتمش. می‌ترسم خواهر - برادرش بیان پی‌اش اما با این‌حال روی زمین نشسته‌م.

بالاخره بعد از خیلی وقت، می‌رم تراپی. می‌رم تراپی که حرف بزنم اما نمی‌تونم.
هر شب هر شب میام این‌جا و کلی نیت می‌کنم بنویسم اما دست و دلم نمی‌ره به بافتن. همین حالاش که خط دوم ایستاده‌م، اشک‌هام یقه‌م رو خیس کرده‌ند اما غمگین نیستم. افیون عمر من اگر غم بود، غمِ بی‌خود بود حتی، حالا بی‌حس‌تر از همیشه‌ام و شاید این مثل سردردِ بعد از گریه، هزینه‌ی خشم‌های حجیمِ انبار شده توی سرم و پشت چشم‌هامه. خشم رو که نمی‌شه گریه کرد آخه. توی خشم، امید و طلب هست، گریه انگار دست از طلب کشیدنه.

چندصباحی با تنِ لرزون و خاطر مریض و بی‌اعتماد، بعد از کلی تاتی تاتی، عشق ورزیدم و دوست داشته شدم. قد کشیدم و اجازه دادم که دوست داشته بشم. به حالِ رها و اشتیاق لب‌ریز کننده‌م که فکر می‌کنم، احساس بدبختی بیش‌تری می‌کنم. زمان کوتاهی نبود اما انگار بقیه‌ی همه‌ی راه‌هایی که توی این سال‌ها اومده‌م بیهوده بوده‌م.

شب‌های زیادی توی تاریخ من هست که توی اون‌ها مُرده‌م و گه‌گاهی نفس مسیحایی گناه‌کاری بعد از یک نفس یا هزار شب نفس نکشیدن، توی شش‌هام دمیده و برم گردونده به جهنم. اما آخرین بار، یک شب توی لویزان من، کنار مسیح گناه‌آلودم مردم. یا شاید یخ زدم. و ازون شب، هرشب خوابه و خیال که آب بشم، خوب بشم، نترسم، حس کنم.

حالا نمی‌دونم با این همه خشم تل‌انبار شده چی کار کنم. نمی‌دونم آدم‌ها با تروماهاشون چی کار می‌کنند. حتی دلم نمی‌خواد آدمِ شبِ لویزان رو پیدا کنم که ازش بپرسم چرا، یا بلایی سرش بیارم. فقط می‌خوام برگردم به قبل از اون شب.
حالا انگار هر لذتی، لذت دردناکه. انگار دنیایی میان من و پسرکم ایستاده. دلم می‌خواد همه دردی که از هر قبله‌ی زوری کشیدیم، پس بگیرم.

من فکر نمی‌کنم درد آدم‌ها رو بزرگ می‌کنه. دردهای من، منو بدبخت‌تر و ترسوتر کردند.
دلم می‌خواد شنبه ظهر که می‌رم پیش روانکاوم، جیغ بکشم و گریه کنم، فریاد بزنم که چه‌قدر از خودم و از نزدیک‌ترین آدمای زنده‌گیم نفرت دارم و چه‌قدر از این نفرت شرمگینم. اما می‌دونم که آروم خواهم نشست و درباره‌ی تقسیم مادرم با خواهرم هنگام تولد صحبت خواهم کرد.

به مارمولکی که کشته‌م حسد می‌برم. چه‌قدر نمی‌تونم بنویسم و انگار هیچ‌وقت نمی‌تونسته‌م.


آدم با خودش که یکی می‌شود، دیگر نمی‌تواند بنویسد. حداقل من این‌طور باور دارم. که هرچیز، همان موقع که هیچ شد و پیچیدنش لای هزار حجاب رنگی، امیدواری به ارضاگریِ میل را چاره نکرد، خفه می‌شوی دیگر. هر بار میایی حرف بزنی و صدای کلمه‌های خودت توی گوشت می‌پیچد، بالا و پایین شدن لب‌هات توی آینه اسراف به نظر می‌آید. تو کی هستی ؟ لب‌هات هم مال تو نیستند. مال بوسه‌های محکم و یواشکی توی کوچه خیابان‌هاند و گاهی هم جسورانه در کنجی مشکوک به خانه. تو رقت‌بار و زشت و زیستی هستی. یک‌بار به پسرک گفتم «علف» و می‌دانست که فحش است.

تو می‌دانی من چه‌ها کشیده‌ام تا رسیده‌ام به شمال غربی این کنج وسیع بالاخره. تو نمی‌دانی که. صدایت که می‌پیچید توی سرم وقتی سکوت کردی، مرا بازگرداند. البته که تو می‌دانی، تو می‌دانی همه آدم‌ها چه‌ها کشیده‌اند تا من یکی بتوانم کمی قد بکشم. جای زخم‌های انفجارم هنوز روی پوستت می‌درخشد.

اما تو صبوری، تو معنای صبر، جورکشانیِ ناگزیر اما با لب‌خندی، که تو بدبختی، تو کوچکی، تو نیازمندی. زیباتر از من.

چشم‌هات اگر مثل چشم‌های پسرک میوه‌های دست و پا دارِ بادام نیستند، من سالیان سال همه شما آدم‌ها را با هم اشتباه می‌گرفته‌ام. و چه‌قدر سخت است که هیچ‌چیز یادم نمی‌آید. هیچ‌چیز نمی‌خواهد که یادم بیاید پیش از پسرک. و پسرک همان پل چوبی لرزانیست که در قدم‌های آخر از پله‌هاش هلاکم خواهد کرد. آن‌وقت شاید با پسرکی لب‌بادامی، پایینِ هلاکت تلاش کنم بار دیگر همه خاطراتم را از همه «تو»ها پاک کنم و یا شاید پسرکی نه دیگر، دیگر هرگز بلند نشوم، خراب شوم، همان طوری که دل‌چسب است. همان طوری که هرروز خیالش را می‌پزم و می‌گذارم جلوی پسرکم، با حسرت و اما ترسان.

نیمه‌شبِ جمعه که بیدار شدیم، کلبه واقعا چوبی بود و باران واقعا سیل‌آسا، مهِ صبح ملموس بود و اشک‌ها شور لابد. با خودم فکر می‌کردم پس چرا تمام نمی‌شود؟ چه‌قدر رقت‌باری و چه آرزوهای کوچکی حالا مقابلت لاشه‌های مصرف شده، افتاده‌اند به پایین کشیدنت. ای کاش هیچ عاشقی به معشوقِ خود نرسد. که معشوقه‌گان خالیَند و خراب و خراب‌کن. همیشه می‌رسم به همین‌جا. حالا دیگر نمی‌دانم با بادام‌های سحرآمیزی که کف دستم گذاشته چه کنم، لابد اگر گوشه‌ای در باغچه خاکش کنم دلم آرام بگیرد. به تعالی برسم، درست هم‌زمان با دادنِ فحش‌های آب‌دار به شرق‌گرایان بی‌مغزی که هزاران هزار سال هم که بگذرد، یک‌صدا به کشیک‌های کلیساهاشان نخواهند گفت «خفه شید.»

 


را

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید


ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

پیوندهای روزانه
بایگانی