The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

۲۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

پنجاه و سه

شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

بعدها برات تعریف می‌کنم با چه حسرتی به هم‌زادهاش نگاه می‌کرد و چین جبینش چه عمقی پیدا می‌کرد وقتی می‌توانست با جان گرفتن رد محوی از آن‌ها، خیلی آسان از بودن در جمع ما صرف نظر کند.

بعد می‌زدی پشتش که هواش عوض بشود، گیج گونه‌ات را می‌بوسید. انگاری که می‌خواست بگوید : «املم را دوست داشتم، من دوستش دارم!»

بعد جاهلانه می‌پرسیدی : چی شده؟

که بخندد، بگوید : هیچ.

ده دقیقه بعدش صداش یواشکی می‌رسید که می‌خواند :

هفت‌شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خمِ یک کوچه‌ایم

منتظر می‌ماندی که بعد مصراع دوم را هی بخواند هی بخواند، ضرب بگیرد روی میز کامپیوتر، سوت بزند، کلمه‌ها را جا به جا کند، شعر را عوض کند، کلمه‌ی جدید بسازد، آهنگ بسازد... دنیااا را عوض کند.

که هی بخندی، هی بخندی. اصلن هم تلخ نخندی. بمیری از این‌همه پتانسیلش در دست‌کاری، در تعمیر، در تولید.

.

توی ماشین نشسته بودم.

آقا با لهجه کاشانی‌ش پرسید : برق‌کار بودی دیگه؟

لب‌خند زد : مخلص شما!

نشست توی ماشین، جواب من را داد : این‌‌جوری راحت‌تره.

.

بعدها می‌نشانمت برات تعریف می‌کنم : هفت شهر عشق را گشته بود و هنوز اندر خمِ دنیا به جبر اسیر بود.

هی می‌خواند. این شعر را هی می‌خواند.

بعدها یک چیز بلند می‌خوانی که در آن برات تعریف می‌کنم یک آه عمیق می‌کشید و می‌خواند :

هفت‌شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خمِ یک کوچه‌ایم

قدری در ماهیچه‌هاش توان داشت که نه در همیشه سرخوشی‌ش متوقف شد نه غم توانست به گرد پاش برسد.

رسم زهد را با بندهای خسته‌ی دستانش بلد بود...

 

شماره‌ی مطلب : ۱۰۰

عنوان : ۵۳

می‌توانی بفهمی چه‌قدر حرف ناگفته از منتشر شدن چشم پوشیده‌اند فقط توی همین وب‌لاگِ کم‌عمر؟ بیش از این.

  • ۱ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۳
  • روشنا

پنجاه و دو

جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۰
  • روشنا

پنجاه و یک

پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
  • روشنا

پنجاه

چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۷
  • روشنا

چهل و نه

سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۴
  • روشنا

چهل و هشت

دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
باری
دل شکستن فقط یک شوخی بی‌مزه بود.
تقصیرِ کار مال هیچ کس نبود.
یک آدمی این وسط اشتباهی بود. نفهم بود، سخت می‌گرفت، بی‌استعداد بود، بی‌دقت بود.
یک آدمی بود که همیشه سوال‌هایی می‌پرسید که بحث را خراب می‌کردند، که جواب نداشتند، که درحد جواب داده شدن، حتا در حد شنیدن هم نبودند.
عرضه نداشت چانه بزند. بلد نبود خودش را بگوید. درخواست کردن را ذلت می‌دید.
یک آدمی همه‌ی راه‌های زمین را اشتباه می‌رفت. یک آدمی همه‌ی راه‌ها را، تمامن، بلد نبود.
بی‌درکی که مجبور بود دلش نگیرد که کسی از تظاهر حال خوبش هم ناراحت نشود.
مجبور بود قبول کند خواسته‌های بی‌جایی دارد.
بی‌عرضه‌ای بود برای خودش، خنگ.
یک آدمی، از همه‌جا رانده بود.
اشتباهات، غم‌ها، دردها، سالم نبودن‌ها... همه مشکلاتش گردن خودش بود، از بی‌شعوری خودش بود.
فقط از زمین، آب شورش را در سر داشت.
اصلن چی داشت؟
خراب بود. گارانتی هم نداشت.
داستان تلخ زنده‌گی همین بود. باید شاد زیست! باید شعار بدهی، باید بااعتماد به نفس کاذب حتا قربانی تربیت نیاکانت باشی تا گناه‌ها به گردنت نیفتند. این منطقی‌ترین دلیل دنیا بود!
یک آدمی له شد.
باری، من و تو بی‌گناهیم
او نیز تقصیری ندارد
پس بی‌گمان این کار 
کار چهارم شخص مجهول است!
.
اسکلی که حتا حق سوال نداشت.
 
باری
دل شکستن فقط یک شوخی بی‌مزه بود.
  • ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۲
  • روشنا

چهل و هفت

يكشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۶
  • روشنا

چهل و شش

شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴

خلافِ حالِ خراب،

حال خوب خیلی کم حرف است.*

 

و اذا مس الانسان الضرّ،

دعانا لجنبه او قاعداً او قائما.

فلمّا کشفنا عنه ضرّهُ، مرّ!

کأن لم یدعنا الی ضرّ...

 

* حتی این خودش حال‌خراب کن است. :))

  • ۱ نظر
  • ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲
  • روشنا

چهل و یک

سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۳
  • روشنا

چهل

يكشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
  • روشنا

سی و نه

يكشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴

برای دی‌شب و خسته‌گی بی‌انتهای ما.

 

فکر می‌کنم دیگر نباید غروب‌های دل‌گیر را بنشینیم چشم بدوزیم به نگاه نکردن هم.

فکر می‌کنم باید درزهای این کفن را بشکافیم، دو نیمش کنیم و بعدهم برای خودمان دوتا قبر مجزا بخریم... برای ابد. نه حالا.

فکر می‌کنم باید دستم را از توی جیبت بکشم بیرون. می‌خواهم این‌قدر خرج نکنی.

باید برویم سر زنده‌گی خودمان.

برویم به کنکورمان بدوزیم چشم‌هامان را. من به کارشناسی، تو به ارشد... چه فرقی می‌کند؟

تو به فوق دکترا شاید...

...

و ...

و عالمی سه نقطه که انگاری بیانِ زبان بی‌زبانی‌شان هرگز سر زوال فرو نیاورد.

 

و من فکر می‌کنم

باید رفتن را بیاموزیم.

  • ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۵
  • روشنا

سی و هشت

جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۵
  • روشنا

سی و هفت ||

جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۶
  • روشنا

نپرس

جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴

وقتی زل زد توی چشم‌هام و مردمک‌هام آشکارا آواره‌ی جست و جوی کوچه‌های هراس دنیایی بدون تصویر نگاه او شدند،

می‌خواستم فرو بروم توی بی‌چیزی‌م و این خجالتی که هیچ‌طوری نمی‌شد پشت پلک زدن‌های مرتب تکذیبش کرد..

  • ۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۰
  • روشنا

سی و پنج

سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۲۶
  • روشنا

سی و چهار

دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
  • روشنا

مرا تو بی سببی نیستی

يكشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۱
  • روشنا