اردوغان یا...
حتا منم دلم گرفت وقتی کودتای ترکیه شکست خورد.
- ۳۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۵۱
بابا دستش را از پنجره گرفت بیرون و گذاشت خلافآمدنِ باد، گشودگیِ آن را پس بزند.
سرش را کج کرد و لای زمزمههای باد گفت : دخترم ماهه. ماه.
نیش بغل دستیاش باز شد و برگشت نگاهم کرد...
و من حس کردم مهتاب توی دلم آب شد...
اون میدونست من شبیهشم و من میدونستم که فقط اون فهمیده گناه من چهقدر بزرگه...
و ما قصد داشتیم اینو تا آخر عمر انکار کنیم.
فاصلهی من و اون
مثل کودکیهای آل احمد میمونه ؛
در دست ساخت!
من خستهام از گور به گور کردن گذشته
اما
چرا نمیتوانیم عادی شویم؟
کاش این کودک احمق خرابکار درونِ نیمشبیِ من
حداقل میتونست حرفای مگویی که فاش میکنه رو،
واضح و قابل فهم بگه.
کاش یه کودک احمق دیگه این دور و بر بود برای کامل فهمیدن اون...
مثل تو. کجایی؟
اون تنهاست. بدبخته و ناامید.
من فکر کنم این قسمت از شب و این قسمت از زمین دارند مرا یاد میگیرند.
وقتی هیچچیز جوابگوی آشفتهگی من نیست،
و حتا کسی نیست جنونم را تا تیمارستان بکشاند،
من اصلن نمیدانم...
تنهاا چیزی که دارم ندانستن است.
چرا من هرگز ممتنع نیستم؟
چرا؟
بعضی وقتها فکر میکنم تنها چیزی که تو با خودت نبردهای «نماندنت» است.
تو حتا خاطرههایی را که قطعن قسمتیشان سهم من است، بار زدهای و بردهای.
تو حتا اشکهای مرا به اسارت بردهای و این خیلی بیانصافیست.
اگر قلبم نه، اشکهای من ارثیهی ازلی و ابدی من از این دنیای ملموسند.
تو خیلی بیرحمی.
نمیدانم اصلن چهطور باید این را ثابت کرد وقتی نزدیک است اسمت را رئوف بگذارند.
من پیچیده نیستم
این تویی
باید بهشون بگی دهنشونو ببندند و دربارهی من مثل تو صحبت نکنند.
تو باید واقعن بهشون بگی چهقدر بده وقتی بهم میگن پیچیده. تو باید بهشون بگی این عذابآوره.
تو کجایی آخه؟
به فنا رفتم من
کجایی
من بستم.
بند کفشهای تو را، دستهای تو را، چشمهای تو را
قلب حریصم را.
سد کلماتم را
آخر سطرهایم را.
من کنارت ننشسته بودم
دستهایت دور قلبم نبودند
آن زمانی که ما عشق را یافتیم.
من این خواهش را در محل خشکی زمین و
لحظهی تشنهگی زمان یافتم..
این عاشقانه
نیست.
من خاضعانه درد نمیکشم.
اما درد میکشم.
من بر میگردم به اون آدرس.
شروع میکنم باز مینویسم. باز میبینمت.
درسته.
من شجریان رو میذارم روی اکو.
پی دی اف کتابامو دانلود میکنم.
همه کولرا رو خاموش میکنم.
به ه فکر میکنم. براش میدوم.
من حذفشون میکنم. قبل از بلاک. من ریپورتشون میکنم.
من توی اونجا میمونم و ساکت میمونم و خودم میمونم.
اگه خواستم میام. اگه نیومدم هم باید من و تو مطمئن باشیم خدا نخواسته. نه من. نه من حتا نتونستهم.
بیا برگرد. گوسفندها رو نشونم بده باز.
خیلی خشکی. خیلی سخت.
زل زدهای به جایی که نگاهش نمیکنی.
دستهایم را روی شانههایت فشار میدهم.
میشکنمت روی صندلی. دستهایت را میبندم.
دهانت را نمیبندم. من چشمهایت را نمیبندم.
چانهات را محکم میگیرم و مردمک چشمت را در نگاهم ثابت میکنم.
میایستم روی قهوهای خشک چوبها.
داد میزنم. صدایت میزنم. اسمت را میگویم. اسم «او» را میگویم.
کلمههای عادتیات را فریاد میزنم. خاطراتت را برایت تصویر میکنم.
بهت میگویم ریاکار بودهای. غر میزنم که نمکدان شکن بودهای.
دعوایت میکنم که راه جدایت را به گند کشیدی.
تنبلیهایت را میفرستم روی موج رادیو.
بعد آتش را روشن میکنم.
شعلههای داغ آتش لمسم میکنند. تو میپری در جایت.
شعلههای آتش بوسههای آتشین کف پایم مینشانند. تو جمع میشوی.
شعلههای آتش لباسم را میدرند. تو داد نمیزنی هنوز. تو چرا داد نمیزنی؟
شعلههای آتش در آغوشم میگیرند و ... تو بیخیالی.
شعلههای آتش لب بر لب من میگذارند و بر گونههایم خاکستر تیره میکشند. تو ایستایی.
روی زانو هایم میافتم. باز زل زدهای به من و نگاهم نمیکنی.
سیاه شدهام. مثل شب. داد میزنم : تو ریاکاری منافقی...
ابروهایت را درهم میکشی.
آتش دارد دست میبرد زیر لباسِ پوستم... آتش دارد دست میبرد به اصلش. به قلب.
بلند شو. فریاد بزن.دستت را بیاور توی این داغیِ ریسک و حملِ ثقیلیِ تاوان...
بینهایت شو و برای خاموشی سوزش این التهاب بس [شو]
مژههایم را نده به باد.
بیا جمع کن خودت را...
Surah Al-Kahf, Verse 48:
وَعُرِضُوا عَلَىٰ رَبِّکَ صَفًّا لَّقَدْ جِئْتُمُونَا کَمَا خَلَقْنَاکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ بَلْ زَعَمْتُمْ أَلَّن نَّجْعَلَ لَکُم مَّوْعِدًا
و همه در یک صف به [پیشگاه] پروردگارت عرضه شوند [و به آنها گفته شود : ] اکنون نزد ما [تنها] آمدهاید همانگونه که اولبار شما را آفریدیم ؛ ولی گمان میکردید که هرگز برای شما موعد [دیدار] نخواهیم نهاد.
(Farsi)
via iQuran