شوخیِ تاریخ
کم مانده بود به پهنای صورت اشک بریزم.
بغضم داشت خفهام میکرد.
چشمهایشان برایم خیلی درد آور بود.
ابروهایم را داده بودم بالا، آره.
مقنعه ام گم شده بود.
- ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۲
کم مانده بود به پهنای صورت اشک بریزم.
بغضم داشت خفهام میکرد.
چشمهایشان برایم خیلی درد آور بود.
ابروهایم را داده بودم بالا، آره.
مقنعه ام گم شده بود.
یک کمی که توصیف های فضایی و الکی از قامت بلند و راست ام البنین گذشت،
یک کسی گفت
مادر بود خب. نشست گوشه ی قبرستان و گفت: راستی که چون حسین را کشتند اگر عباس آن جا بود؟
«الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرت معایشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون »
مردم بندهگان دنیاند و دین، تنها بر زبانشان جاریست. هنگامی که زندگیشان سرشار است به آن (دین) میگرایند ولی هنگامی که در تنگنای بلاها قرار گرفتند، دینداران [واقعی] کم میشوند.
تمام آن چیزی که از تو و روزهای آشوب در من ماندهاست،
همهی این تپش سرتاسری در استخوانِ ستونِ ایستادهگیِ پیکرِ رو به چاغی و زوال من است.
حتا غمت*
روی گسل های سرزمینم پای گاهِ خراب کاری احداث میکند.
و اما
همهی تو،
یک جا
نیست.
*خواستی بگی از تو وفادار تر است، آما سوختی :))
- تخریب چی کارش چیه؟
- راهو برای بقیه باز کنه.
- دردش چیه؟
- اولین اشتباه آخرین اشتباهه دیگه...
مثل این میمونه که داریم برای زندهگی کردنمون میجنگیم. با همهچیز. با این آدمای نفهم که دلم میخواد فقط دنبال پول نباشن.
وای خدا، دلم میخواد اینقدر بد نباشند.