Keep doin' the same
- ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۱
روی لب های مطرود تاقچه ی مهرت، یا شاید به تر است بگویم سلول بی حصار دل تنگی ام،
از اصطکاک آن شب هایی که نیستی با نیروی نفس بریده ی باز پس زنی من،
گیاه سمی دل تنگی سبز شده انگاری..
دلم میخواست من به جای رسول یونان مینوشتم :
بدهکار هیچ کسی نیستم
جز همین ماه
و بعد غصه میخوردم که چرا هنوز بندی هستُ...
کاش این طور نبود.
که اگر هست، کاش من این طور نبودم..
مردم با آهنگ ساقیای ساسیشون جلو آینه میرقصن،
اون وقت من چراغو خاموش میکنم، مهتابی روی میزمو طرف دیوار روشن میکنم و هم آهنگ با ریتمی که به بیوزنیِ فرمولای فیزیکم میدم، طوری پاهامو از بغل پرت میکنم که تصویرم شبیه الاغی دربیاد که داره ویراژ میده
بعد بابام میاد تو، میترسم، میخنده، خجالت میکشم می میییرم :|
*مردم اینا :))
همهش یاد اون شبهای پارسال میافتم که به یه زمان خاصی که میرسیدیم با شب، من داشتم موسیقی فیلم خاک سرخ رو گوش میدادم و تست هندسه یا فیزیک #مثلن میزدم.
وسطش میاومدم اینجا یک کمی غر میزدم. بعد به ثانیه نرسیده تو پیدات میشد و من ذوق میکردم که تو اون وقت شب بیداری.
بعد یاد لبخندای فرداهات میافتادم و کیفی که میکردم از این که هر دو مون میدونیم اینکه "نمیدونیم" رو وا نمود میکنیم و به بازی شیرین و خودآزارمون ادامه میدادیم.
جهل شیرینه؟
گرچه که دنیای من با هرکس قدر سوراخ ها و گچ های دو طرفهمون بوده،
اما دنیای من با تو یه طور عجیبی با همه خیلی فرق داشت. مثل یه داستان خیالی میموند که فقط خودم ساختمش و تو چه قانع توش بازی کردی.
چیز جالب توی قطعیت خستهگی من از این ممتنع بودن و دقیقن امتناع تو از همه چیز در باره ی منه.
یعنی حتا یک بار هم پشیمون نشدم وقتی به عقب نگاه کردم و روزی که همهی بندهای مشترکمون رو بریدم.
من کلمه هام رو از تو گرفتم...
اما تو فقط هیچی...
اینجا
دین همان دینیستُ
دینی توی گاج استُ
گاج مبتلاست به فساد اقتصادی...
تازه آن هم "گویا".
- حالم از همه چیز به هم میخوره.
به خاطر خدا یاهو هم ورشکست شد
و تمام حرفهایمان در گوش زمان،
مثل اسیران سرافکندهی جنگهای استعماری فروخته شد به شرکتی قویتر...
و آن قوّت حتمن یک جای اسمش معنای «فراموشی» دارد.
به این میگویند گرندیوزیتی اگر بگوییم یاهو تاب نبودنهای ما را نیاورده و کمرش شکسته؟
آره این دقیقن خودش است.
فاذکرونی اذکرکم...
بعدش هم نیایید غر بزنید بگویید پس من کوشم؟
مرسی ..اه ...
حتا توی اوج سرخوشی، یک چیزی توی من هست که میخواد با تمام توان گریه کنه.
بابا دستش را از پنجره گرفت بیرون و گذاشت خلافآمدنِ باد، گشودگیِ آن را پس بزند.
سرش را کج کرد و لای زمزمههای باد گفت : دخترم ماهه. ماه.
نیش بغل دستیاش باز شد و برگشت نگاهم کرد...
و من حس کردم مهتاب توی دلم آب شد...
اون میدونست من شبیهشم و من میدونستم که فقط اون فهمیده گناه من چهقدر بزرگه...
و ما قصد داشتیم اینو تا آخر عمر انکار کنیم.
فاصلهی من و اون
مثل کودکیهای آل احمد میمونه ؛
در دست ساخت!