و هجده.
- ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۳
یک کمی که توصیف های فضایی و الکی از قامت بلند و راست ام البنین گذشت،
یک کسی گفت
مادر بود خب. نشست گوشه ی قبرستان و گفت: راستی که چون حسین را کشتند اگر عباس آن جا بود؟
«الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرت معایشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون »
مردم بندهگان دنیاند و دین، تنها بر زبانشان جاریست. هنگامی که زندگیشان سرشار است به آن (دین) میگرایند ولی هنگامی که در تنگنای بلاها قرار گرفتند، دینداران [واقعی] کم میشوند.
تمام آن چیزی که از تو و روزهای آشوب در من ماندهاست،
همهی این تپش سرتاسری در استخوانِ ستونِ ایستادهگیِ پیکرِ رو به چاغی و زوال من است.
حتا غمت*
روی گسل های سرزمینم پای گاهِ خراب کاری احداث میکند.
و اما
همهی تو،
یک جا
نیست.
*خواستی بگی از تو وفادار تر است، آما سوختی :))
- تخریب چی کارش چیه؟
- راهو برای بقیه باز کنه.
- دردش چیه؟
- اولین اشتباه آخرین اشتباهه دیگه...
مثل این میمونه که داریم برای زندهگی کردنمون میجنگیم. با همهچیز. با این آدمای نفهم که دلم میخواد فقط دنبال پول نباشن.
وای خدا، دلم میخواد اینقدر بد نباشند.
...
... نه ؛ این تعدّی هرگز
از حلقهی گیسویت
و حجمة*ی عشقت (*ای پیوسته به تای تأنیث هندسة)
و دایرهی یارانت
و تثلیثِ وارونهی
قلبت
از دادهای بر نیاید و نه کلیدی
که این طراح است ؛ از ازل مــــُردهی وجودت.
خسته تر از چشمهای یازدهِ شبِ جمعه ؛
آن طور که وقتش نیست ؛ وقتِ خستهگی نیست
اما کلمات خضر بیرحمند و
قلبِ تو ریا کار.
میخواست آزادی باشه،
اما صورتش طوری شده بود که توی کتابهای درسی برای معنای واژهی اسارت مثالش میزدند.
چشمهایم را میبندم و فکر میکنم
من ام روز چهقدر حرفهایی که نباید میزدهام را به نبایدترین آدم های دور و برم زدم..
اولش یک کمی درد دارد
بعدش سر میشوم.
نه که دردم تمام بشود. از خودش بیحس میشوم.
از خود دردم
من نمیتوانم خودم را از خودم دریغ کنم،
من نمیتوانم با خودم قایم موشک بازی کنم یا قالش بگذارم...
بیحس میشوم..
وقتی روی زبان تو گل روییده از لطف و مهربانی و قربان چشم های من رفتن،
جای جای تن روح و جان من پر شده از خارهای بیلیاقتی...
میشود تمامش کنی این رنج را...؟ که اگر بدانی...
اگر تو بدانی جهنم میکنی این خارستان را...
این که گلستان مقابل چشمانت نیست،
همان خیال محال معصومیت کودکیهای این ماهِ کوتاه قد توست...
#عذاب
بازخوانی خاطرات با آواهای دفن شده در گوشههای زمان، انگاری برای پیکر نحیف و شکنندهی بغض این روزهای من دردناکتر از شکنجهی ضمیرِ تنهای مخاطب برای کودکیِ گذشتههام است...
یک زمانی هشتگ عاشقانههای غمگین تنهایی ام بود : حس غریب بیکسی...
اما سطرهای دفتر کم حرف لحظهی اکنون من پر است از ترادف و تضمن با حس قریب بیکسی.
و من نمردهام.
هنوز
#دختران
شکنج زلف،