The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

و هجده.

جمعه ۳۰ مهر ۱۳۹۵
مثل آهنگ‌های حماسی شده‌ام.
شبیه شیرینی نوشینِ یک پیروزی عمیق زیر سُمِ پای‌مال شدن‌های ممتدِ شکست‌های بی‌پایان و پرتکرار...
آن‌قدر تنها و تک که نمی‌دانی،
  • ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۳
  • روشنا

سلام بر فاصله ات

سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵

یک کمی که توصیف های فضایی و الکی از قامت بلند و راست ام البنین گذشت،

یک کسی گفت 

مادر بود خب. نشست گوشه ی قبرستان و گفت: راستی که چون حسین را کشتند اگر عباس آن جا بود؟ 

  • ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۶:۰۴
  • روشنا

عبد الدنیا

جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵

«الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرت معایشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الدیانون »


مردم بنده‌گان دنیاند و دین، تنها بر زبانشان جاری‌ست. هنگامی که زندگی‌شان سرشار است به آن (دین) می‌گرایند ولی هنگامی که در تنگنای بلاها قرار گرفتند، دین‌داران [واقعی] کم می‌شوند.

  • ۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۱:۳۱
  • روشنا

بر گسل های فروریزش

جمعه ۱۶ مهر ۱۳۹۵

تمام آن چیزی که از تو و روزهای آشوب در من مانده‌است،

همه‌ی این تپش سرتاسری در استخوانِ ستونِ ایستاده‌گیِ پیکرِ رو به چاغی و زوال من است.

 

حتا غمت*

روی گسل های سرزمینم پای گاهِ خراب کاری احداث می‌کند.

 

و اما

همه‌ی تو،

یک جا

نیست.

 

*خواستی بگی از تو وفادار تر است، آما سوختی :))

  • ۱۶ مهر ۹۵ ، ۱۵:۰۱
  • روشنا

("_)

چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۵

موش تو سوراخ نمی رفت

 کنکور به #دمبش بستن :l

  • ۱۴ مهر ۹۵ ، ۲۱:۴۴
  • ایشان

دردش

جمعه ۰۹ مهر ۱۳۹۵


- تخریب چی کارش چیه؟

- راهو برای بقیه باز کنه.

- دردش چیه؟

- اولین اشتباه آخرین اشتباهه دیگه... 

  • ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۰
  • روشنا

پیش

دوشنبه ۰۵ مهر ۱۳۹۵

مثل این می‌مونه که داریم برای زنده‎گی کردنمون می‎جنگیم. با همه‎چیز. با این آدمای نفهم که دلم می‎‌خواد فقط دنبال پول نباشن.

وای خدا، دلم می‎‌خواد این‌قدر بد نباشند.

  • ۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۱:۱۲
  • روشنا

i'm runnin' out of me

پنجشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۵
مثل معتاد به خمری که از اجزای بدنش برای کشیدن شروع کرده و حالا اون قدری از شروع داستانش گذشته که روحشم ته کشیده.
همه‌ش گلوی خودشو از غرورِ یه اراده‌ی پوسیده پر کرده تا شاید از لای دود یه راهی به سینه‌ی غم‌گینش پیدا کنه.
اما هیچ اراده‌ای به سقف آسمون نرسیده و هیچ شبی تموم نشده.
چرا تموم نمی‌شه این داستان با یه پایان کشنده؟

نفس؟
ای آدمِ بی‌چاره. ای تدبر کرده و درجا زده و له شده و گم شده توی فلسفه‌ی ماورایی هزار و چهارصد سال پیش که بی‌خیال شدنش مثل شوهر ناخواسته‌ای افتاده توی دامن تو و هیچ دلیل خوبی برای دادگاه ها نیست تا بتونی با ناتوانی و ضعف خودت پسش بدی به دنیای کثیف بیرون و اونا رو با تبعیض های جنسیت و مادی شون تنها بگذاری.
تو اینو نمی‌خوای.

اما کی اینو نمی‌خواد؟

نفس؟
ای نفس لرزان و بی‌اطمئنان،
پَس نیا.
 دنیاست که نیش‌خند می‌زنه به ضعف بی‌کرانت و فریاد می‌زنه : پیش بیا |اگر می‌تونی|




مثل محکومیت به بی‌نهایت سال بی‌شعوری.
  • ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۴۳
  • روشنا

گردشِ دوّار یاوه در سر

جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵

  ...

... نه ؛ این تعدّی هرگز

از حلقه‌ی گیسویت

و حجمة*ی عشقت (*ای پیوسته به تای تأنیث هندسة)

و دایره‌ی یارانت

و تثلیثِ وارونه‌ی

     قلبت

از داده‌ای بر نیاید و نه کلیدی


         که این طراح است ؛ از ازل مــــُرده‌ی وجودت.

  • ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۵۳
  • روشنا

خسته‌گی

جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵

خسته تر از چشم‌های یازدهِ شبِ جمعه ؛

آن طور که وقتش نیست ؛ وقتِ خسته‌گی نیست 

اما کلمات خضر بی‌رحمند و

قلبِ تو ریا کار.

  • ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۵
  • روشنا

وُ

چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵

می‌خواست آزادی باشه،

اما صورتش طوری شده بود که توی کتاب‌های درسی برای معنای واژه‌ی اسارت مثالش می‌زدند.

  • ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۸
  • روشنا

نمی‌دونم

يكشنبه ۰۷ شهریور ۱۳۹۵
حتا تقریبن هم نمی‌دونم چشمای بزرگش چه‌قدر عمیقند که مجبورم می‌کنند با به‌ترین و بیش‌ترین کلمات خودم رو بندازم بغلِ گوش‌های بی‌میلش که کنار لب‌های ساکن و خسته‌ش مظلوم‌ترین جبرکش ها به نظر میان...

چه‌قدر زشت حرف می‌زنم :
  • ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۹
  • روشنا

ستاره ها نهفتم در آسمان هستی

جمعه ۰۵ شهریور ۱۳۹۵
خاطراتی جمعی توی من جامانده‌اند
که از تمام ضمایر جمع و اتحادشان فقط خودم مانده‌ام.
حتا گاهی چیزی را به خاطر می‌آورم که خودم را توی آن پیدا نمی‌کنم. مثل خواب‌هایی که در آن‌ها یک ناظر نامرئی می‌شوی و اصلن بنایی بر حضورت در داستان نیست.
گاهی انگیزه‌هایی غریب، از شوق یا غم، توی من با یک آوا بیدار می‌شوند و حتا تا حد اشک یا خندیدنِ دیوانه‌وار روی چشم‌هایم پیش می‌روند.
من ساکنان قلبم را نمی‌شناسم.
من می‌شناسمشان. اما نمی‌یابمشان.
مثل شعر بهبهانیَم، نگاه‌های این‌جا برایم بی‌معنا و سرد و خالی‌اند. هیچ چیز دوست داشتنی ای جز در 90 دقیقه‌های ادبیات برای قلب من وجود ندارد که لب‌خندهای قدیمی و حقیقیَم را روی تمام وجودم نقش کند.

ز من هر آن‌که او دور ... چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن‌که نزدیک ... از او جدا جدا من
#انگار

کسی از چهار مضراب سنتور و غم انگشتان مشکاتیان خبری ندارد...

و من مانده‌ام میان دو زمان. دو انگیزه. دو انتخاب...


-آیا کسی خبر دارد از کاری که نگاه های پر از حرف زینال و مویه‌ی سلیمه و نبودن‌های بی‌کران یحیا با من می‌کند...؟
 نه. این اشتراک تهی‌ست.


و هم‌چنان تویی... تویی ستاره‌ی من؟...

هم‌چنان ستاره‌های منند بازی‌گران هر شبِ این آسمان‌های بی‌چراغ...
  • ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۰
  • روشنا

ترو می

جمعه ۰۵ شهریور ۱۳۹۵

چشم‌هایم را می‌بندم و فکر می‌کنم

من ام روز چه‌قدر حرف‌هایی که نباید می‌زده‌ام را به نبایدترین آدم های دور و برم زدم..


اولش یک کمی درد دارد


بعدش سر می‌شوم.


نه که دردم تمام بشود. از خودش بی‌حس می‌شوم.


از خود دردم


من نمی‌توانم خودم را از خودم دریغ کنم،

من نمی‌توانم با خودم قایم موشک بازی کنم یا قالش بگذارم...


بی‌حس می‌شوم..

  • ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۱۱
  • روشنا

مهربانم

يكشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۵

وقتی روی زبان تو گل روییده از لطف و مهربانی و قربان چشم های من رفتن،

جای جای تن روح و جان من پر شده از خارهای بی‌لیاقتی...


می‌شود تمامش کنی این رنج را...؟ که اگر بدانی...

اگر تو بدانی جهنم می‌کنی این خارستان را...


این که گلستان مقابل چشمانت نیست،

همان خیال محال معصومیت کودکی‌های این ماهِ کوتاه قد توست...


#عذاب

  • ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۷
  • روشنا

سیاوش خوانی

يكشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۵

بازخوانی خاطرات با آواهای دفن شده در گوشه‌های زمان، انگاری برای پیکر نحیف و شکننده‌ی بغض این روزهای من دردناک‌تر از شکنجه‌ی ضمیرِ تنهای مخاطب برای کودکیِ گذشته‌هام است...


یک زمانی هشتگ عاشقانه‌های غم‌گین تنهایی ام بود : حس غریب بی‌کسی...

اما سطرهای دفتر کم حرف لحظه‌ی اکنون من پر است از ترادف و تضمن با حس قریب بی‌کسی.


و من نمرده‌ام.

هنوز


#دختران

  • ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۰
  • روشنا

Troublemaker

جمعه ۲۹ مرداد ۱۳۹۵

شکنج زلف،

به طور دقیق همون چیزیه که پدر منو در اورده
و تو رو
و واضعان قوانین
و 
به طور قریب
کل دنیا رو...!
 
 
- منتها من اسکل و سر کار شکنج زلف خودمم. زیبا نیست؟ :|
  • ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۵۳
  • روشنا