The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

i'm already a part of someone else's property

شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۴
  • روشنا

روایات چهارگانه

جمعه ۱۴ خرداد ۱۳۹۵

یکی از زهرا ها عروس پزشک خوش‌قیافه‌ای شده که در سوئد درس می‌خواند.

یکی دیگر هم بلأخره باباش اجازه داده و رفته حوزه. هرجا می‌نشیند آن نیش بزرگش را که اصلن مناسب طلبه‌گی‌ نیست، باز می‌کند، می‌گوید : من یک طلبه‌ام :) حتم می‌رود نجف.

سومی هم رفته آلمان درس بخواند و کنار یک مغازه عکس انداخته که روی درش به انگلیسی و آلمانی نوشته‌اند : ورود سگ و ایرانی ممنوع.


منم مانده‌ام باطل. نه عاطل. شاید.


- می‌روم مملکت خودم را می‌زنم. دم مرزهاش هم می‌زنم : فقط پا برهنه‌ها بیایند تو.

  • ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۲۸
  • روشنا

آزادی مشروط

سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۵
ژن کسب آزادی را از ما گرفته اند و اسارتی تقدیممان کرده‌اند به اسم «آزادی غریزی بشر». یک آزادی مشروط شرم آور.
بشر نوعاً آزاد نیست.

-فعلن فکر می‌کنم.
  • ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۳
  • روشنا

ماهر المعیقلی

يكشنبه ۰۹ خرداد ۱۳۹۵

تلاوت این آقا قشنگ‌ترین چیزیه که شنیده‌م.

یاسین



دریافت

- سعد الغامدی هم عالم خودش رو داره ؛ مخصوصن اسراءش. :)

  • ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۷
  • روشنا

دیوانه‌گی برچسب نمی‌خواهد*

يكشنبه ۰۹ خرداد ۱۳۹۵

یک آدم مازوخیست هنگام شکستن شخصیتش مقابل شما، خواستار بند زدن آن نیست ؛ می‌خواهد که بنایی سنگین تر بر ویرانه‌اش بالا ببرید.

پس با مراقبت‌های لفظی، لذت تخریب را کوفتش نکنید.

یا لااقل خودش را از یاد خودش ببرید.


- این ها نسخه‌ی به روز شده‌ی آدم های کمی خل هستند که می‌شکستند تا شما بسازیدشان ؛ در زمانی که نام گروهی از آدم های روی این زمین «آدم های سالم» بود.



#دردخواهی_باکلاس


*این روزها.

  • ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۷
  • روشنا

نمی‌دونم

جمعه ۰۷ خرداد ۱۳۹۵

لازم نبود یادآوری کنی خیلی وقته نمی‌تونم بنویسم.

لعنت به این که فقط لازم نیست تو بگی و این که فقط تویی که حالیته.


لازم نبود بپرسی این‌جا رو حذف کردم یا نه.

لعنت به این‌که خودت می‌دونی و دلت می‌خواد آدم‌و با دروغ گفتن خودش حلق‌آویز کنی.


همه چی این جهنم وارونه.

هم‌نام، هم‌نام‌و پس می‌زنه.


#بدی

  • ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۵
  • روشنا

بچه ها نگاه می‌کنند

چهارشنبه ۰۵ خرداد ۱۳۹۵

- مصوم؟

- هان؟

- بدون تو هرگز.


:)

  • ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۳
  • روشنا

به هامون

دوشنبه ۰۳ خرداد ۱۳۹۵

این طوری به تر شد.

اگر هر آدمی هامونی داشت برای گم شدنِ گاه گاه در وسعتش...

چه قدر خوب می شد خدایا..

حال ما چه قدر خوب می شد.

  • ۰۳ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۱
  • روشنا

بیا بگو هوا، هوای ماست

جمعه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵

اللَّهُمَّ، جَدِّدْ بِهِ مَا امْتَحَى مِنْ دِینِکَ وَ أَحْیِ بِهِ مَا بُدِّلَ مِنْ کِتَابِکَ وَ أَظْهِرْ بِهِ مَا غُیِّرَ مِنْ حُکْمِکَ حَتَّى یَعُودَ دِینُکَ بِهِ وَ عَلَى یَدَیْهِ غَضّاً جَدِیداً خَالِصاً مُخْلِصا لا شَکَّ فِیهِ وَ لا شُبْهَةَ مَعَهُ وَ لا بَاطِلَ عِنْدَهُ وَ لا بِدْعَةَ لَدَیْهِ...

  • ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۲۸
  • روشنا

هوف..

چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵

این غرغرا رو با صدای خودم که جیغ شده و دارم تند تند کلمه ها رو تف می‌کنم می‌شنوی؟ :))))

 

#بدبختی

  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۷
  • روشنا

سوختن

چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵

دیگر آن موقع های زمین هم جواب نمی‌دهد.

مثل بوسه های بی‌هوده ی باران بر تن سوخته‌ی گل‌ها. 


آن موقعی که اقاقیای خانه‌ی در قرمزِ بغلی که همه فکر می‌کردند خانه‌ی ماست، باز هی وسط باران می‌رقصد و کمرش را خم می‌کند روی دستان دیوار راست حیاطمان و با باران می‌خواند توی گوش پنجره‌ی اتاقم

آن موقعی که باز هم‌سایه‌ی بالایی‌مان چندتا آهنگ را قاطی هم می‌زند و مجسم می‌شوی توی کنسرت آکروپولیسِ یانی.

این موقعی که غروب نهایی از پشت دیوار افق هی دالی می‌کند این ور و می‌خواهی بگویی : لطفن گم شو.


وقتی عطش پرستیده شدن می‌نشیند روی گلوی خشکِ عشق یا همان پرستیدن که این روزها هم‌معنی می‌گیرمشان،

اصلن نمی شود سپرد دست تو و آرام شد و اضطراب غروب نهایی را پیشت! کرد.



  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۳۲
  • روشنا

اصلن تو هرجه خواستی، بگو

چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵

اول همه‌ش به خاطر حرف‌هامان بود ، کلمه‌های موقعیت‌شناس تو و کلمه‌های صریح و چاغ من...

کم کم یاد گرفتیم یک کمی نگاه قاطی تلخی کلماتمان بکنیم تا بتوانیم به این امید واهی و وانمود ادامه بدهیم که کلمات هم را دوست داریم.

یک وقتی شد که سوره‌ی مریم خوانده بودم ؛
وقتی شد که نقشه‌های اصلاح و استحکام کشیدیم و توی گاوصندوق هامان مهرشان کردیم. تو تصمیم گرفتی کلماتت را برای مردم فقیرِ شادی دلم احتکار کنی.. و من سوره‌ی مریم خوانده بودم.

زمان یادم انداخته آدم ها به پرستیده شدن محتاجند حالا اگر به پرستش هم.

نمی دانم در یاد تو چه می‌گذرد.

هربار که توی این قحطی می رسیم به سراب بازبینی،

هر دو توبه می‌کنیم از مواجهه‌ی کلماتمان.

 

فکر کنم این دست‌مال های قرمز گاو بازی، نقشه‌هامان، باید سفید می‌بودند.

ما به‌تر بود دهان هامان را می‌بستیم و همه‌ی سهام شرکاء این بازی را واگذار می‌کردیم به نگاه و لب‌خند.

آن وقت داستان سگ و گربه هم این قدر به گند کشیده نمی‌شد.

 

اصلن یادم نمی‌آید یک بار با هم حرف زده باشیم و کسی سوراخ نشده باشد.

 

بیا به خاطر خدا لال شوم. اصلن تو هرچه خواستی بگو.

  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۰:۵۸
  • روشنا

قرار

سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵

بیا دیگر عاشقانه ننویسیم،

خواستن را ترک کنیم

و توصیف فضای بوی گند گرفته‌ی اتاق تنهایی

شاید هم دل‌تنگی را.


همین باشیم. همین.

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۵
  • روشنا

For the last time

دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵

#ایده‌آلیسم_افراطی یا مرض روانی؟

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۵
  • روشنا

نه

دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵

گرسنه‌گی و دل درد،

نه اشتیاقی برای خوردن،

نه حالی برای حالی،

نه دلی برای دلی،

یک بغل دست‌های خالی،

یک دشت گشاد دل‌تنگی و

یک میدان پر از سربازان جان داده از آدم‌ها در خاطرم.

نمی‌توانم ستاره‌ها را ببینیم

نمی‌توانم بدوم

نمی‌‌توانم از این جهنم، روانی شاد به در ببرم و تنی خسته از زنده‌گی...

این هم شرمِ سهمیِ زمانه‌ی من.

.

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۰
  • روشنا

درماندگی آموخته شده

دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵

Although we most likely live in the greatest time of abundance in history, negative emotions are so infectious that people can still feel like they are drowning in a sea of worry. Collective pessimism makes them susceptible to falling victim to learned helplessness, which is often the cause of depression...

*نقاشی از Michael Prescott. وب‌لاگِ این مرد شریف :) : Michael Prescott's Blog (کلیک)

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۱
  • روشنا

درد بر من ریز

دوشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵

در من هامونی‌ست، تهی ؛ تشنه و پر از تمنا.

در تو دریایی‌ست، بی‌کران ؛ که از آن جا که چشم ها را نشان ندادند، افق را در آغوش کشیده.

و در تن من بی‌حساب شده زخم‌ خارهای حسادت... به جای همه‌ی باران‌هایی که نبارید و دریاهایی که به پابوس چروکیده پیشانی زمین نیامد و دروغ‌هایی که از انصاف چرخه‌ی آب به دبستانی‌ها گفتند...


در من پیمانه‌ای‌ست و 

«تویی باده‌ی مدهوش»


اگر که زنده‌ام...

آخر صوفیِ مرگ را چه حاجت به جامِ بی‌صافی؟




#فرهنگ_آش‌خوری

یا

آشِ نخورده و دهن سوخته؟

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۰
  • روشنا