نه
گرسنهگی و دل درد،
نه اشتیاقی برای خوردن،
نه حالی برای حالی،
نه دلی برای دلی،
یک بغل دستهای خالی،
یک دشت گشاد دلتنگی و
یک میدان پر از سربازان جان داده از آدمها در خاطرم.
نمیتوانم ستارهها را ببینیم
نمیتوانم بدوم
نمیتوانم از این جهنم، روانی شاد به در ببرم و تنی خسته از زندهگی...
این هم شرمِ سهمیِ زمانهی من.
.
- ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۰