The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

Going Over

جمعه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵
سامان آدم را از پا در نمی‌آورد.
و نه بی‌سامانی.
یکی از معشوقه‌های وفادار انسان "غم" است و این را همان بچه‌ای که سلاحی جز اشک ندارد هم درک کرده.
و ابوجمال...
 

روزمرگی و عادت به درد چیزی‌ست که به بادش می‌دهد.

وقتی توی سلول‌های تنگ چارچوب‌ها حبس می‌شود و به ناچار راضی به آن‌ها...

 

 
  • ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۸
  • روشنا

مضیتُ

سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵

ما برای زمستان آفتاب بودیم و تابستان‌ها را، برفِ آب شده از ارتفاعات...

  • ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۵۴
  • روشنا

تمامش کن

يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵

تلاش برای دسته‌بندی آدم‌ها،

بی‌هوده‌ترین تلاش خاضعانه و خالصانه‌ای بود که برای جامعه‌ی بشری انجام دادی.


  • ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۲۶
  • روشنا

حلبچه شده زمین

جمعه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵

نبودن های بی گاهت،

بوی خردل دارد.

همه ش

خب اگر قرار است نبودنت کهیر شود، خفه گی و رنج تنفس شود،

این ماسک های «به جهنم» را از من بگیر.

.

نوشته بود که چرا نا بود نمی شویم : نمی دانیم.

.

سوالِ من : چرا؟ خب چرا؟

جواب : دنیا بستر است، تاریخ کیوب، آدم کوئانتین.

ربطش : معلوم نیست.


مثلن #سایکولوجیکان_ابیوز در مقیاس جهانی... :|

  • ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۲۱
  • روشنا

ازینان

جمعه ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵

«دو تن همیشه از شادکامی بی‌نصیب باشند : عاقلی که به‌صحبت جاهلان مبتلا گردد، و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده‌ی خود به هیچ تأویل خلاص نیابد.» 

   کلیله و دمنه - تصحیح و توضیح مجتبی مینوی

 

*عنوان اظهار می‌دارد : ازینا ازینا ازینا... 

  • ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۳
  • روشنا

برای دلت

پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵
این دنیای لعنتیِ ما،
مثل اسم نا زیبای دختران زیبایی ست که برای پدر و مادرهایشان معنی یک دنیا و زنده‎گی دارند اما جز معنایِ رقاصه‌های زمان و قضا و قدر چیزی در تن ندارند.
مثل مردگی برای تقلای همیشه بودنِ روحمان.
عزیز دلِ من،
این دنیای لعنتی ما،
مثل شب‌های بهانه‌گیر است که نه سحر می‌خواهند نه خواب... نه حتا خلاصی نا بودی را. فقط جلادان ناکامند به دربارِ زمان.
این دنیای لعنتی، مثل آوندهای تشنه‌ی گل های آفتاب‌گردان دین‌داریِ ماست که از درازیِ شب به جان‌سپردن‌اند و دچار به بی‌اشتهایی روانی... قدری نحیف که قحطی شرمنده است...
این دنیای لعنتیِ ما،
مثل به فنا رفتن چروک‌های دستان مادران است وقتی با خاک هم‌آغوش شوند.
مثل پلک‌هایی که دیگر تاب خواب و بیداری ندارند.

  • ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۰
  • روشنا

از این رنج

جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵

«رونالد فیربرن»، روان کاو فقید اسکاتلندی، جمله‌ی مشهوری دارد که با کمی پس و پیش چنین مضمونی دارد: «زندگی کردن در دنیای ناامنی که توسط خدا اداره می‌شود، بهتر از زندگی کردن در دنیای امنی است که توسط شیطان اداره می‌شود». او این جمله را برای توصیف یک مکانیزم دفاعی به کار برده است که اصطلاحاً به آن «Splitting» گفته می‌شود. اجازه دهید بیشتر توضیح دهم. کودک خردسالی را تصور کنید که والد یا مراقب‌اش ارتباط خوبی با او ندارد، یا بهتر است بگویم «بد آبجکت» است. او در خانواده‌ای زندگی می‌کند که پرآشوب است و به نیازهای نه تنها پاسخی داده نمی‌شود، بلکه سرکوب یا سرزنش هم می‌شود. او به‌واقع در این محیط «به جا آورده» نمی‌شود، شاید تحقیر و تنبیه شود و بار گره‌های روانی والدین‌اش را حمل کند. فکر می‌کنید برای کودکی که زنده ماندنش، یا حداقل «سِروایو روانی‌اش» وابسته به مراقبانش است، چه چاره‌ای می‌ماند؟ کودکی که ابراز وجود و ابراز خشم‌اش نسبت به این «بد آبجکت‌ها» با حس «نابودی» همراه خواهد شد، چراکه احتمالاً خانواده واکنش مناسبی به هیجان‌ها و نیازهای او ندارد. برای کودکی در چنین وضعیت اسفناکی، پذیرش این موضوع که مراقبانش «بد» هستند، شدیداً هراس‌آور است. چراکه آنها تنها کسانی هستند که کودک می‌تواند با تکیه بر آنها «زنده» بماند. 

در چنین شرایطی، او چاره‌ای ندارد جز اینکه دست به یک جابجایی در احساس‌هایش بزند. یعنی او ترجیح می‌دهد به جای اینکه فرض کند پدر و مادرش «خوب» نیستند، این فرض را «درونی» کند که او خودش «خوب» نیست و نمی‌تواند فرزند خوبی برای آنها باشد. به واقع ترجیح می‌دهد «ناامنی» را به درون خود منتقل کند، تا دنیای بیرون امن باشد، دنیایی که به آن نیاز دارد تا نفس بکشد، تا به آن تکیه کند، هرچند که از درون آزار ببیند، هرچند که دنیای درونی‌اش پرآشوب باشد. حالا در دنیای کودک، تبدیل به کسی شده است که «ناکافی» است، «نقص» دارد و اوست که باید خودش را سازگار کند، اوست که باید تنبیه شود، اوست که باید بار یک دنیای ناامن را حمل کند. در بزرگسالی هم او خودش را مقصر بلامنازع ماجراها می‌داند، آشوب را درونی می‌کند تا دنیای بیرون آرام باشد، مدل‌اش، مدل رفع تنش است، نگران است که به دیگران آسیب بزند، برای همین میل دارد تمام آسیب‌های احتمالی «واقعی» یا «خیالی» را ببلعد، تا دنیای بیرون آرام باشد. به دنیای بیرونی باج می‌دهد، به بهای آشوب درونی‌اش. چرا؟ برای اینکه زنده بماند، برای اینکه «زندگی کردن در دنیای ناامنی که توسط خدا اداره می‌شود، بهتر از زندگی کردن در دنیایی امنی است که توسط شیطان اداره می‌شود»

  • ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۲
  • روشنا

موج

پنجشنبه ۰۹ ارديبهشت ۱۳۹۵

از سری واژه هایی که به نظرم باید عوض می شد، «سر تا سر» یا به قولی «سراسر»ه.

باید می شد «سر تا ته» یا «سراتَه».


می گم : میا قبول داری؟

می گه : یه چیزیت می شه.

می گم : عادت کن.

می گه : کردی.

:|


  • ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۲
  • روشنا

.

جمعه ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۵

خدایا

انگشت در حلق آدم فرو برده اند تا بازپس آوردن هرچه از منابع طبیعی ست برای باز یافت..

  • ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۸
  • روشنا

بی انصاف

دوشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۵

وقتی سبب آمدنم یک ضمیر خودخواه بود و آن ضمیر، «من» نبود،

سببِ رفتنم چه چیز می تواند باشد جز تنهاییِ ضمیری دگرخواه؟

 

وقتی سبب ها شانه خالی می کنند از بارِ تعلیلِ ابیاتِ نا موزونِ اعمالِ ناصالحِ من

[و اضافات بالا می آیند از مجرای گوارش زبان،]

بخت به مرگ می رود و جزا به جهنم.

وقتی تو یی دیگر معنا ندارد، یک اکانت مجازی چه چیزی دارد برای من جز ضرر؟

 

اصلن وقتی شعرهای سپید ما راست و چپ ال سی دی ها تقلای وصل ندارند، چت کردن جز ناهنجاری های اجتماعی چه خاطراتی از من و انگشتانم دارد؟

 

وقتی ما ورشکسته شده و شر و ور های ما حتا نگاه خریدارِ هم دیگر را هم برای اشتیاق پیش فروش ندارد،

بگو به من

چرا تلگرام نباید همه جمعیتش را پس بزند و این جهنم خالی را واگذار کند به نبودن؟...

  • ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۴
  • روشنا

چیزی نیست، چیزی نیست*

دوشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۵

سقف آسمان بر سرم افتاد و پاچه های شلوارم را چنگ زد.

فشارم از هسته ی زمین به سقف خراب آسمان رسیده بود.

گفتم : قلبم داره به سینه م فشار میاره. 

گفت : چیزی نیست، چیزی نیست... داری از درون می لرزی.

بغلم کرد. خیس بودم. محکم و سفت و گرم بود اما

گرم نشدم.

گمانم سوخته بودم.



*مثل امیرهای بی شیرین همه وضعیت های سفیدِ از درون سرخ و سوخته..


باختم.

این بازی کودکانه را 

من باختم.


گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش

دردی ست در دلم که ز دیوار بگذرد!




  • ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۹
  • روشنا

معرض در اشک خطر هاست*

شنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۵

نبودنت امروز مثل دروغ های مسلسل وار کودکی بود که از بی ارتباطی و تناقض بیش تر به جوک می مانند.

دروغ های چشمان من و خنده های روی لبت اما، چه قدر شبیه ماهرانه ترین دروغ تاریخ است.

شبیه بهشت نیست این جا. ابلیس نیست تلخی من. وعده ی شیرین نیست استمرار لب خندت. ابَویِ بنی آدم نیست گوشه ی ابروی تو که دلتاش به صفر میل کرده از بی چیزی.


حرف هایی را که از دهانه ی حلقم لب ریز بودند،
آن بی نهایتی که با این همه دور زدن میدان نیلی و بالا و پایین رفتن جهانتاب فقط کمی خلاص کرده تشنه گی بغض مرا،

اشک هایی که وحشیانه از روی چشم کنده ام و رگ های دردناک گردنی را که مدام کشیده ام از افسار تا ادامه به راه بی انتهای کوچه ی علی چپ،

درد ساکت و با طمأنینه ی مغزی را که توی این قحطی مشغول انتقام گرفتن از دست های من است،

تصویر دست های مستأصل فرشته ای را که شبیه دروغ های خودِ آدم شده وقتی فرزندش می خواهد زیست بداند،

...

همه را

این همه بی چیزی را

...

  • ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۱
  • روشنا

هنوز؟

دوشنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۵

ما قرار بود نسل سرشاران باشیم از طوفان.

ما بنا بود آب باشیم...
قرار بود جثه های زبان درازی کرده به غذایی باشیم که تفنگ هاشان از سه چهارم قدشان بلندتر است اما روی زمین کشیده نمی شود...
ما بنا بود جوان باشیم. خون سرد در برابر تغییرات آب و هوایی و خون گرم مقابل خسته گی های دور افتاده از ارتفاع...
ما باید کوه ها را فتح می کردیم و بیابان ها را جنگل.
 
قرار نبود پنجره را باز کنند و بر باد برویم.
 
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۱۵
  • روشنا

لطفاً...

شنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۵

گفتم باران می خواهند پنجره ها،

باران شد.


می گویم ستاره می خواهند این شب های من،

ستاره شو،

بنشین به بالین آسمانِ شب هایم...

  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۹
  • روشنا

به سوی کوری

پنجشنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۵

می گویم ساعت ها 9 شب می خواهند، سطل آشغال ها زباله، گربه ها یاکریم و...

یا کریم،

باران می خواهند پنجره ها.


و پنجره ها هر روز کوچک تر می شوند و پرده ها سنگین تر.

بس که بینی چاغ می شود و صورت آدم کش می آید و پنجره ی نگاه من تواضع می کند پیش قد مورچه های کف اتاق.

اما من نزدیک بین بوده ام..

  • ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۱
  • روشنا

از میان برخیز

چهارشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۹۵

گاه آن که ما را به حقیقت می رساند، خود از آن عاری ست.. .

  • ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۵
  • روشنا

سپس زجر می دهند.

سه شنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۵

هم‌وابسته گی ارتباط دارد با این که تا چه‌اندازه اجازه می‌دهیم رفتاردیگران برما اثر بگذارد و تا چه میزان سعی می‌کنیم بر رفتار دیگران تاثیر بگذاریم : آزار دادن، کنترل کردن، کمک‌ها و حمایت‌های آزاردهنده، احساس خشم و گناه شدید، وابسته گی بیش از حد به افرادی خاص، توجه و تمرکز بر روی دیگران، مشکلات اجتماعی و در نهایت اسارت در گردباد غم و اندوه را به دنبال دارد. هم‌وابسته‌ها افراد تاثیر پذیری هستند که در مقابل مسائل خود یا مشکلات، درد و رنج، زندگی و رفتار دیگران بیش یا کم تر از حد طبیعی عکس‌العمل نشان می‌دهند. کانون تمرکز آن ها شخص یا موضوعی غیر از خودشان است.

هم‌وابسته‌ها حامی و ناجی هستند. آن‌ها نجات می‌دهند و به فریاد آدم ها می‌رسند. سپس زجر می‌دهند و دست آخر قربانی می‌شوند..

  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۹
  • روشنا