The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

هفتمین ظهر

شنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۵

بهار دستی به موهاش می کشد و هُل می دهدشان عقبِ روسری.

دامنش را می تکاند و گردها را به نفسِ آدم ها شاید.

دست به زانو می گذارد و می نشیند روی تشک زمین. دست می گذارد طرف راست صورتش و مرثیه ی دل تنگی سر می دهد.


هفتِ زمستان را، زوال زمین را، غربت را

غصه می خورد. اشک می ریزد.

فکرش که می رسد به بی کسی زمستان، از همه آدم ها ناراحت می شود. پرده ی ابرها را می کشد و

کمی بی پرواتر اشک می ریزد.


اگر ازو بدی بر می آمد،

شاید شکوفه ها هم می گریستند و نو برانه موزها به کام این میمون های مترقی تلخ می شد.


این می شود هفتِ غریبانه  ی زمستان.

آسمانی ابری

بهاری دل تنگ

مجلسی خالی

پر از آدم ها.

  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۷
  • روشنا

نمی داند

شنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۵

دخترک

این ظهر ابری را می خوابد لب بام

و تلاش می کند خواب ببیند آخرین روز مهر برایش یک دستگاه تایپ رسیده است.

از همان هایی که صدا می دهد

تتق تق تَــتَــتــق تق.


باد می وزد و خیال می پرد و عطش نوشتنِ دخترک می ریزد پایین از لبِ بام.


انگاری دو چشم کم بینا در بغل دو گوش جا خوش کرده و نشسته اند لب بام، پاهاشان را انداخته اند پایین به تاب بازی و

تنش را می ریزند به خیرات وسط بازیِ پسرهای بی صدای هم سایه ی بغلی.

انگشتانش را

زبانش را.

بازوانش را.

زانو هایش را.


قلبش.

نکند همانی ست که افتاده وسطِ چرت ظهرانه ی هم سایه ی پشتی که توپ پسرها را پاره کرده بود و جگرشان را پاره تر؟

  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۲۵
  • روشنا

نیست

شنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۵
مگسی بود.
به همّت باد و کودکِ دوانِ نفس هایم،
پرت شد دور ها.

پیش از آن که مگسانه فوت کند و مثل طوفان خراب شویم و خرد
من و باد.

حالا

مردی نیست
بادی نیست
ابری نیست

می نشینم لبِ حوض؟

حوضی نیست.
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۰۶
  • روشنا

کو بوی شب بو؟

پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴

می نویسم : دوستت دارم.

و بی مقصد، می فرستمش. می فرستمش به سفر تا ابد جاریِ قاصدک هایی که پیش از آمدن بهار جان سپرده اند همیشه ی تاریخِ این زمین را.

نفس های ما بوی پروانگی ندارد دل برا، بی دل بری را، پر پروازی نیست. همه بی پروازی ست. همه نه اوج نه فرود. همه هیچ انگاری.

شبیه نجواهای عاشقانه ای که بی ضمیر سوم شخص مفرد رفتند به باد.

شبیه دورخیزی که نمی رسد به دویدن..

طبیعت، زنجیر این آرزوها. طبیعت، درس جبرِ آمده روی 10 از این عشق ها. طبیعت غرور این به بی وطنی رفته آدم با تا ی تأنیث...


می نویسم : دوستت دارم.

جوابی نمی آید.


می پرسی از من مگر دوست داشتن دلیل می خواهد؟

می پرسم از تو مگر دوست داشتن جوابی می خواهد؟

می پرسی از من چه می خواهم از دوستت دارم؟

می پرسم از تو... می پرسم از تو تا اشکم سرازیر نشود. می پرسم از تو تا سرِ سخنم باز نشود. می پرسم از تو تا از من نپرسی.


جهنم شده است. جهنم عادت شده است. عادت آتش شده است.

این بی پروانگی را می سوزم و

نه بسته ام دل به پایانی

نه اشتیاقی به آغاز کشانیده مرا.


فقط می خواهم بگویم چیزی به خاطر ندارم ؛ اگرچه بسیار بیش تر از کمی دارم دارم دارم این نداری را...

 و دارا زیباتر از ندار نقش او را بازی کرده بس که گنج ها پس از فوت ها نبش قبر شده اند.


می نویسم : دوستت دارم.

و طالب تنهایی ام. طالب بی کسی ام. طالب کویرم. نه کویر غروب وقت خنکی یزد.

نه تنهاییِ سر رفته در اتاق.


می نویسم : دوستت دارم.

و منتظر می نشینم تا کمیل بنشیند پای «دوستت دارم»های علی.


می نویسم : دوستت دارم

و در هم همه ی مردمی که به دنبال گم کردنم اند، به دنبال خودم چون گرد بادی خسته می گردم...

  • ۲۷ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۶
  • روشنا

...Loving can hurt sometimes

سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴

دلم می خواد بنویسم و

جا نیست.

وقت نیست.

حوصله نیست.

مخاطب نیست.

انگشت نیست.

چشم نیست.

چشمه ای نیست

و نه کلماتی

هم آغوشِ ضمیر ملکیِ اول شخص.

 

نیست نیست نیست...

به تعداد نبودن هات.

نچ

بی شمار شد که..

  • ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۱۸
  • روشنا

من کجام و... تو کجایی

دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴

کاروان هات رفتند. سردار من، علم‌دار کاروان قلّت شدی و ... کاروان‌هات رفتند. رفتند.

من مانده‌ام و چمدانی پر از لباس‌های تو، بی‌تو...

توی خاطرات ما باد پریشید هرچه ثبات را... کجا بجویمت آخر پریشان‌طره؟ کجا بگریزم از این طوفان ای بادِ موافق؟

کجا وزیده‌ای نسیم من؟ اشک من بی‌کرانه... مهجوری‌ام بی‌کرانه‌تر... تو بی‌انتهاترین ابدیت پای‌دار... با کدام k می‌توانم این تناسب معناها را تساوی کنم؟...

.

  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۴۴
  • روشنا

مکافات

دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴

نقش بازی کردن سخته.

 

اما مکافات برای یه دختر،

بازی کردن نقشِ یه مرد واقعیه. مرد باش و ... بمیر.

 

با این حجم تناقض، فقط می شود سر زیر لحد گذاشت.

 
  • ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۰۶:۴۰
  • روشنا

ندانم چون..

جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴

 


دریافت

 

مثل الفت و... یه عالم کجایی یونس...

  • ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۶
  • روشنا

Not

سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴

هیچ سلاحی قوی‌تر از سکوت نیست ؛


و نه هیچ سلاحی ضعیف‌تر از آن یافتم

وقتی شنیده نشد.

  • ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۱
  • روشنا

کجایی

سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴

ای نزدیک تر از رگ‌های من به قلبم،

آغوش کی‌ست خلوت‌تر برای زار زدن جز سایه‌ی تنهایی‌ات؟

 

و لیس لی الّا الرجاء منک..

 

*این یاء، یاء مصدرساز است.

  • ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۱۸
  • روشنا

جبر

يكشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴
قدم‌هایش را از درگاهی اتاق نشیمن تا درِ خانه عقب عقب برداشت و تا بیمارستان را عقب عقب دوید،
دستش را عقب عقب برد در حدقه، چشمش را عقب عقب گذاشت روی ظرف و عقب عقب تشکرش را از خانواده‌ی آقای صاد پس گرفت.
مجبور بود بین نفس کشیدن عمه روی تخت و دیدن دنیا، یکی را اختیار کند.
اما نفس‌های عمه عقب عقب باز نیامد.‌

و دنیا را باخت.
  • ۲۰ دی ۹۴ ، ۱۲:۴۵
  • روشنا

۱. و قالَ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) :

«کُنْ‏ فِی‏ الْفِتْنَةِ کَابْنِ اللَّبُونِ لَا ظَهْرٌ فَیُرْکَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَیُحْلَب» (فیحتلب)

امیر المؤمنین (درود خدا بر او) فرمود :

در فتنه‌ها چونان شترِ دوساله باش ؛ نه پشتی دارد تا سواری کنند بر او و نه صرعی که [شیرِ] آن را بدوشند.

نهج‌البلاغه۱

(اخلاقی، سیاسی)

( شرح اجمالی حکمت در ادامه مطلب )

 
 
رسولُ اللّه ِصلى الله علیه و آله :
مَن حَملَ مِن اُمّتی أربَعینَ حَدیثا بَعثَهُ اللّه ُ یَومَ القیامَةِ فَقیها عالِما .
از امّت من، هر کس چهل حدیث حفظ داشته باشد، خداوند او را در روز رستاخیز فقیه و عالم برانگیزد.
 

[۱]. نهج‌البلاغه. فارسی-عربی، مرحوم محمد دشتی ویراست ۲، انتشارات دارالبشارت، ص ۴۴۴.

[۲]. میزان الحکمه، ج۲

★نکته : متن عربی رو عربی بخونید و از عربی لفظ به لفظ فهم نمایید! به ترجمه‌ی من اعتباری نیست. -_-

  • ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۳:۰۸
  • روشنا

دلش

جمعه ۱۱ دی ۱۳۹۴

توی سینه‌ش جانْ جانْ جانْ یه جنگل ستاره داره...

#خسته_ی_گم_کردنت...

یتیم یتیم دلم ابوجمال

  • ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۷
  • روشنا

روزه‌ی ارتباط

شنبه ۰۵ دی ۱۳۹۴

من،

تکنولوژی را رها کرده

و در سکه‌های کیف پول خود

سکنا گزیده‌ام.


#توهمِ_پیام‌بری

  • ۰۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۸
  • روشنا

راست می‌گم

جمعه ۰۴ دی ۱۳۹۴

نگاه کردن به تو، حس خوندن ترانه‌های حماسی یا نواختن ساز های کوبه‌ای به آدم می‌ده...

آدم الکی الکی می‌خواد زیر دنیا رو بکشه رو، روش‌و بکنه زیر

که بتونه تو رو نگاه کنه هم‌چنان!

زُل وار

عین ندید بدیدا.


هرکار دلت می‌خواد بکن.

خر شدن برای من با زمان ماضی نقلی مستعمله. :)


#هذیانات_عامی

  • ۰۴ دی ۹۴ ، ۰۷:۴۸
  • روشنا
دراز به دراز
به کوتاهیِ مهلتِ صیغه‌های مضطر،
کفِ غسّال‌خانه،
از غصه‌ی غسال با خبر،
به خواب ندیدن بود.

جانم...

اسمش
یوسُف بود.

چشم‌هاش،
سبز نبود.
مشکیِ مشکی هم نبود.
قهوه‌ای؟ نه!!
قرمز بود. ...
  • ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
  • روشنا

درین سرای بی ثبات

سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۴

مشتی خزعبل هست

ریزیده از قلم بی ادب و عامی ما

به سان پش گل :دی

و هر از چندی

باس

از حالت انتشار

به حالت حذف

تغییر عالم بده.

حیات پس از مرگ نوشته

درون مغز مطالع هستش 

و وای براو اگر خزعبل کار بوده باشد...

پس گیر، تحمیل ننما

و ما را در سطوت جان گیری پش گلات

تنها گذار... -_- 

به طور مثال: مرحوم خردسال، همین دی شبی :))


اقول (حدیث گون): گر خردمندی، بر مسخره گان بموی. که ایشان از حدت ٱلم بدین حقارت افتاده اند! و برآنان شفقت نمای. بعله

  • ۲۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
  • روشنا