مالیدنی خر دار فقط کم مونده :/
- ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۹
دوست داشتن
برای بچههای دورهی من
گاهی توی مهملات رویاگونهی اون لحظههایی خلاصه میشه که
روح آدم بین زمین و آسمون مونده، زجرکش شده که
آدم حواسشو گره زده به ویبرهی گوشی زیر بالشت و جسمش از خستهگی به فنا رفته...
بل الانسانُ... بیچاره بیچاره!
وقتی حس میکنم میخوای بزنیم،
صد برابر دورتر میدواَم...
وقتی دورم و نمیذارم بیای،
وقتی از دور نیگات میکنم که اینقدر خوبی،
دلم تنننگ میشه برامون..
ولی...
با تو ام که ...
درین سرا،
دست راستِ
ما
با دست چپِ
ما
از کهولتِ عاطفی
منازعهای دارند
بس دراز...
راست از Delete میگوید و
چپ حروف را بر سرش فریاااد میزند.
مظلوم
کیبُردِ اینروزها...
تو رو باید فقط
ول کرد.
بس که بیلیاقتی
همه چیزو از دست میدی...
در هندسه، (اهم اهم)
وجوب دوست داشتن تو برای آدم رو باید با روش غیر مستقیمِ برهانِ خُلف ثابت کرد.
یعنی علاوه بر فرض اینکه آدم اینجا روی زمین زندهست و نفس میکشه،
فرض کنیم تو رو دوست نداشته باشه. یا [تو رو داشته باشه اما] تو رو برای دوست داشتن نداشته باشه.
اون وقت ...
بدون محاسبات شاقّه،
نفسِ آدم کم میاد و نسلش از رو زمین پاک میشه...
و آدم هنوز روی زمین چشم به ستارهها دوخته و نفسشو با چشمکای تو همآهنگ کرده، صدای آوازش، گوش ماهو کر کرده...
پس ما به عمیقترین تناقض رسیدیم.
پس تویی، دوست داشتنت هنوز درستترین حکمِ حیات آدم.
با چشمپوشی از اینکه هرگز این روش خُلف به عنوان یه استدلال درست حسابی تو سر ما حساب نشد...
سر حسابان نشستیم،
خاطری هست
ترسیدم بغلت کنم،
بالهات باز نشن،
بیفتم پایین.
بعد تا خود ظهر و نیم،
مثل آدمایی که طلب کارند
هیچجا نیومدم.
:|
جلوی کلافهگی و بیجوابی مسائل بخشپذیری،
پشت کامیابی تستهای توابع،
میان جبر طویلِ خواندنِ حسابان،
دریافتهام هیچ کلامی برای من همکلامی با تو نمیشود...
حتا اگر تا به ابد چنین دلگیر و مهجور، روز تولدِ
مرگِ من و تو
عزای عمومی اعلام شود...
و سوگند به همیشه ستمگریِ فواصل
که من
چه خستهدلانه نمیخواهمت..
به سانِ روزمرهگی تو
و بیعادتی من
نگاه من، کم سو
پای تو، لَنگ
عینک من، منفور
عصای تو دلتنگ...