The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

ترسیدم

پنجشنبه ۰۷ آبان ۱۳۹۴

ترسیدم بغلت کنم،

بال‌هات باز نشن،

بیفتم پایین.

بعد تا خود ظهر و نیم،

مثل آدمایی که طلب کارند

هیچ‌جا نیومدم.



:|

  • ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۹
  • روشنا

جلوی کلافه‌گی و بی‌جوابی مسائل بخش‌پذیری،

پشت کام‌یابی تست‌های توابع،

میان جبر طویلِ خواندنِ حسابان،

دریافته‌ام هیچ کلامی برای من هم‌کلامی با تو‌ نمی‌شود...

حتا اگر تا به ابد چنین دل‌گیر و مهجور، روز تولدِ

مرگِ من و تو

عزای عمومی اعلام شود...


و سوگند به همیشه ستم‌گریِ فواصل

که من

چه خسته‌دلانه نمی‌خواهمت..


به سانِ روزمره‌گی تو

و بی‌عادتی من


نگاه من، کم سو

پای تو، لَنگ

عینک من، منفور

عصای تو دل‌تنگ...

  • ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۱
  • روشنا

شکاف

شنبه ۰۲ آبان ۱۳۹۴
در یک دقیقه به بام‌داد فردا،
بی‌پرده پشت پنجره بایست
نگاه پر از پف و درد کشیده‌ات را بدوز
به لباس پر پر شده‌ی درختان
وسط قتل‌گاهِ خیابانِ شیب‌دارِ
جهان‌تاب.
مگر لختی
خلوتیِ خیابان
 روی
کهنه‌گیِ
خاطرات لاستیک‌های عاج دار اتومبیل‌هایی
قیر مجدد بکشد
که وقتی در گذرگاه قلبت 
به سرعت 
رَدْ می‌شدند ،
اگزوزهاشان،
مجروحِ بی‌الگوترین نوا بود
و چه گوش‌خراش
دل، خراشیدند...
و لختی
میندیش
عاقبة الذین کذبوا بآیاتنا
تا زلزله
جهان‌تابت را
دل‌شکسته
ندریده است...

.
و من می‌سوزم
از دردی
که نه سهم من است
نه سوختن به پاش،
حق من...

#رنج_عزیزان

خدایا! می‌فهمم که من موسی نیستم ؛ اما پیام‌برم را تارک الصلاة، مگذار...
جان می‌بازم منِ مشرک اگر پاپِ کلیسا شیطان بپرستد... که اقرار ها و توبه‌های من در سینه‌اش جا مانده‌اند..

  • ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۹
  • روشنا

دست‌های خالی

شنبه ۰۲ آبان ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۶
  • روشنا

دوازده

جمعه ۰۱ آبان ۱۳۹۴

به نظرم

بسه دیگه
«از دنیا چون زاهدان سخن گفتیم و چون راغبان به آن شتافتیم.»
  • ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۸
  • روشنا

پنج

سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴

در حالت عادی هیچ دلی به دل‌دارش نرسیده.

مگه که گندش در اومده!

پس خفه شو و بشین سر جات :|

  • ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۵
  • روشنا

قد افقدتک

چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۴

یا خیرَ حبیبٍ و محبوب...

  • ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۸
  • روشنا

برداشت آخر

دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴

ماهْ، جامه‌ی سرخ غروب را از چاکِ افق می‌درد ؛

و تو،

بر صفحه‌ی نگاه داغ و پیشانی تب‌دار من نقش هذیان می‌کشی.

  • ۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۵
  • روشنا

همه حرف‌هاشان همه حرف بود

يكشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس
به میدان در نمی‌آید
سواران را
چه شد؟!
.
.
.
.
درواقع
بیت اولش
.
کو نسیمی؟!
  • ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۰
  • روشنا

ذکر تلقین

پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴
ندارد دل!
دلْ اندر وی چه بستی؟
  • ۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۶
  • روشنا

یکی مانده به آخر

پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۷
  • روشنا

شصت و پنج

پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
I love it this way...
My feet against the tar, which is so soft from the spring heat. The slight breeze that runs across your entire body. You feel an incredible power being naked under a dome of stars while a giant city is dressed, dodging cars all around your five flights down.
[...]
Just my own naked self and the stars breathing down... And it's beautiful.
Time sure flies...
[After giving Herein in]

  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۸
  • روشنا

چند شماره جلو تر

چهارشنبه ۰۴ شهریور ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۰
  • روشنا

پنجاه و شش

سه شنبه ۰۳ شهریور ۱۳۹۴

ام‌روز، بعد از ۸ ماه میم حاضر شد الف را ببیند.

پارسال بود. من بودم، بعد یک ظهرِ تنها و نبودن کسی که دلش درد می‌کرد و نگرانی‌ای که رهام نمی‌گذاشت.

چراغ اتاق خاموش بود. دست کشیدم پشت گردنم، توی سرمای یک عصر آخر پاییز از حرارت درد عرق کرده بود. صدای ت پیچید توی فکرم که : آن‌قدر دردش بیاید تا بی‌حس شود.

خیلی دردم گرفت. اما نخواستم بپرسم چرا. باز نخواستم بپرسم که چرا باید او بیاموزد مصالحه با حریفِ درد را و من با بی‌دردی..

زیرِ هوالبصیرِ بالای صفحه نوشتم :

زیر نورِ شکسته با عبور از چارچوب پنجره‌ها، نمی‌دانی چه تاریک شده این‌جا برای غافل‌گیری آمدنت.

نوشتم : نمی‌دانم. روزها بر من می‌گذرد که چیزی برای پوشیدن خود ندارم جز این گردن‌آویز امید. نمی‌دانم اشتباه می‌کنم، نمی‌دانم می‌آیی، نمی‌دانم حتا باید از این انتظار توبه کنم؟...

می‌خواستم بگویم... که نوک اتود شکست.

نزدیک زمستان بود، نزدیک دی، نزدیک نبودنِ ت...

  • ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۹
  • روشنا

پنجاه و پنج

دوشنبه ۰۲ شهریور ۱۳۹۴
حضرت شمس الدین محمد می‌گوید :
 
قیمتِ عشق نداند، قدمِ صدق ندارد
سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را...
 
ام‌روزی بود...
حس پرواز دارم. با همه جراحت‌های قلبم، انگاری خودِ حس آزادی از بندم.
مصحف را که گشودم، صفحه‌ی ۱۹۶ آمد. بیم و بعد اعلام رست‌گاری...
تا تو نگفتی، آرام نداشتم.
حالا فقط من می‌دانم و تپش نبض توجه تو زیر پوستم وقتی یکه و تنها به جست و جوی پاسخ سوال بی‌جواب تو ام.
جنگیدم با نفس‌های خسته و مضطربی که از کینه یک آن خلاصی نداشتند و هی مجبور بودم افسارشان را بکشم تا حق و حقیقت.
ایستادم. با پاهایی که دل استخوان‌هاشان از تردید به ترکیدن بود.
اما لحظه‌ای از اندیشیدن به تو دست نکشیدم.
 
 
فتهاجروا...
 
  • ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۳
  • روشنا

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

دوشنبه ۰۲ شهریور ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۷
  • روشنا

پنجاه و چهار

يكشنبه ۰۱ شهریور ۱۳۹۴
فقط یک روز آدم اگر به خودش اجازه ندهد بخوابد، همه‌چیز درست می‌شود. تْراست می :)
.
بیا کمی نوشته‌های تو را بخوانیم.
مثلن من ننویسم و تو هی نیایی این‌جا، تو را بخوانیم.
 
چه‌قدر حرف دارم. باید تو از من بپرسی.
  • ۲ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۵
  • روشنا