دستهای خالی
- ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۶
به نظرم
در حالت عادی هیچ دلی به دلدارش نرسیده.
مگه که گندش در اومده!
پس خفه شو و بشین سر جات :|
ماهْ، جامهی سرخ غروب را از چاکِ افق میدرد ؛
و تو،
بر صفحهی نگاه داغ و پیشانی تبدار من نقش هذیان میکشی.
امروز، بعد از ۸ ماه میم حاضر شد الف را ببیند.
پارسال بود. من بودم، بعد یک ظهرِ تنها و نبودن کسی که دلش درد میکرد و نگرانیای که رهام نمیگذاشت.
چراغ اتاق خاموش بود. دست کشیدم پشت گردنم، توی سرمای یک عصر آخر پاییز از حرارت درد عرق کرده بود. صدای ت پیچید توی فکرم که : آنقدر دردش بیاید تا بیحس شود.
خیلی دردم گرفت. اما نخواستم بپرسم چرا. باز نخواستم بپرسم که چرا باید او بیاموزد مصالحه با حریفِ درد را و من با بیدردی..
زیرِ هوالبصیرِ بالای صفحه نوشتم :
زیر نورِ شکسته با عبور از چارچوب پنجرهها، نمیدانی چه تاریک شده اینجا برای غافلگیری آمدنت.
نوشتم : نمیدانم. روزها بر من میگذرد که چیزی برای پوشیدن خود ندارم جز این گردنآویز امید. نمیدانم اشتباه میکنم، نمیدانم میآیی، نمیدانم حتا باید از این انتظار توبه کنم؟...
میخواستم بگویم... که نوک اتود شکست.
نزدیک زمستان بود، نزدیک دی، نزدیک نبودنِ ت...
بعدها برات تعریف میکنم با چه حسرتی به همزادهاش نگاه میکرد و چین جبینش چه عمقی پیدا میکرد وقتی میتوانست با جان گرفتن رد محوی از آنها، خیلی آسان از بودن در جمع ما صرف نظر کند.
بعد میزدی پشتش که هواش عوض بشود، گیج گونهات را میبوسید. انگاری که میخواست بگوید : «املم را دوست داشتم، من دوستش دارم!»
بعد جاهلانه میپرسیدی : چی شده؟
که بخندد، بگوید : هیچ.
ده دقیقه بعدش صداش یواشکی میرسید که میخواند :
هفتشهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خمِ یک کوچهایم
منتظر میماندی که بعد مصراع دوم را هی بخواند هی بخواند، ضرب بگیرد روی میز کامپیوتر، سوت بزند، کلمهها را جا به جا کند، شعر را عوض کند، کلمهی جدید بسازد، آهنگ بسازد... دنیااا را عوض کند.
که هی بخندی، هی بخندی. اصلن هم تلخ نخندی. بمیری از اینهمه پتانسیلش در دستکاری، در تعمیر، در تولید.
.
توی ماشین نشسته بودم.
آقا با لهجه کاشانیش پرسید : برقکار بودی دیگه؟
لبخند زد : مخلص شما!
نشست توی ماشین، جواب من را داد : اینجوری راحتتره.
.
بعدها مینشانمت برات تعریف میکنم : هفت شهر عشق را گشته بود و هنوز اندر خمِ دنیا به جبر اسیر بود.
هی میخواند. این شعر را هی میخواند.
بعدها یک چیز بلند میخوانی که در آن برات تعریف میکنم یک آه عمیق میکشید و میخواند :
هفتشهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خمِ یک کوچهایم
قدری در ماهیچههاش توان داشت که نه در همیشه سرخوشیش متوقف شد نه غم توانست به گرد پاش برسد.
رسم زهد را با بندهای خستهی دستانش بلد بود...
شمارهی مطلب : ۱۰۰
عنوان : ۵۳
میتوانی بفهمی چهقدر حرف ناگفته از منتشر شدن چشم پوشیدهاند فقط توی همین وبلاگِ کمعمر؟ بیش از این.