The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

دست‌های خالی

شنبه ۰۲ آبان ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۱۶
  • روشنا

دوازده

جمعه ۰۱ آبان ۱۳۹۴

به نظرم

بسه دیگه
«از دنیا چون زاهدان سخن گفتیم و چون راغبان به آن شتافتیم.»
  • ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۸
  • روشنا

پنج

سه شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۴

در حالت عادی هیچ دلی به دل‌دارش نرسیده.

مگه که گندش در اومده!

پس خفه شو و بشین سر جات :|

  • ۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۵
  • روشنا

قد افقدتک

چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۴

یا خیرَ حبیبٍ و محبوب...

  • ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۸
  • روشنا

برداشت آخر

دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴

ماهْ، جامه‌ی سرخ غروب را از چاکِ افق می‌درد ؛

و تو،

بر صفحه‌ی نگاه داغ و پیشانی تب‌دار من نقش هذیان می‌کشی.

  • ۲۰ مهر ۹۴ ، ۲۰:۰۵
  • روشنا

همه حرف‌هاشان همه حرف بود

يكشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۴
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
کس
به میدان در نمی‌آید
سواران را
چه شد؟!
.
.
.
.
درواقع
بیت اولش
.
کو نسیمی؟!
  • ۱۹ مهر ۹۴ ، ۱۵:۴۰
  • روشنا

ذکر تلقین

پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴
ندارد دل!
دلْ اندر وی چه بستی؟
  • ۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۲:۲۶
  • روشنا

یکی مانده به آخر

پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۵۷
  • روشنا

شصت و پنج

پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
I love it this way...
My feet against the tar, which is so soft from the spring heat. The slight breeze that runs across your entire body. You feel an incredible power being naked under a dome of stars while a giant city is dressed, dodging cars all around your five flights down.
[...]
Just my own naked self and the stars breathing down... And it's beautiful.
Time sure flies...
[After giving Herein in]

  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۴۸
  • روشنا

چند شماره جلو تر

چهارشنبه ۰۴ شهریور ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۰
  • روشنا

پنجاه و شش

سه شنبه ۰۳ شهریور ۱۳۹۴

ام‌روز، بعد از ۸ ماه میم حاضر شد الف را ببیند.

پارسال بود. من بودم، بعد یک ظهرِ تنها و نبودن کسی که دلش درد می‌کرد و نگرانی‌ای که رهام نمی‌گذاشت.

چراغ اتاق خاموش بود. دست کشیدم پشت گردنم، توی سرمای یک عصر آخر پاییز از حرارت درد عرق کرده بود. صدای ت پیچید توی فکرم که : آن‌قدر دردش بیاید تا بی‌حس شود.

خیلی دردم گرفت. اما نخواستم بپرسم چرا. باز نخواستم بپرسم که چرا باید او بیاموزد مصالحه با حریفِ درد را و من با بی‌دردی..

زیرِ هوالبصیرِ بالای صفحه نوشتم :

زیر نورِ شکسته با عبور از چارچوب پنجره‌ها، نمی‌دانی چه تاریک شده این‌جا برای غافل‌گیری آمدنت.

نوشتم : نمی‌دانم. روزها بر من می‌گذرد که چیزی برای پوشیدن خود ندارم جز این گردن‌آویز امید. نمی‌دانم اشتباه می‌کنم، نمی‌دانم می‌آیی، نمی‌دانم حتا باید از این انتظار توبه کنم؟...

می‌خواستم بگویم... که نوک اتود شکست.

نزدیک زمستان بود، نزدیک دی، نزدیک نبودنِ ت...

  • ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۵۹
  • روشنا

پنجاه و پنج

دوشنبه ۰۲ شهریور ۱۳۹۴
حضرت شمس الدین محمد می‌گوید :
 
قیمتِ عشق نداند، قدمِ صدق ندارد
سست‌عهدی که تحمل نکند بار جفا را...
 
ام‌روزی بود...
حس پرواز دارم. با همه جراحت‌های قلبم، انگاری خودِ حس آزادی از بندم.
مصحف را که گشودم، صفحه‌ی ۱۹۶ آمد. بیم و بعد اعلام رست‌گاری...
تا تو نگفتی، آرام نداشتم.
حالا فقط من می‌دانم و تپش نبض توجه تو زیر پوستم وقتی یکه و تنها به جست و جوی پاسخ سوال بی‌جواب تو ام.
جنگیدم با نفس‌های خسته و مضطربی که از کینه یک آن خلاصی نداشتند و هی مجبور بودم افسارشان را بکشم تا حق و حقیقت.
ایستادم. با پاهایی که دل استخوان‌هاشان از تردید به ترکیدن بود.
اما لحظه‌ای از اندیشیدن به تو دست نکشیدم.
 
 
فتهاجروا...
 
  • ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۰۳
  • روشنا

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

دوشنبه ۰۲ شهریور ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۷
  • روشنا

پنجاه و چهار

يكشنبه ۰۱ شهریور ۱۳۹۴
فقط یک روز آدم اگر به خودش اجازه ندهد بخوابد، همه‌چیز درست می‌شود. تْراست می :)
.
بیا کمی نوشته‌های تو را بخوانیم.
مثلن من ننویسم و تو هی نیایی این‌جا، تو را بخوانیم.
 
چه‌قدر حرف دارم. باید تو از من بپرسی.
  • ۲ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۵
  • روشنا

پنجاه و سه

شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

بعدها برات تعریف می‌کنم با چه حسرتی به هم‌زادهاش نگاه می‌کرد و چین جبینش چه عمقی پیدا می‌کرد وقتی می‌توانست با جان گرفتن رد محوی از آن‌ها، خیلی آسان از بودن در جمع ما صرف نظر کند.

بعد می‌زدی پشتش که هواش عوض بشود، گیج گونه‌ات را می‌بوسید. انگاری که می‌خواست بگوید : «املم را دوست داشتم، من دوستش دارم!»

بعد جاهلانه می‌پرسیدی : چی شده؟

که بخندد، بگوید : هیچ.

ده دقیقه بعدش صداش یواشکی می‌رسید که می‌خواند :

هفت‌شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خمِ یک کوچه‌ایم

منتظر می‌ماندی که بعد مصراع دوم را هی بخواند هی بخواند، ضرب بگیرد روی میز کامپیوتر، سوت بزند، کلمه‌ها را جا به جا کند، شعر را عوض کند، کلمه‌ی جدید بسازد، آهنگ بسازد... دنیااا را عوض کند.

که هی بخندی، هی بخندی. اصلن هم تلخ نخندی. بمیری از این‌همه پتانسیلش در دست‌کاری، در تعمیر، در تولید.

.

توی ماشین نشسته بودم.

آقا با لهجه کاشانی‌ش پرسید : برق‌کار بودی دیگه؟

لب‌خند زد : مخلص شما!

نشست توی ماشین، جواب من را داد : این‌‌جوری راحت‌تره.

.

بعدها می‌نشانمت برات تعریف می‌کنم : هفت شهر عشق را گشته بود و هنوز اندر خمِ دنیا به جبر اسیر بود.

هی می‌خواند. این شعر را هی می‌خواند.

بعدها یک چیز بلند می‌خوانی که در آن برات تعریف می‌کنم یک آه عمیق می‌کشید و می‌خواند :

هفت‌شهر عشق را عطار گشت

ما هنوز اندر خمِ یک کوچه‌ایم

قدری در ماهیچه‌هاش توان داشت که نه در همیشه سرخوشی‌ش متوقف شد نه غم توانست به گرد پاش برسد.

رسم زهد را با بندهای خسته‌ی دستانش بلد بود...

 

شماره‌ی مطلب : ۱۰۰

عنوان : ۵۳

می‌توانی بفهمی چه‌قدر حرف ناگفته از منتشر شدن چشم پوشیده‌اند فقط توی همین وب‌لاگِ کم‌عمر؟ بیش از این.

  • ۱ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۳
  • روشنا

پنجاه و دو

جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۰
  • روشنا

پنجاه و یک

پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۰۰
  • روشنا