ترسیدم
ترسیدم بغلت کنم،
بالهات باز نشن،
بیفتم پایین.
بعد تا خود ظهر و نیم،
مثل آدمایی که طلب کارند
هیچجا نیومدم.
:|
- ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۵۹
ترسیدم بغلت کنم،
بالهات باز نشن،
بیفتم پایین.
بعد تا خود ظهر و نیم،
مثل آدمایی که طلب کارند
هیچجا نیومدم.
:|
جلوی کلافهگی و بیجوابی مسائل بخشپذیری،
پشت کامیابی تستهای توابع،
میان جبر طویلِ خواندنِ حسابان،
دریافتهام هیچ کلامی برای من همکلامی با تو نمیشود...
حتا اگر تا به ابد چنین دلگیر و مهجور، روز تولدِ
مرگِ من و تو
عزای عمومی اعلام شود...
و سوگند به همیشه ستمگریِ فواصل
که من
چه خستهدلانه نمیخواهمت..
به سانِ روزمرهگی تو
و بیعادتی من
نگاه من، کم سو
پای تو، لَنگ
عینک من، منفور
عصای تو دلتنگ...
به نظرم
در حالت عادی هیچ دلی به دلدارش نرسیده.
مگه که گندش در اومده!
پس خفه شو و بشین سر جات :|
ماهْ، جامهی سرخ غروب را از چاکِ افق میدرد ؛
و تو،
بر صفحهی نگاه داغ و پیشانی تبدار من نقش هذیان میکشی.
امروز، بعد از ۸ ماه میم حاضر شد الف را ببیند.
پارسال بود. من بودم، بعد یک ظهرِ تنها و نبودن کسی که دلش درد میکرد و نگرانیای که رهام نمیگذاشت.
چراغ اتاق خاموش بود. دست کشیدم پشت گردنم، توی سرمای یک عصر آخر پاییز از حرارت درد عرق کرده بود. صدای ت پیچید توی فکرم که : آنقدر دردش بیاید تا بیحس شود.
خیلی دردم گرفت. اما نخواستم بپرسم چرا. باز نخواستم بپرسم که چرا باید او بیاموزد مصالحه با حریفِ درد را و من با بیدردی..
زیرِ هوالبصیرِ بالای صفحه نوشتم :
زیر نورِ شکسته با عبور از چارچوب پنجرهها، نمیدانی چه تاریک شده اینجا برای غافلگیری آمدنت.
نوشتم : نمیدانم. روزها بر من میگذرد که چیزی برای پوشیدن خود ندارم جز این گردنآویز امید. نمیدانم اشتباه میکنم، نمیدانم میآیی، نمیدانم حتا باید از این انتظار توبه کنم؟...
میخواستم بگویم... که نوک اتود شکست.
نزدیک زمستان بود، نزدیک دی، نزدیک نبودنِ ت...