پنجاه
- ۲۸ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۷
خلافِ حالِ خراب،
حال خوب خیلی کم حرف است.*
و اذا مس الانسان الضرّ،
دعانا لجنبه او قاعداً او قائما.
فلمّا کشفنا عنه ضرّهُ، مرّ!
کأن لم یدعنا الی ضرّ...
* حتی این خودش حالخراب کن است. :))
برای دیشب و خستهگی بیانتهای ما.
فکر میکنم دیگر نباید غروبهای دلگیر را بنشینیم چشم بدوزیم به نگاه نکردن هم.
فکر میکنم باید درزهای این کفن را بشکافیم، دو نیمش کنیم و بعدهم برای خودمان دوتا قبر مجزا بخریم... برای ابد. نه حالا.
فکر میکنم باید دستم را از توی جیبت بکشم بیرون. میخواهم اینقدر خرج نکنی.
باید برویم سر زندهگی خودمان.
برویم به کنکورمان بدوزیم چشمهامان را. من به کارشناسی، تو به ارشد... چه فرقی میکند؟
تو به فوق دکترا شاید...
...
و ...
و عالمی سه نقطه که انگاری بیانِ زبان بیزبانیشان هرگز سر زوال فرو نیاورد.
و من فکر میکنم
باید رفتن را بیاموزیم.
وقتی زل زد توی چشمهام و مردمکهام آشکارا آوارهی جست و جوی کوچههای هراس دنیایی بدون تصویر نگاه او شدند،
میخواستم فرو بروم توی بیچیزیم و این خجالتی که هیچطوری نمیشد پشت پلک زدنهای مرتب تکذیبش کرد..