The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

۱۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

بی انصاف

دوشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۵

وقتی سبب آمدنم یک ضمیر خودخواه بود و آن ضمیر، «من» نبود،

سببِ رفتنم چه چیز می تواند باشد جز تنهاییِ ضمیری دگرخواه؟

 

وقتی سبب ها شانه خالی می کنند از بارِ تعلیلِ ابیاتِ نا موزونِ اعمالِ ناصالحِ من

[و اضافات بالا می آیند از مجرای گوارش زبان،]

بخت به مرگ می رود و جزا به جهنم.

وقتی تو یی دیگر معنا ندارد، یک اکانت مجازی چه چیزی دارد برای من جز ضرر؟

 

اصلن وقتی شعرهای سپید ما راست و چپ ال سی دی ها تقلای وصل ندارند، چت کردن جز ناهنجاری های اجتماعی چه خاطراتی از من و انگشتانم دارد؟

 

وقتی ما ورشکسته شده و شر و ور های ما حتا نگاه خریدارِ هم دیگر را هم برای اشتیاق پیش فروش ندارد،

بگو به من

چرا تلگرام نباید همه جمعیتش را پس بزند و این جهنم خالی را واگذار کند به نبودن؟...

  • ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۴
  • روشنا

چیزی نیست، چیزی نیست*

دوشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۹۵

سقف آسمان بر سرم افتاد و پاچه های شلوارم را چنگ زد.

فشارم از هسته ی زمین به سقف خراب آسمان رسیده بود.

گفتم : قلبم داره به سینه م فشار میاره. 

گفت : چیزی نیست، چیزی نیست... داری از درون می لرزی.

بغلم کرد. خیس بودم. محکم و سفت و گرم بود اما

گرم نشدم.

گمانم سوخته بودم.



*مثل امیرهای بی شیرین همه وضعیت های سفیدِ از درون سرخ و سوخته..


باختم.

این بازی کودکانه را 

من باختم.


گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش

دردی ست در دلم که ز دیوار بگذرد!




  • ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۹
  • روشنا

معرض در اشک خطر هاست*

شنبه ۲۸ فروردين ۱۳۹۵

نبودنت امروز مثل دروغ های مسلسل وار کودکی بود که از بی ارتباطی و تناقض بیش تر به جوک می مانند.

دروغ های چشمان من و خنده های روی لبت اما، چه قدر شبیه ماهرانه ترین دروغ تاریخ است.

شبیه بهشت نیست این جا. ابلیس نیست تلخی من. وعده ی شیرین نیست استمرار لب خندت. ابَویِ بنی آدم نیست گوشه ی ابروی تو که دلتاش به صفر میل کرده از بی چیزی.


حرف هایی را که از دهانه ی حلقم لب ریز بودند،
آن بی نهایتی که با این همه دور زدن میدان نیلی و بالا و پایین رفتن جهانتاب فقط کمی خلاص کرده تشنه گی بغض مرا،

اشک هایی که وحشیانه از روی چشم کنده ام و رگ های دردناک گردنی را که مدام کشیده ام از افسار تا ادامه به راه بی انتهای کوچه ی علی چپ،

درد ساکت و با طمأنینه ی مغزی را که توی این قحطی مشغول انتقام گرفتن از دست های من است،

تصویر دست های مستأصل فرشته ای را که شبیه دروغ های خودِ آدم شده وقتی فرزندش می خواهد زیست بداند،

...

همه را

این همه بی چیزی را

...

  • ۲۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۱
  • روشنا

هنوز؟

دوشنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۵

ما قرار بود نسل سرشاران باشیم از طوفان.

ما بنا بود آب باشیم...
قرار بود جثه های زبان درازی کرده به غذایی باشیم که تفنگ هاشان از سه چهارم قدشان بلندتر است اما روی زمین کشیده نمی شود...
ما بنا بود جوان باشیم. خون سرد در برابر تغییرات آب و هوایی و خون گرم مقابل خسته گی های دور افتاده از ارتفاع...
ما باید کوه ها را فتح می کردیم و بیابان ها را جنگل.
 
قرار نبود پنجره را باز کنند و بر باد برویم.
 
  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۱۵
  • روشنا

لطفاً...

شنبه ۲۱ فروردين ۱۳۹۵

گفتم باران می خواهند پنجره ها،

باران شد.


می گویم ستاره می خواهند این شب های من،

ستاره شو،

بنشین به بالین آسمانِ شب هایم...

  • ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۴۹
  • روشنا

به سوی کوری

پنجشنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۵

می گویم ساعت ها 9 شب می خواهند، سطل آشغال ها زباله، گربه ها یاکریم و...

یا کریم،

باران می خواهند پنجره ها.


و پنجره ها هر روز کوچک تر می شوند و پرده ها سنگین تر.

بس که بینی چاغ می شود و صورت آدم کش می آید و پنجره ی نگاه من تواضع می کند پیش قد مورچه های کف اتاق.

اما من نزدیک بین بوده ام..

  • ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۰۱
  • روشنا

از میان برخیز

چهارشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۹۵

گاه آن که ما را به حقیقت می رساند، خود از آن عاری ست.. .

  • ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۴۵
  • روشنا

سپس زجر می دهند.

سه شنبه ۱۷ فروردين ۱۳۹۵

هم‌وابسته گی ارتباط دارد با این که تا چه‌اندازه اجازه می‌دهیم رفتاردیگران برما اثر بگذارد و تا چه میزان سعی می‌کنیم بر رفتار دیگران تاثیر بگذاریم : آزار دادن، کنترل کردن، کمک‌ها و حمایت‌های آزاردهنده، احساس خشم و گناه شدید، وابسته گی بیش از حد به افرادی خاص، توجه و تمرکز بر روی دیگران، مشکلات اجتماعی و در نهایت اسارت در گردباد غم و اندوه را به دنبال دارد. هم‌وابسته‌ها افراد تاثیر پذیری هستند که در مقابل مسائل خود یا مشکلات، درد و رنج، زندگی و رفتار دیگران بیش یا کم تر از حد طبیعی عکس‌العمل نشان می‌دهند. کانون تمرکز آن ها شخص یا موضوعی غیر از خودشان است.

هم‌وابسته‌ها حامی و ناجی هستند. آن‌ها نجات می‌دهند و به فریاد آدم ها می‌رسند. سپس زجر می‌دهند و دست آخر قربانی می‌شوند..

  • ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۹
  • روشنا

هفتمین ظهر

شنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۵

بهار دستی به موهاش می کشد و هُل می دهدشان عقبِ روسری.

دامنش را می تکاند و گردها را به نفسِ آدم ها شاید.

دست به زانو می گذارد و می نشیند روی تشک زمین. دست می گذارد طرف راست صورتش و مرثیه ی دل تنگی سر می دهد.


هفتِ زمستان را، زوال زمین را، غربت را

غصه می خورد. اشک می ریزد.

فکرش که می رسد به بی کسی زمستان، از همه آدم ها ناراحت می شود. پرده ی ابرها را می کشد و

کمی بی پرواتر اشک می ریزد.


اگر ازو بدی بر می آمد،

شاید شکوفه ها هم می گریستند و نو برانه موزها به کام این میمون های مترقی تلخ می شد.


این می شود هفتِ غریبانه  ی زمستان.

آسمانی ابری

بهاری دل تنگ

مجلسی خالی

پر از آدم ها.

  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۳۷
  • روشنا

نمی داند

شنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۵

دخترک

این ظهر ابری را می خوابد لب بام

و تلاش می کند خواب ببیند آخرین روز مهر برایش یک دستگاه تایپ رسیده است.

از همان هایی که صدا می دهد

تتق تق تَــتَــتــق تق.


باد می وزد و خیال می پرد و عطش نوشتنِ دخترک می ریزد پایین از لبِ بام.


انگاری دو چشم کم بینا در بغل دو گوش جا خوش کرده و نشسته اند لب بام، پاهاشان را انداخته اند پایین به تاب بازی و

تنش را می ریزند به خیرات وسط بازیِ پسرهای بی صدای هم سایه ی بغلی.

انگشتانش را

زبانش را.

بازوانش را.

زانو هایش را.


قلبش.

نکند همانی ست که افتاده وسطِ چرت ظهرانه ی هم سایه ی پشتی که توپ پسرها را پاره کرده بود و جگرشان را پاره تر؟

  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۲۵
  • روشنا

نیست

شنبه ۰۷ فروردين ۱۳۹۵
مگسی بود.
به همّت باد و کودکِ دوانِ نفس هایم،
پرت شد دور ها.

پیش از آن که مگسانه فوت کند و مثل طوفان خراب شویم و خرد
من و باد.

حالا

مردی نیست
بادی نیست
ابری نیست

می نشینم لبِ حوض؟

حوضی نیست.
  • ۰۷ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۰۶
  • روشنا