مثل پدرم
طوری شده که وقتی به چهره ی تو در تصاویرت نگاه می کنم،
دلم پرنده می شود...
- ۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۶
طوری شده که وقتی به چهره ی تو در تصاویرت نگاه می کنم،
دلم پرنده می شود...
چرا آقای مهرداد ؛ اینجا هماون قدر میلیارد نفر بود که شما میگید. :)
نه می خواهم آن قدر داشته باشم که کسی وجود داشته باشد که دلش زنده گی من را بخواهد.
و نه دلم می خواهد آن قدری ندار باشم که جز خدا کسی بخواهد توی دلش هم که شده، بر من رحم آورد.
#لافِ_رندی
من وقتی با تو ام احساس یه مریض روانی یا یه آدم ترسوی خرافی رو دارم که ترس نا بودی باعث شده اون به یه چیزایی آویزون بشه.
وقتی که با تو نیستم، تماماً احساس یه حیوان بیدفاع مقابل طبیعت رو دارم که رها شده و چیزی از نگه داشتن بلد نیست.
وقتی که با تو نیستم... من هیچوقت نمیتونم کاملن با تو نباشم و وقتی که نیستم دارم از عذاب وجدان میمیرم.
اما وقتی با تو ام،
هیچجای دیگه نیستم. فقط با تو ام و از کنار هرچیز میگذرم.
درک کردنش سخت نیست. من هیچوقت اون قدرتی که یقین به آدم میبخشه رو برای مدت زیادی توی دستای بدقوارهم نداشتهم.
و تو میدونی این همهش هیچ ربطی به همهی کارایی که من کردم نداره. این به تو ربط داره.
بگذار این لذت در اعماق امیدوارت رسوب کند
که هنگام هجوم طعنهها و تعریفها،
آنها نمیدانند همهی آن چیزهایی را که به آنها نمیدهی.
بگذار این شکنجه، تاریخِ تو را برای التیام التماس کند
تا به رخ کشیده شود این اقرار تاریخی پاپها
به گناهکاری...
درست نمیدانم چه میخواهم از کلمات. چرا میخواهم حتمن خوانده شوند.
و درست نمیدانم پیش کدام چشم بتوانم بیپرده و بیپروا از لا به لا شان اشک بریزم.
و خوب میدانم که هرگز نخواهم فهمید چرا چشمان تو طالب جمع کردن اشکهای من، آن هم از دست و بال کلمات، بودهاند.
تو گم نشدهای. منم
که تو را گم کردهام.
مدت هاست.
چو چاه ریخته آوار میشوم در خویش
که شب رسیده و ویرانترند بیماران
برای من سخن از من مگو به دلجویی!
مگیر آینه پیشِ ز خویش بیزاران...
از هماین بیداری خوابِ لبخندهای تهوعآور و نگاه های طولانی و شکنجهگری رو میبینم که با یه بوی مشخص و گم شده توی سلیقه توی ذهن من کُد گذاری شده.
من حتا از فکر کردن بهش فراریام
ولی انگار تا هرجایی که بدوَم بلخره یه جا که نفسم کم اومده یا به بن بست رسیدم، گیرم میاندازه، گردنمو میچسبه و خونم رو میمکه ؛ همون قدر هارد که مقاصدش با من تا میکنند. و با سرعتی که بزرگیِ بینهایت کوچیکش باید به اسم اون توی تاریخ فیزیک ثبت بشه.
من با اون کاری ندارم.
من با اونا کاری ندارم،
من از خودِ اونا بدم نمیاد.
اما اجل های معلق این فایت کلاب دارن کم کم برای من خاک میدانِ جولان هماون اجل مسمی رو به آسمون میکشند.
بوی خون نمیاد. بوی گوشتِ سوخته چرا.
درد واکاوی خاطراتِ خوب و دور،
مثل همون دردیه که دست های بابا پشت شونههای تو پخش میکنه، وقتی میخواد چشم هات رو باز کنی تا قربونشون بره.
مثل همون دردی که پشت شُش هات میدوعه وقتی صورتنشُسته از خماریِ خواب، توی سجدههای نماز صبح، نفس های عمیق میکشی...
یک دفعه چشمانم را بستم و
خودم را نیمه شب میان کسانی که به خودت قول داده ای دوستشان داشته باشی نیافتم.
خودم را نیافتم
زیر این حجم سنگین از تناقض و تظاهر .
خودم را نیافتم
میان این همه دوست داشتنیِ تحمیلی