The Faded

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

۲۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مثل پدرم

يكشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵

طوری شده که وقتی به چهره ی تو در تصاویرت نگاه می کنم،

دلم پرنده می شود...

  • ۲۸ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۶
  • روشنا

اگر این پست را می بینید

شنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۵

چرا آقای مهرداد ؛ این‌جا هم‌اون قدر میلیارد نفر بود که شما می‌گید. :)

  • ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۵:۱۴
  • روشنا

پریشان طره

جمعه ۲۶ آذر ۱۳۹۵









- می‌گفت مرخصی اجباری خیلی زوره. خیلی.
  • ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۸
  • روشنا

ای دعاگو آن دعا را بازگو

جمعه ۲۶ آذر ۱۳۹۵
  • ۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۵
  • روشنا

دست من نیست.

چهارشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۵

نه می خواهم آن قدر داشته باشم که کسی وجود داشته باشد که دلش زنده گی من را بخواهد.

و نه دلم می خواهد آن قدری ندار باشم که جز خدا کسی بخواهد توی دلش هم که شده، بر من رحم آورد.

 

 

#لافِ_رندی

  • ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۷:۰۰
  • روشنا

این پیچیده‌ی بی‌جواب

جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵

من وقتی با تو ام احساس یه مریض روانی یا یه آدم ترسوی خرافی رو دارم که ترس نا بودی باعث شده اون به یه چیزایی آویزون بشه.

وقتی که با تو نیستم، تماماً احساس یه حیوان بی‌دفاع مقابل طبیعت رو دارم که رها شده و چیزی از نگه داشتن بلد نیست.

وقتی که با تو نیستم... من هیچ‌وقت نمی‌تونم کاملن با تو نباشم و وقتی که نیستم دارم از عذاب وجدان می‌میرم.

اما وقتی با تو ام،

هیچ‌جای دیگه نیستم. فقط با تو ام و از کنار هرچیز می‌گذرم.

درک کردنش سخت نیست. من هیچ‌وقت اون قدرتی که یقین به آدم می‌بخشه رو برای مدت زیادی توی دستای بدقواره‌م نداشته‌م.

و تو می‌دونی این همه‌ش هیچ ربطی به همه‌ی کارایی که من کردم نداره. این به تو ربط داره.

  • ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۷
  • روشنا

التیام

جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵

بگذار این لذت در اعماق امیدوارت رسوب کند

که هنگام هجوم طعنه‌ها و تعریف‌ها،

آن‌ها نمی‌دانند همه‌ی آن چیزهایی را که به آن‌ها نمی‌دهی.


بگذار این شکنجه، تاریخِ تو را برای التیام التماس کند

تا به رخ کشیده شود این اقرار تاریخی پاپ‌ها

به گناه‌کاری...

  • ۱۹ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۴
  • روشنا

تقاطع

پنجشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ آذر ۹۵ ، ۲۱:۰۸
  • روشنا

به پهنای سطرها

چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۵

درست نمی‌دانم چه می‌خواهم از کلمات. چرا می‌خواهم حتمن خوانده شوند.

و درست نمی‌دانم پیش کدام چشم بتوانم بی‌پرده و بی‌پروا از لا به لا شان اشک بریزم.

و خوب می‌دانم که هرگز نخواهم فهمید چرا چشمان تو طالب جمع کردن اشک‌های من، آن هم از دست و بال کلمات، بوده‌اند.

 

تو گم نشده‌ای. منم

که تو را گم کرده‌ام.

 

مدت هاست.

  • ۱۷ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۶
  • روشنا

بیماری

سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۵

چو چاه ریخته آوار می‌شوم در خویش
که شب رسیده و ویران‌ترند بیماران


برای من سخن از من مگو به دل‌جویی!
مگیر آینه پیشِ ز خویش بی‌زاران...

  • ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۱:۱۸
  • روشنا

مهارت

يكشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۵
از بین همه‌ی این 7 میلیون نفر آدم
و رفته‌گان
و حتا با تقریبِ خوبی، نیامده‌گان،

تو توی دگرگون کردن حالِ من،
به ترینی.




*باشه بابا، میلیارد خب.
  • ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۷
  • روشنا

I ain't been thinkin' 'bout you

شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵

از هم‌این بیداری خوابِ لب‌خندهای تهوع‌آور و نگاه های طولانی و شکنجه‌گری رو می‌بینم که با یه بوی مشخص و گم شده توی سلیقه توی ذهن من کُد گذاری شده.

من حتا از فکر کردن به‌ش فراری‌ام

 ولی انگار تا هرجایی که بدوَم بلخره یه جا که نفسم کم اومده یا به بن بست رسیدم، گیرم می‌اندازه، گردنم‌و می‌چسبه و خونم‌ رو می‌مکه ؛ همون قدر هارد که مقاصدش با من تا می‌کنند. و با سرعتی که بزرگیِ بی‌نهایت کوچیکش باید به اسم اون توی تاریخ فیزیک ثبت بشه.

من با اون کاری ندارم.

من با اونا کاری ندارم،

من از خودِ اونا بدم نمیاد.

اما اجل های معلق این فایت کلاب دارن کم کم برای من خاک میدانِ جولان هم‌اون اجل مسمی رو به آسمون می‌کشند.


بوی خون نمیاد. بوی گوشتِ سوخته چرا.

  • ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۹
  • روشنا

حیات

شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵
من نمی دانم چرا به هرجا که دست می سایم، تو آن جا نیستی.
من عشقم را برای تو قربانی کردم ؛
اما تو اهمیت نمی‌دهی.
 
فقط یک نشانه به دستم و یک راه نشان دستانم بده.
 
عزیز دلِ زخمیَم،
آزارم نده
بیش تر از این.
به من آسیب نرسان
بیش تر از این.
...
 
 
داغونم
آرامشم تویی؟
 
وقتِ آرام گرفتن من نیست.
  • ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۰
  • روشنا

.

شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵

تو خلق نشدی برای این افتضاحی که بالا اوردی

  • ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۰
  • روشنا

دو دام و دو اسیر

جمعه ۱۲ آذر ۱۳۹۵
این تقلا به جایی نمی‌رسد.
چرا که اگر من در بند تو ام،
تو باید آن شکارچی مغرور باشی...
و اگر تو در بند منی،
من این چنین آشفته و بی‌قرار از تو چرا م؟....
  • ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۲۵
  • روشنا

اسیدلاکتیک محبوس در خاطره

پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۵

درد واکاوی خاطراتِ خوب و دور،

 مثل همون دردیه که دست های بابا پشت شونه‌های تو پخش می‌کنه، وقتی می‌خواد چشم هات رو باز کنی تا قربونشون بره.

مثل همون دردی که پشت شُش هات می‌دوعه وقتی صورت‌نشُسته از خماریِ خواب، توی سجده‌های نماز صبح، نفس های عمیق می‌کشی...

  • ۱۱ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۵
  • روشنا

نیافتمی

پنجشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۵

یک دفعه چشمانم را بستم و 

خودم را نیمه شب میان کسانی که به خودت قول داده ای دوستشان داشته باشی نیافتم.


خودم را نیافتم

زیر این حجم سنگین از تناقض و تظاهر .


خودم را نیافتم

میان این همه دوست داشتنیِ تحمیلی

  • ۱۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۲۵
  • روشنا