مهارت
- ۱۴ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۷
از هماین بیداری خوابِ لبخندهای تهوعآور و نگاه های طولانی و شکنجهگری رو میبینم که با یه بوی مشخص و گم شده توی سلیقه توی ذهن من کُد گذاری شده.
من حتا از فکر کردن بهش فراریام
ولی انگار تا هرجایی که بدوَم بلخره یه جا که نفسم کم اومده یا به بن بست رسیدم، گیرم میاندازه، گردنمو میچسبه و خونم رو میمکه ؛ همون قدر هارد که مقاصدش با من تا میکنند. و با سرعتی که بزرگیِ بینهایت کوچیکش باید به اسم اون توی تاریخ فیزیک ثبت بشه.
من با اون کاری ندارم.
من با اونا کاری ندارم،
من از خودِ اونا بدم نمیاد.
اما اجل های معلق این فایت کلاب دارن کم کم برای من خاک میدانِ جولان هماون اجل مسمی رو به آسمون میکشند.
بوی خون نمیاد. بوی گوشتِ سوخته چرا.
درد واکاوی خاطراتِ خوب و دور،
مثل همون دردیه که دست های بابا پشت شونههای تو پخش میکنه، وقتی میخواد چشم هات رو باز کنی تا قربونشون بره.
مثل همون دردی که پشت شُش هات میدوعه وقتی صورتنشُسته از خماریِ خواب، توی سجدههای نماز صبح، نفس های عمیق میکشی...
یک دفعه چشمانم را بستم و
خودم را نیمه شب میان کسانی که به خودت قول داده ای دوستشان داشته باشی نیافتم.
خودم را نیافتم
زیر این حجم سنگین از تناقض و تظاهر .
خودم را نیافتم
میان این همه دوست داشتنیِ تحمیلی
خستهام
از کلمات زشت.
از همهی چیزهایی که سر جای خودشان نیستند.
همهی چیزهایی که نمیخواهم
و مجبورم به حملِ بار تحملشان..
فکر کنم همهی آن فرشتههایی که علی در کمیل از آن ها میگوید هم
از این افتضاحِ من..
میخواهم مطمئن باشم من نبودهام.
میخواهم تعریف عذاب وجدان را درست بفهمم، این دیوانهام کرده.
میخواهم بدانم چه چیزی را جز زمان از دست میدهم هم پای ثانیه ها.
میخواهم با من صحبت کنی. می خواهم این را به التماس همیشه از کسانی که حرف های من را نمیخواهند...
میخواهم درست فهمیده باشم که تو از آن ها نیستی..
میخواهم فهمیده باشی من تا تهِ دنیا را میتوانم با تو قدم بزنم و حرف بزنم و هیچ وقت بس نکنم و به "هیچی" نرسم.
میخواهم فهمیده باشی روح و زبانم را خراشیدهام از این.
میخواهم بدانی عذاب میکشم از این که میگذارم عذاب هایم دیدنی باشند.
میخواهم بدانی تشنهی کلمات تو ام و بازنشسته از مشاجره..
و این ارتباط ما ست که ظرفش دیگر قدر بعضی چیزها را ندارد و با حال تهوع یک سبک رابطه ی جدید را آزمون میکند انگاری...
میخواهم بدانی میخواهم از زمین و زمان و عالم و آدم دریغ داشته شوم.
میخواهم ندانی چهقدر میخواهم
توی آغوشم بگیرمت، بفشارمت و رها نشوم از این پیوستهگی.
میخواهم مطمئن شوم میدانی چه سوء استفادهای از ضمیر بدبختم میکنم وقتی همه را طوری دیگر میبینم. وقتی همه چیز را میشکافم و گاه از هرچیز متنفرم و گاه همه چیز را عاشقانه دوست میدارم.
نمیخواهم بدانی
نمیخواهم بدانی چه چیزهایی از تو میخواستهام همیشه.
نمیخواهم...
میخواهم
میخواهم از خدا تو درست کار ترین آدمِ روی زمین بشوی..
جفا اسم این اینتیمیت زُن ـه.
ما داشتیم گند میزدیم به قانونِ ثُبات... :)
من اگر می توانستم هم تو را نمی کشتم.
من حتا دلم نمی خواهد بروی به جهنم.
من فقط می خواهم آن ریخت فریب کارت را دیگر نبینم...
من خسته شده ام از عیب تو را گفتن، نگفتن، دیدن یا تلاشی بی هوده برای ندیدن آن و زنده گی آسوده...
کم دیده ام اما زیاد می گویند که
یک زمانی هم معلم کم تر شده ی یک "پیام بر" بود.
چیزی به دستانم بده که بتوانم به این لقب یادت کنم... آموزگار!..
تا از جز تو گسستم، مرا پیوند زدی به منابع مهرت روی زمین...
مثل آهنگ های نه چندان پیچیدهای میمانم که تو در لحظات اول نمیتوانی بفهمی شادم یا غمگین.
میان دو چیزم،
دو کلام، دو نگاه، دو مرگ و دو زندهگی.
اما دو مرگ من مهیب ترین کوبش و زلزالی است که لای آوار آن به غارتِ درد رفتهام.
و این همآن باختن دوبارهی گوشهای از مرکز وجود است... که نیمی از من را تعطیل کرده اما وقت کلاس جبرانی برایش نمانده...
میان خیرم و شرارت. اما زهد نیستم!...
من همان کودکم که با یک لبخند و دل به بدخلقیهاش دادن، دنیاش را با تو تقسیم میکند. من همانم.
تمام حال خوب من برای تو بود.
انکار بیفایدهست.
تمام تو در من حکومتی دارد، استعمارگر.
تمام خوبی تو برای تمام زخم های من مثل داروهای هیجان آور بود!
آره، تو واقعن چیزیت بود،
نبودی خب. نبودی.
- صداتو میشنوم که : الآن فحش دادی رسمن... :)