۲۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

هزینه‌های صبح

هیچ‌کدام از این شب‌های جهنمی این‌طور بیدار نبوده. انگار در گوری دسته‌جمعی خوابیده باشیم و شب اولمان باشد. از ترس و خشم و بی‌چاره‌گی با چشمان باز کابوس می‌بینیم و تلاش می‌کنیم هذیانات نامفهوممان را توی تاریکی خفه کنیم. خواهرم می‌نالد و فحش می‌دهد. فکر می‌کنم بیدار است اما به نوازشم بی‌محلی می‌کند. صفحه‌ی گوشی مامان روشن است در حالی که خودش کنار آن دراز کشیده. سایه‌ی روی دیوار پیرزنی خمیده‌است که توی رخت‌خوابش نشسته‌است.

 صدای نماز خواندن بابا این میان گم شده بود اما پیداش کردم. و خودم را. روحِ شرطی شده‌ی خردسالم را برای لحظاتی پیدا کردم در حالی که غفیله‌های بابا را در آغوش گرفته بود. از آهنگ پچ پچِ ناکام صدای بم بابا ساعتی لذت خواب را بازیافته بود تا نماز صبح خودش قضا شود...


واژه‌ی سرطان مثل اسم اعظم خدا شده. مثل اسم لرد ولدمورت. برای ما دی ماه حادثه‌باریست توی زمستان ۱۳ ساله‌گی، برای عاقل‌ترینمان یتیمی، برای دیوانه‌ترینمان تنهایی و حالا به کجا باید پناه برد از خشونت این واژه در حق خسته‌گی‌های بی‌شمار ما، برای دل‌گیری‌های بی‌کران ما از جوانی، از تورم، از بی‌عشقی؟ 

دلم برایمان می‌سوزد. برای من کم‌تر، برای مهربان‌ترینمان بیش‌تر از هرچه مساحت و عمق دارد دلم. گرچه می‌دانم هرچیز به کارش می‌آید جز آتشی که به دل من یکی بیفتد.


ناگهان یک صبح تا شب خانه‌ی متروک ما می‌شود مهمان‌خانه‌ی آدم‌های پیر و غمگین. مادربزرگ از تنها شدن می‌ترسد و این را به همه می‌فهماند. منتظرم کسی از در بیاید تو که به آی سی یو رفته و قبل از خودش همه تا کما برده‌اندش. هیچ‌کس نیست. من مانده‌ام. توی آشپزخانه می‌دوم و کسی مرا نمی‌بیند. چایی‌هاشان را می‌خورند و می‌روند. من میزبان نیستم، غم است او.


نوزدهم - گفتنی‌های شکنجه شده

اگر حتی من از کلمات غمگین و دل‌خورم متنفر نبودم، اگر حتی جایی بود که ناشناس بودن واقعاً امکان داشت، اگر حتی من از دردهایی که در التهابشان حقیقتاً بی‌تقصیرم، احساس که‌تری نداشتم، اگر حتی گفتن، دردی دوا می‌کرد، باز هم نمی‌توانستم بگویم. 

چرا که این غصه‌ها آن‌قدَر زوری و حجیمند که در توهم و دروغ هم حتی نمی‌گنجند. شبیه داستان‌های کثیف و دروغینی اند که از تلخی بی‌پایان هرگز کسی از سطر اولشان پا آن ور تر نگذاشته. داستانِ میراثِ «حس حقارت»، داستان دیوانه‌ی آقای راچستر، داستانِ لک کردنِ بی‌مادریِ خردسالی در شصت و هفت ساله‌گی، داستان کیستِ موروثی، داستان بی‌اخلاقیِ موروثی، داستان آدمی که در راه می‌خانه تا مسجد چال شد، داستان مردی پنجاه و دو ساله که هنوز مثل سیزده ساله‌گی آسیب‌پذیرِ سوء استفاده‌ی عاطفی‌‌ست، داستان بی‌هویتیِ مجبور، داستان سیاه بودن.

دیگر نمی‌دانم این «آبرو» اصلاً چیست که من اگر براش همه چیز را تا حد فراموشی کتمان و پنهان کنم، حفظ می‌شود. بریدن رهایی نیست، تنهایی ست. فرار فقط زخم آدم را زیر پوست به عفونت می‌کشد. نه راه پس هست نه راه پیش ؛ چرا که میان ماجراجویی‌های همه‌گان گرچه که هرکس تنها ست، منم که به آن‌ها محکومم و آن‌ها به پیش از خودشان و ‌پس خوش به حال خودشان...

مقایسه اجتناب‌پذیر نیست. میان این همه از هیچی و شکست و کوتاهی بدون این که بخواهی، از تولد، دفن می‌شوی. در حالی که بالیدن دیگران را نگاه می‌کنی، یاد می‌گیری برای بقا مقایسه نکنی. اما این خود بی آبرویی دیگری ست. توی ۲۰ ساله‌گی، ۳۰ و یا حتی ۴۰ ساله‌گی یک‌جایی بالأخره از دویدن می‌ایستی و توی گندآب «تقدیر» بی‌ملاطفت خودت فرو می‌روی.


حتی اگر از نفاق می‌گریزیم

گریه می‌کردی و داشتم با کلمه‌های عصبانی و طلب‌کارم همه غم‌ها و اضطراب‌هات را شخم می‌زدم اما روحم بغلت کرده بود، نشانده بودت توی دخمه‌ی آخرِ اتاق و با آن شعرِ آخر خطی که پیش از تو خوانده بودم، تا خود صبح برای بی‌چاره‌گی هامان گریه کرده بود.


غریبه‌ای در مترو

ساعت هنوز هفت نشده و اینو فقط چشمای من که شبیه فحش شده‌ند داد نمی‌زنند، مثل جهنم خلوت بودن مترو داره به وضوح می‌گه «این موقع این‌جا چه غلطی می‌کنی دختر؟» خودمم نمی‌دونم. ماجراجویی؟ اولش ماجراجویی بود ولی حالا دارم کم کم از آسیب‌پذیری خودم و کثافت‌کاریِ جنسیتم باهام می‌ترسم. از شریعتی تا میدان محمدیه خیلی زیاده. حساب کرده‌م 30 تا 35 دقیقه و دل خوش کرده‌م به گرم کردنِ پلکام توی این مسیر. میدان محمدیه همون مولویِ خودمونه. آره، همون شوش و مولویِ پرقصه.

میرداماد که می‌ایسته، فقط یه پسربچه‌ی لاغر و نابود میاد تو که همه‌ی وجودش سیاه شده. حدس می‌زنم بخواد یه چیزی بفروشه اما هیچی دستش نیست. میاد طرف من. دل‌پیچه می‌گیرم. می‌شینه تهِ ردیفِ صندلیایی که من نشسته‌م سرشون. زل می‌زنه بهم. مطمئنم قراره یه چیزی بگه، منتظرم یه چیزی بگه، اما فقط زُله. به خودم فحش می‌دم که حالا دیگه چشمام ام نمی‌تونم رو هم بذارم. فکر می‌کنم عجیب نیست، این بار اول نیست که این آدما جذبِ من می‌شن اما من بالاحتمال توهم توطئه دارم و اصلاً کسی جز من این‌جا نیست که بخواد فرضِ جذابیت مالی منو برای مستضعفین نقض کنه. 
رسیدیم امام خمینی و یه تعداد معقولی طیِ مسیر به واگن اضافه شدن. ولی این بشر هنوز زل زده به من. دلم می‌خواد برم یقه‌شو بچسبم بگم : «چته آخه تو؟» بگم : «ببین بچه من پول نقد ندارم ولی می‌تونی باهام بیای این‌جا که دارم می‌رم یه چیز خوشمزه بهت بدم.» ولی می‌دونم به محض این‌که باهاش چشم تو چشم بشم، کلماتم به اون خطِ اضطراری کُدشون می‌رسند و سلف دیستراکت می‌کنند. من می‌مونم و کاربر ترسناکی که فقط زل زده به مانیتورم و حتی ورودی‌ای برای طلبِ خروجی نداره.

می‌رسیم خیام و همه نقاط روح و روان و تنم بی‌قرار شده. ایستگاه بعد پیاده می‌شم. بلند می‌شم از جام و اونم دنبالم میاد. فکر می‌کنم چه‌قدر احمقانه‌ست که یه پسربچه‌ی خیلی کوچولو رفته روی روانم. 

پیاده می‌شم و یه گوشه کنار میدون می‌ایستم درحالی که خلوت بودنِ مرگ‌بارِ این جای موسوم به مولوی یه طوری شده. پسره رو پیدا نمی‌کنم و با خودم می‌گم : «گندت بزنند با این خیالاتت ؛ معلومه قرار نیست دنبالت بیاد.» ساعت هفت و نیمه ولی هیچ جوابی بهم نرسیده. دقت که می‌کنم، می‌بینم تازه هیچ‌کدوم از پیامایی که فرستادم دلیور نشدن. حرصم در میاد. دیتام رو روشن می‌کنم و می‌رم توی تلگرام به میمِ لعنتی بگم «پس کجایی تو؟» که پیام می‌رسه : «من نمی‌تونم از خونه بیام بیرون، داییم اینا این‌جان» - ساعت 5 صبح! روانم به هم می‌ریزه. از این‌که همیشه نشسته‌م روی گوشیم ولی حالا معلوم نیست حواسم توی دویست‌تا ایستگاه کجا بوده. داشته‌م فقط صفحات یه پی‌دی‌افِ عهد بوقی رو اسکرول می‌کرده‌م. جواب نمی‌دم که بره خدا رو شکر کنه بلاکش نکردم. گوشیو می‌ندازم توی جیبم و می‌رم توی یکی از خیابونا. هیچ‌کس نیست ؛ فقط چندتا مردِ گنده و چندتا کوچیکِ کمر خم. بد نگاهم می‌کنند. به خودم نگاه می‌کنم که مانتوی روشن تنشه و یه قیافه‌ی نگران رو صورتش. هیچ دختر روانی دیگه‌ای این دور و برا نیست. در حالی که مدام توی گوش خودم صدای احمق احمق احمق گفتنِ خودمو می‌شنوم، راه برگشتو به سمت مترو پیش می‌گیرم... 

میام کارت مترو م رو بزنم که پسربچه رو اون ورِ گیت می‌بینم. :| سعی می‌کنم به روی خودم نیارم اما با صدای بوق، چشمای گرد شده‌م با نگاهِ خیره‌ش مواجه می‌شن. لعنتی، شارژ کارتم تموم شده. می‌خوام بشینم همون وسط زار بزنم. شارژر خودکار اون طرفا نیست. به آقایِ پشت پیشخوان می‌گم : «یه سفره لطف کنید.» و کارت بانکمو می‌گیرم طرفش. با قیافه‌ی پوکرش بهم می‌گه : «خانوم جز یه سفره نداریم. :|» تو دلم می‌گم «خبالا». پسره همون جاست. رد می‌شم بالاخره، تصمیم می‌گیرم دنبالش نگردم و تصویرشو کلاً ایگنور کنم. اما خودمو گول می‌زنم ؛ تمام ایستگاه‌ها رو منتظرم پیاده شه. حتی میرداماد پیاده نمی‌شه. شریعتی پیاده می‌شه و دنبالم میاد. دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم. بعد از بالا اومدن از چند سری پله، می‌رم طرف ATM. همه احادیث انفاق و سائل و مسئلت توی ذهنم رژه می‌رن و در حالی که می‌دونم این موقعیت، شباهتی به هیچ‌کدوم نداره، یه قدری پول می‌گیرم (و در حالی که برای توانایی‌های ارتباطی خودم متأسفم) می‌ذارم کف دستش که تازه با پله برقی اومده بالا و قیافه‌ش شنگوله. لب‌خند نمی‌زنه، زبون در نمیاره. فقط مثل گاو نگاهم می‌کنه. می‌رم سمت کوچه‌ی آهور و امیدوارم پشت سرم نیاد چون می‌تونم بکشمش.

وسطِ پارک نزدیک خونه‌م. ساعت هشت و نیم شده. بابا زنگ می‌زنه که با خنده بگه صبح دقیقاً اون دسته برگه‌هایی که گفته بودم بر نداره رو از روی میزم برداشته و حالا توی جلسه‌ی یه ساعت بعد باید در مورد آثار خالد حسینی لکچر بده و ازم می‌پرسه : «کجایی؟ با دوستتی؟» و من در حالی که قراره کلمه‌ی مولوی رو به زبون نیارم، بهش می‌گم که اون یه عوضیِ بدقوله، من برگشته‌م و برگه‌های فایرچتو براش با پیک می‌فرستم...


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ح به م گفت : امممم... خب آخرین کار مسخره‌ای که کردی رو بگو.

گوش‌های هدستمو چپوندم توی گوشم و سعی کردم آخرین کار مسخره‌ای که کرده بودم رو به یاد بیارم. خیلی دور بود...

دو سه ماهِ پیش وقتی داشتیم خوابگاه رو تخلیه می‌کردیم تا با پسرا جا به جا کنیمش ؛ یکی از بلندترین تارهای موهامو کندم و گذاشتم توی کمدم، درشو قفل کردم. توی آسانسور بودم و داشتم می‌رفتم پایین کلیدامو تحویل بدم که حس کردم کار خوبی نیس و حتی در مزخرف‌ترین حال ممکنه یکی چندشش بشه. (هرچند ممکنه صاحب بعدی کمد من بی‌تفاوت‌تر ازین حرفا باشه که متوجهش بشه.) نرسیده به طبقه هم‌کف دوباره دکمه‌ی سه رو زدم. رفتم در کمدو باز کردم و تار مو م رو به یه تیکه کاغذ کوچیک چسبوندم. روش نوشته بودم : هر وقت حس کردی داری یه درسیو می‌افتی بگیرش جلو گاز. آشپزخونه‌ی سمت راست جواب نمی‌ده، برو چپی.

خلاصه در حالی که احساس یه طفل اسکل رو داشتم که برای خیال‌پردازی دیرش شده، سعی کردم به قدرت تلپاتی خودم و تی‌ایِ کلاس متلب امیدوار باشم و کلیدامو گذاشتم کف دست غرغرو ترین آدمی که توی زنده‌گی شناخته بودم.



ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

پیوندهای روزانه
بایگانی