سوپر هیرویی که سرما خورده است
بابا مثل آقای راچستر میماند ؛ دیوانهای زیر شیروانی نهان کرده که تقاص همه خوشبختیهای توی دنیا را پیش او پس میدهد. بعد تازه میفهمی چرا اینقدر با بدبختیها و بدقلقیهای تو مهربان است ؛ میدان جنگش اینجا نیست. تو حالیت نیست نباید تیرهات را همهجا بریزی اما او حتی شیمیاییاش را سر دیوانهاش نمیزند.
جِین مُرده، بابا سرفه میکند، دیوانه میخندد، من از بغض و حرص کبود میشوم.
:(
بابا نوشته : تو غمت نباشه، هرکی اذیت کرد به من بگو
مینویسم : بابا
ولی متوجه نمیشه، کسی اذیتم کرده که دارم اسمشو براش میگم.
مینویسه : جانِ بابا
آدما ۲۰ سال با یه دماغ بزرگ، هرچهقدر عمیق و خفن، نفس میکشن. و اگه خوش شانس باشن و یه پدر و مادر خل و چل نداشته باشند و توی یه جامعهی سنتیِ ضدِ دماغ (مجاز از انسان) و ضد نفس کشیدن (مجاز از زندهگی) بزرگ بشند ولی نفهمند ینی یه طوری که شانسی ننه و دده و معلم و ملا لبههای افکارشون رو هی سوهان نکشن، اون وقت، از زیبایی و پذیرفته شدن هیچی نمیفهمن، عین بز و گاو و گاهی خر توی علفزارهای کودکی میچرن و حال میکنند. تا وقتی یههو اون اتفاق میافته ؛ یه هو میفهمن من دیگه نمیتونم با این دماغ زندهگی کنم... و خدا رو هم شاکرند که توی زمانهای زندهگی میکنند که چارهای برای قوز دماغشون هست... و من نکوهششون نمیکنم ؛ من خودم گاهی از اجزاییم به تنگ میام که یحتمل توی دوره و زمونهی بعدی خدا رو به خاطر امکان عمل و تغییرش شکر خواهند کرد... خاسرونیم خب.
هفدهم - دوش بیماریِ چشمِ تو ببرد از دستم
بخش بیماران قلبیِ بیمارستان خلوت بود - نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه. پرستارها هیز بودند. گاهی شک میکنم مردم به چیز دیگری در من نگاه میکنند. چیزی نو ظهور که پیش از این نبود. مثل شرارتی که از پیشانی ساطع شود... البته حقاً چیز دیگری هم نیست.
نفهمیدم بیمارِ ما عیادتلازمتر بود یا همسایهی نحیف و خندهروش. توی بخش بیماران قلبی بود اما فکر میکنم باز هم بیشتر داشت از بیماریِ دلش رنج میکشید ؛ آن دلی که موقع تپیدن و یا نتپیدنِ قلب هم میتپد. آن آرامگاه دروغین و افسانهایِ شهزادهی لافزنِ عشق..
اضطراب داشتم. به خاطر گردنبند بود. دیروز باید میرفتم. به واقع در رفتنِ امروزم داشتم عیادت را قضا میکردم و میدانید که قضا ش چه حالی دارد. بو میدهد. بیات شده، مانده. بارِ وظیفه و گند زدن روی نامش و حالش و کلِ ماجراش سنگینی میکند. اصلاً نمیخواستم بروم. با خودم گفته بودم یک لختهی کوچکِ شوربخت (مثل شوربختی حرامزادهگی) بوده که تازه سر خوش، توی رگها دویده و راهی را هم نبسته.
دیشب خوابِ یکتا عزیزِ رفتهام را دیدم ؛ خودش نبود. خودش توی اتاق بود و توی خوابم سهم من فقط دلپیچهی تکیه دادن به دیوار اتاقش توی بیمارستان شده بود. بخش بیمارانِ قلبی. یک لختهی ساکن و تپل یکی از آن راههای افسانهای به دلش را بسته بود. سکته کرده بود.
بیدار که شدم تازه دلم گرفت که چرا به من هرگز صورت ماه و خندههای ریتمیکش را توی خواب هم نشان نمیدهد؟..
دلم برای عزیزم تنگ شد. رفتم عیادتِ لختهی کوچکِ شوربخت. تازه تشخیص داده بودند تپل است. که دارد راهی را میبندد و دلِ دیگری را ته بن بست چال میکند... تصمیم گرفتم چهرهات را از این به بعد هم هرگز توی رؤیا نشانم ندهی. این هم روی همه هرگزهایی که روی هم چیدی و از چشمهای دلتنگ و دلِ گریانم گریختی. این هم روی همه هرگزهایی که از عالمِ بالا روی دستم ماند، برای همه همیشهها و حتی یکبارههایی که طلبدارم...
شانزدهم - چشمانِ خونریز
نگاه کردن در چشمانِ مهربان تو بیش از آن که به غرق شدن در دریا شبیه باشد، به محکم بغل کردنِ یک دنیا گلِ خاردار میمانست. از همان لحظهی هبوطِ اتفاق میدانستم نوعاً خون را در رگها نمیخواهی و میدانستم در نگاه گرفتن از تو جز جراحت نصیبم نخواهد شد. لاجرم نه توانستم نگاهم را بدهم به چشمانت ببری و نه توانستم از آنها باز پسشان بگیرم. نفهمیدم چه شد. نفهمیدم چهطور میشود هم نمانی و هم داغیِ حضورت سرد نشود و آنقدر استمرار یابد که دلِ سوختهام مشمول سهمیهی ایثارگران شود... شد ولی دیر شد ؛ سهمی به من نرسید. نفهمیدم چه شد ولی عارضههای ترک داروی چشمانت متوالیاً روی نفهمیهای من پا گذاشت و شد. راستش حتی نفهمیدم نگاه در مهربانیِ چشمانت برای من درمان است یا درد.
باری، پیش از عوارض ترک گناهِ نگاه، تو بودی که یک باره روی نفهمیهای من پا گذاشتی و شدی. از دلم؟ بعید میدانم پیش از آنکه از مقابل نظر بشوی، دل نشده باشد که تو از آن بشوی. طرز درد و دلهایم را حتی گند بزنند..
غریب قدمهایی که درست آن لحظهی پس از عزمِ عزیمتت، مغلوبِ نمکِ عشق شدند. ولی تو باز رفتی. اصلاً از آن لحظه بود که رفتی. از وقتی که نتوانستی بروی، توانستی. خاک بر سر کلام و این خواصِ شکنجهگرش... نمیدانم باید به قدمهای تو بد و بیراه بگویم یا مثل چشمانت شرکم را میانشان تقسیم کنم... ای همهی اعضات پرستیدنی، ای همهی اعضات را به فحش و فضاحت کشیده، ای رفته و اعضات را باز گذاشته برای جز من، ای اعضات از اعضام گریخته...
حق این بود که نگاهِ مفلوک و اسیر را به تمام ببری... پیش ازآن که از حقوق بردهگان بو ببرد و بخواهد آزادی را یاد بگیرد که حالا خاطراتت میانِ سازش و براندازی مستأصلش کنند.
حق! همانی که به قیاسش سراپای ما ضرر و معصیت و افتضاح است... حق تویی عزیزم. مخصوصاً همین نبودنت...
بیا، اینهمه آرایه از من میخواهی چه کار؟... بیا و اعصابِ ویرانم را زیر آوار غصههای دلریشم بجو، همان طوری قشنگ و گشاد بخند، متلکهای بیآزار بگو و آباد کن...
پانزدهم - لازم نکرده بفهمی
رنگ رخساره اگه قرار بود خبر بده از سرّ درون، از خنده اشک منو در نمیُوردی رومیو. میدونی؟ خب نه.
شایدم با همون نگاهِ سیاه و سفیدت و کراهت رنگ در کراماتت از سرّ درون با خبری، اما وحشیای.
من این اخلاق سگی رو مدیون ندونمکاریای مکارم اخلاق تو ام اماما، دلنبرا، رهنبرا...
حالا من هی بگم جای پرینتر زیر میزم دفنم کنید... برم میدارید میبرید تنگهی ابوقریب بیشتر این حال گنگو خراش بدم. تن مرده که غارت نداره.
- حال لبخند به چشمای پف کرده از اشک زیاده شاید...
- حال رفیق به ابراز علاقهش موقع کثافتکاریاته شاید.
- پس انداختهی یک روز ِ روانی.
سیزدهم - حواسم نیست
مدتی شده که وقایع عجیب و غریبی اتفاق میافتند که ادامه و نتیجهای ندارند ولی اونقدر هم کوچیک نیستند که بشه ازشون صرف نظر کرد. فقط گم میشن. توی من. مثل نگاه خیرهی اون آدمی که دم در اتاق عقد ایستاده بود. نگاه طولانی و زلزدهای که هر بار رو به رو رو نگاه میکردم باهاش مقابل میشدم. تمام مدت. در حالی که نه همو میشناختیم و نه چیز قابل توجهی توی تصویرِ من مضطربِ تا خرخره محجبه برای خیره شدن وجود داشت. هر از گاهی یادم میاد و نمیدونم باید چی کار کنم. نمیدونم خب که چی. یا عکسایی که یه منگلِ عجیب غریب برام فرستاد و بعد محو شد. یا حرفای مزخرف و عذابآوری که با یه آدمِ غریبهی کل توی مجاز زدم. تهدیدی که یه آدم موجه توی خیابون کرد منو و در حالی که از ترس توی خودم له شده بودم فقط از کنارم رد شد و حتی دنبالم نیومد تا بدونه اگه لازم شد کجا باید پیدام کنه تا تهدیدشو عملی کنه... نمیدونم داره چی میشه. عادت داشتم هرچیزی رو دنبال کنندهی یه هدفِ -زنجیروار- متصل به هدف دیگه بدونم...
دوازدهم - دروغهای مستحبی
برای رسیدن به حقایق باید پیشنویسها رو زیر و رو کرد، کلماتی که توی گلو خفه کردی، پیامهایی که از درفت کات کردی و به خودت فرستادی. کامنتهای خصوصی رو، اونهایی رو که با اسم مستعار نفرستادی، اونهایی رو که باهاشون اشک ریختی بدون اینکه احساس ضعف از حلقت بزنه بیرون.
برای پیدا کردنِ من باید جوابهای ندادهم رو پیدا کنی، پیامهای پاکشده و ادیتشده، آدرسهای ترک شده، فریادهای نزده، نگاههای دلبریده از چشمات رو. مطمئن نیستم که تو هنوز مثل من، هر روز، اون سوال و جوابِ کذایی رو که نقطهی اوج داستان و سقوط ما شد، نبش قبر کنی ؛ اما من همه غصهها و دلتنگیهای تو رو برای خودم بر میدارم، جملههای قلمبهم رو برای تو کنار میذارم در حالی که توی کمارتفاع ترین نقطهی قلبم میدونم شکنجهگرانم هم از تو به من نزدیکترند. انتظار سخته ؛ همینه که از 5 صبح تا 5 بعد از ظهر معطلت میگذارم. نمیدونم هنوز توی کمارتفاعترین نقطهی قلبت به سوالاتت از من ایمان داری یا نه ؛ به "نمیدونید یا دارید خودتون رو به ندونستن میزنید؟"ت. اما من دلگیر نیستم. چون به لغزشهایی که پشت دستشون رو با کمالگراییِ افراطیت داغ کردی، اعتماد دارم. چون از "اون آدمِ خاص نیستید" خندهم میاد.
دهم - کام دَون بزرگوار
نوشتهای «با من حرف بزن؛ حرف نمیزنی میمیرم!!!» و فکر میکنم مردن و استیصال از تو بعید است. غم خوردن از تو بر نمیآید... این همه علامت تعجب به ریخت صحبت کردنت نمیخورد.
و من دوست دارم بفهمم محمدامین بودن چهگونهست. وقتی که تو اجنه و -به قول تو- عفاریت را سیگاری میکنی. وقتی که تو پانصدهزار کنکوری باخته را سرزنش میکنی. وقتی که تو از دلبرِ بخت برگشتهات خواهش که نه, انتظارِ دامن گلگلی داری. وقتی فحشهای ادبیات را توی صورت عوام تف میکنی و از آنها میخواهی مؤدب باشند. وقتی همهی تمسخر و عصبانیتت را برای من توی کلمهی «بزرگوار» میریزی.
باید مغز تو را از توی کلهی ریشو ت در بیارم و نگاه کنم.
این جوابترین سروده برای سوال کثیفِ «خوبی؟»
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نایِ جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنیست
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردمِ زمانه نیست
دردِ مردمِ زمانه است
مردمی که چینِ پوستینشان
مردمی که رنگِ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلدِ کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمامِ استخوانِ بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاهِ بیپناهیِ دلم شکستهاست
کتفِ گریه های بی بهانهام
بازوانِ حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
دردِ دوستی کجا؟
این سماجتِ عجیب
پافشاریِ شگفتِ دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومیِ غریب
دردهای خانهگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرفِ درد را
در دلم نوشتهاست
دستِ سرنوشت
خونِ درد را
با گِلم سرشتهاست
پس چهگونه سرنوشتِ ناگزیرِ خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چهگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دستِ درد میزند ورق
شعرِ تازهی مرا
درد گفتهاست
درد هم شنفتهاست
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نامِ دیگرِ من است
من چهگونه خویش را صدا کنم؟
#قیصر_امینپور
نهم - سیکلِ معیوب
این طوری پیش میره که هربار از سر دلسوزی یا چیزی که فکر میکنم دلسوزیه، باهاش صحبت میکنم، با تمام روح و جانم لذت رو از کلماتِ خوبش میکشم بیرون در حالی که میدونم این بیشتر خوانش منه که از کلمات عادی اون متفاوته و به "تو میس بنداز ؛ من زنگ میزنم"هاش در حالی که میدونم شدیداً نباید، دل میبندم و با عذاب وجدان و انکار مراقبتهاش رو تمام و کمال قبول میکنم و از مغز خودم برای وا دادن توی «این موضوعِ خاص» به بهونهی «شرایط حساس کنونی» بهرهکشی میکنم تا محکم میخورم به دیوار کلمات بدی که همهچیز در برابر بدیشون خلع سلاحند و چیزی نیست که بتونه اونا رو بهتر جلوه بده. بعد اون یه لبخند کثیف میزنه و توی لفافه میگه "عقل تو مال منه" و بیرون لفافه اضافه میکنه "دتس عه فکت گرل. یه ؛ یو نو" و من پناه میبرم به آغوش ناامنش و التماسش میکنم تا بیشتر عذابم بده و این یه پترنه. این یه راهه. راهیه که من میرم. یه نوع آسفالتیه که کف همه جادهها و خیابونا و کوچهها و راهروهایی که من میرم خودشو حروم کرده.
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
پیوندهای روزانه
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۳ (۱)
- تیر ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۱)
- بهمن ۱۴۰۲ (۲)
- دی ۱۴۰۲ (۲)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۲)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۲)
- مرداد ۱۴۰۲ (۵)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۳)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۲)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۲)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۳)
- شهریور ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۶)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- اسفند ۱۳۹۸ (۲)
- بهمن ۱۳۹۸ (۲)
- دی ۱۳۹۸ (۲)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)
- آبان ۱۳۹۸ (۳)
- مهر ۱۳۹۸ (۳)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲)
- مرداد ۱۳۹۸ (۸)
- تیر ۱۳۹۸ (۲۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۷)
- فروردين ۱۳۹۸ (۸)
- اسفند ۱۳۹۷ (۴)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۲۵)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۷ (۹)
- خرداد ۱۳۹۷ (۱۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۷ (۲۸)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۲)
- بهمن ۱۳۹۶ (۲۲)
- دی ۱۳۹۶ (۳۶)
- آذر ۱۳۹۶ (۲۳)
- آبان ۱۳۹۶ (۱۲)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۶ (۸)
- مرداد ۱۳۹۶ (۲۶)
- تیر ۱۳۹۶ (۱۶)
- خرداد ۱۳۹۶ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۸)
- اسفند ۱۳۹۵ (۲)
- بهمن ۱۳۹۵ (۷)
- دی ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۲۷)
- آبان ۱۳۹۵ (۱۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۸)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- تیر ۱۳۹۵ (۱۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۶)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۵)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۸)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۵)
- خرداد ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- خرداد ۱۳۹۳ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳)
- بهمن ۱۳۹۲ (۷)