یک حدیث داغون کنندهای که خواندهام این روزها، بوده کلِّمُ الناس علی قدر عقولهم ؛ أ تریدونَ أن لا یُعبَد الله؟!
و به تو فکر کردهام. به قدر عقل خودم و تو و کلامت. فکر کردن به تو دیگر بیماری من نیست انگاری، جزئی از من شده. در من حل شدهای. اگر چه مستحیل به تو شده باشم...
با همهی احتمالات و مرزها، در محدودهی حکم اصلی قضیه، تو نیستی. نیستنت هست و هستنت نیستنیست.
نیستی و من به همه روضههای نرفتهی این سال فکر میکنم ؛ اگر تو بودی پا به پای من روضه و مقتل را تحریم میکردی؟ اگر تو بودی به همراهیِ همه مرا برای بخشیدن غذای امام حسینی ام به مردمِ سیر و لاکچری محله مسخره میکردی؟ اگر تو بودی مرا مجبور میکردی با تو بیایم یک جایی که یک کسی توی کاسهات بریزد و پرچم متبرک بمالد به سرت؟ اگر تو بودی به خاطر سوالات من استرس میگرفتی؟
یقین.
احساس تنهایی تا مغز استخوانم را سوزانده و نتوانستهام تصویر نگاه پیرزنِ کوتاهقد دیشبی را که جام را تنگ کرده بود و ازم پرسیده بود چرا چادر سرت نمیکنی دخترجان؟ از ذهنم دور کنم. نباید میرفتهام... به کدامشان شبیهم اصلاً؟ سندرمِ دنبالِ مانند خود گشتن گرفتهام...
نهایت، هنوز نیستی. همهش نیستی. خیلی هم بد نیست. شاید اگر بودی، تو هم به این طریق معمول آزارم میدادی. بماند که چهقدر از من و «با عقل جور در نمیاد»هام آزار میدیدی یحتمل.
بر لب آبم و در حسرت آبم
آفتاب هنوز خیلی روش نشده شکنجهی هرروزهاش را شروع کند. خوابم ولی صدای خندههای جنونبار کازین را که شقیانه کمر به بیخواب کردنم بسته، مثل موسیقی متن میشنوم.
نمیدانم این چندمین بار است که توی خواب منی. مهربان و زیبا و نزدیک اما دور. مثل همیشه، تشنهی حرفهای قشنگ و لبخند کمیاب و دستان گرم تو ام اما تو فقط دریغ میکنی. همهی چیزی را که برای همهی عمر مرا بس میشود، نمیدهی. میگویی «مانتو سفیده رو بپوش.» میگویم «عاشوراست.» ... [یادم نیست]... دارم توی کمدم دنبال مانتوی سفید میگردم. میآیم بهت میگویم «مانتوی سفید ندارم اصلاً. پالتوی خاله رو میگی؟» توی خواب به رو پوش آزمایشگاه خواهرم هم فکرم میرسد. عصبانی میشوی و مهربانیات را گم میکنم. تو توی خواب منی ولی دارم چرت و پرت میبینم. حتی درست و حسابی آزارم نمیدهی. دلم میخواهد دستم را بگیری، ببریم همان جایی توی تصوراتم که استاد قد خمیده و پیرت توی محلی به نام کنج عزلت نشسته و دستش را گذاشته روی دست دیگرش. روی موضعی که تو همیشه میبوسی و من یک طوری میشوم. یک طوری که هم بد است و هم خوب. بعد من بنشینم کنار تو و استادت، تا همیشه ازش بپرسم، همهی چیزها را و آنهایی که بابا را دیشب مضطرب کرد، الف را متهم، مرا دیوانه. اما توی این رؤیا تو فقط دیوانهتر از همیشهای... آن طوری که خلافِ مردم عادی و مثلاً کولِ این روزها خیلی نمیشود به دیوانهگیات نازید.
آخرش از تو دل میکَنم، از خواب مشقتبار صبحانه، از فرار از مردهگیِ خستهکنندهی این روزها. از افکار مالیخولیایی دست نکشیدهام که با نگاه جست و جو گرِ کمارتفاعی رو به رو میشوم که سر صبحی هوسِ داستان خواندنهای شبانهی من یکی را کرده. و مادر مشتاقش؟. تا به خودم بیایم، ظهر شده و من ماندهام تنها توی خانه با کودکی که هیچ تعریفی از صدای طبل و مداحی روی مخِ نافذ از پنجره ندارد. لبهاش پرانتزی شدهاند و دنیای سرد و تاریک من کم کم دارد ناراحتش میکند. نمیگذارم. دارم سعی میکنم نگذارم... براش از هرجا که بگویی آویزان شدهام و مسخره بازی در آوردهام.
با خودم میگویم این هم از ظهر عاشورای من، با اینسی وینسی اسپایدر رقصیده و یک عالم شکوه را بقچه کرده توی چشمان کتابچهی زیارت ناحیهی مقدسه و جعبه دستمال ناگشودهی روی میز... خوب شد. با زیارت ناحیه که برای دل خود آدم عزا نمیگیرند.
تمام زورم را میزدم که برای جز تو گریه کنم اما نشد. کسی که سخنرانی میکرد گفت من روضهی مکشوف نمیخوانم پس پیشاپیش بگویم، بیت بعدی را ترجمه نخواهم کرد. اما منِ شوربخت عربیاش را فهمیدم. اما منِ شوربخت جز تو توی چشم و سر و دل نداشتم...
همهاش خودم را رها کردم تا یکی بگیردم از سقوط در تو. هیچچیز با عقل جور در نمیآمد اما ابن عربی یک نظریه دارد که قلب را عقل تعبیر میکند اما منِ شوربخت جز در نقدش نخواندهام و جز تسلیم شدنش چاره نداشتهام. خدایا من میان کش مکش عقل و قلب به جان آمدم... میان نگاه مخالف و نکوهش موافق به جان آمدم...
Don't fall asleep At the wheel, we've got a million miles ahead of us
رانِ پای چپم خواب رفته. نشسته روش. روی ران پای چپم. لپهای صورتی و تپلش را دو دستی چسبیده و دارد از رانِ پای راستم Peppa Pig World تماشا میکند. به ساختار کلمهی Baby Sitting فکر میکنم و خندهام میگیرد. مأموریت من این است که نگذارم بخوابد. از وقتی آمده، همهی جملههایی را که میخواهم بهش بگویم و نگویم ولی دربارهی اوست، معادلسازی انگلیسی میکنم و این دارد روانیام میکند چون ما باید با او مطلقاً فارسی حرف بزنیم. دلم میخواهد بدزدمش...
Choose your last words
دکتر به کفشهای خودش نگاه میکند و میگوید "خدا صبرتون بده."* کسی گوشهی کادرِ تصویر مقابلم فرو میریزد و مور مورم شده. دارم با خودم فکر میکنم که راه آمدن با تو چنین است ؛ اول تو را انکار میکنیم و از تو میترسیم، از تو گریزانیم. کم کم تو را میپذیریم. سپس منتظرت مینشینیم و برای زمانی که به آمدنت مانده عزا میگیریم، در آخر بیتاب میشویم و نهایتاً بخواهی نخواهی بیرحمیِ حضورت را پذیرا میشویم.
نام تو موت است و برای لمس تصور تو، ما شمایل شتری را دوست داریم که دمِ درِ همهی خانهها لش کند. از کیسههای خواب و کارتنهای نا راحت گرفته تا عمارات و قصرها. دوستت نمیداریم و برای همهی آتوریتهت مجبوریم. گاهی مالِ خدایی، گاهی مالِ طبیعت، گاهی مالِ پیشآمدهای محتمل. در هر حال ثباتی را که تو در بودن داری، انگار هیچچیز و هیچکس ندارد و نداشته. دستِ کم به ضمیرِ ضعیفِ بشر.
قدمهام را میشمارم و فکر میکنم به روزی که رنجورم و -شاید- پیر. روزی که آرامتر از هر اتفاقی جلو میآید و توی تاریخ مینشنید. دوست دارم کسی به من و بازگشت من امیدوار نباشد. دوست دارم کسی منتظرم نباشد، نجواهای التماسآمیز را نشنوم، نگاههای خواهشگر را نبینم. دوست دارم هرگز کسی برای من این رنجی را که میکشیم، تحمل نکند. هیچ آدمِ روانیای نباشد برای اینکه پشتِ شیشهی آیسییو بهایستد و سعی کند مرا در قشنگترین روزهای گذشته با جزئیات به یاد بیاورد. ای کاش هیچ کسی نباشد تا بیاید توی اتاقم، پشت میزم بنشیند و برای جزء جزء غیابم توی کلماتِ خطِ ناجورم روی برگههای روی میز، دق کند. و میدانم باید جمع کنم بروم. به یک عمر مسافر بودن. باید لباسها را، نوشتهها را، نقابها را، ارتباطات خراب و خاطرهها را بسوزانم و در نبودن گم شوم.
*گرچه من هنوز امیدوارم...
ای کاش هرچیز طور دیگری بود. کلمات و خشم و اشک سهم آدمهای خوب میشود و به تو یکی فقط لبخند میرسد. تو یکی که تا موقعی که دربارهی من زر نمیزنی، تحجر و تحکمت قابل حمل است ولی امان از زمانی که بقایای ظرف مجنون را به دست گرفتهای و گیر دادهای از قصد شکستهامش. امان از زمانی که با افعال کثیفت رو به روم میکنی ؛ اختیار کردن همسر؟ سیریسلی؟ دوست دارم زنده زنده سرت را بشکافم، مغز را بیرون بیاورم، تکه تکه کنم و دانه دانه بسوزانم. دوست دارم یک عمر حرص تو و امثال تو را یکجا خالی کنم... دوست دارم اندازهی قرنها، اندازهی نسلها، اندازهی عمرهای جنسیتزده و از قضا مؤنثی که تباه شد تو را قصاص کنم. دوست دارم هزار هزار بار آتشت بزنم و به فریادت گوش کنم.
بیستم - مرا ندیدهای
تو کویتیپور گوش میدی و با هرچیز کوچیکی عصبی میشی، حرص میخوری و هی دست میکشی به ریشات و جزئیات محدود آب دوغ خیارت رو این ور و اون ور میکنی و از خنده کف و خون بالا میاری و از من میپرسی : دل، بیقراره؟
میگم دل شما هست مگه؟ یادت میره از من جواب سوالت رو بپرسی، برای دلت هوا دار جور میکنی و من نمیخوام بذارم، اما تو خواب دیدی من دامنِ گلگلی پامه و زلف در باد رها کردهم...
بیست و یکم - مرثیهای برای «رفتن»
برای محتومیت این هجرت، نمیخوام ازین جا برم. اما میخوام ازین جا برم. به کازین استرالیایی نگاه میکنم و دلم میسوزه. برای فارسی رو انگلیسی حرف زدنش، برای ما رو نداشتنش، برای خیلی چیزهای مهمتر که از گفتنشون میترسم. به هیچ کجایی تعلق ندارم و نه حتی به هیچکسی. نوشتی که به ناچار برای تحصیل عازم قُمی و سکوت کردم از «منم همینطور»ها. من تازه وقتی فهمیدم بیوطن یعنی چی که از آمریکای خودم تبعید به ایرانِ تو شدم. وقتی که کشتی نوح فقط برام یادآور تجاوز به روحم شد و مرگ مثل پاداش شد. وقتی توی یه واحد عملی یاد گرفتم شوربختیِ هیزم جهنم بودن چهقدر بیرحمه. یه زمانی تنها دلیل من برای قم محبتِ تو شد. زود گذشت. حالا یاد گرفتم من به محبتِ تو تعلق ندارم، محبتِ تو به من نه و من و محبتت به هیچکس دیگه ؛ چرا که برای زندهگیهای ما تعلق به آدمی تعلق نداره. ما توی جریان رشد رنج و تحقیر پیرها رو کشیدیم و خودمونو به بچهگی و نفهمی زدیم و کوتوله شدیم ولی پس فردا عدد روی قبر دیوانهی آقای راچستر گواهیِ حرومیِ همهچیز زندهگی برای ما خواهد بود. گناه ما هیزم جهنم شدن نبود اما کیفر ما تربیتِ منافق و نخوتزده و متوهممون بود. اما تو توی قلبت پنهان کن که من هرگز توهم ابراهیمیت نداشتم. تو توی توهماتت رنج بکش که من هماره توی فقدان توهمهای توگونه، از همراهیِ نوح خسته بودم. از ابتدای وجود. هرچند که تو فطرتم رو به زنجیر کشیدی و زنی با دامن گلگلی انداختی توی دامنم و ازم خواستی فطرتم رو بپذیرم...
توی خاطرات دور، برای رنجشهای مسخره و کوچیک خودم، بیاستثناء فکر میکردم یه روز صبح بیدار میشم، در حالی که هیچکس منو توی یادش نداره و هیچکس رو توی یادم ندارم و بندی به قدمهام نیست، میرم. فکر کردن به طریقهی اتفاقِ «رفتن» لذت ناب من بود. همیشه فکر میکردم شبهای بیابون برای من مسکنه. همیشه فکر میکردم اون حجرهها رو میخوام. اما تو دیدی چی شد؟ شبهای بیابون رو من یه پاییز و زمستونِ تموم، توی بیابونای قم، وسط محوطه تاب خوردم و غصه خوردم. دیدی که از قضا به مقصد رؤیایی تبعید شدم و فهمیدم من یه عمره توی انشاها و نوشتههای تحقیر و نکوهش شده میخوام برم اما جایی برای رفتن ندارم.
وقتی قرار مرگ و تنهایی و رنج تفاوت و نفهمیه، حال من رو بد میکنی از مصراعهای عاشقانه، از مسخرهگیهای اشکآور.
نه به تو معتقدم و نه به این کلمهی عشق که بیمحابای همه تعریفهای آرمانی دلِ من، بیاجازهی دل من، هی گاه و بیگاه محکومم میکنی بهش و حرومش میکنی.
میخواستم اسم اینجا رو عوض کنم اما عوض ندارم. میخواستم بیام برات بنویسم انقد قشنگ با شعرا کثافتکاری نکن، من دلبرِ تو نیستم، اما بعدش فهمیدم این جمله رو نمیتونم بگم، خیلی داغونه. که بعدش فهمیدم چیزی ندارم که بگم چرا که پس من چیِ تو ام؟ زمان ما رو بدبخت میکنه چون کلمهی «هیچ» برای ما محکومیت حبس ابدی میاره و شاهدش زمانه.
انگار بند دل من توی بیمارستان و قبرستون و دانشگاه (مجاز از جهنم) کار برد داره. انگار غصهی دلِ من ملک و مملکت هرکسی هست جز خودم و تو. مثل همهی چیزا، ما معمولی نیستیمبلافاصلهچون* افتضاحتر ازونیم که معمولی باشیم. انگار من همیشه چند سده عقبم، تند تند میرم نگاه میکنم ببینم ابوجمالم قبل قطعنامه گذاشت رفت یا بعدش؟ تا همه هستی و عمرم نسوزه توی مدرسهی املم وقتی خودی بهش موشک زده. هه، موشکِ مقدس، کشتارِ مقدس...
چند صباح دیگه به کارآموزی توی شرکت اون آدم گنده که با من نسبت خونی داره عادت میکنم و به دستهای آلودهم توی کشتار تو. چرا که من از اول تکه گوشت بیخاصیت و مردهای بودم که تو رو با شکم گرسنه، زنده گیر آورد و حالا توی جرم قتلت دخیله.
هیچکس به طفولیت ما رحم نیاورد و حالا نه حتی خودمون.
بیستم - [اگر بدانی] که ویرانم به جانِ تو
بعد از سالهای تقاص، توی هوای گرم و نمناکِ اتوبان لعنتشده*ی خلیج فارس، از فرودگاه تا وطنِ متروک، بالأخره یک شب ِِ تنهایی را بدون وحشت و عذاب اشتباه با او سپری کردم در حالی که افکارِ عجیب و منزویِ از دهانپریدهاش را، انگشتانش را، صدایش را، اخلاق قشنگش را، آرامش ابهتزدهاش را و آن لبخندهای -به وجهی- کثیفش را نمیپرستیدم... ؟
از قاب چهارگوش آینه با آن نگاه غمآلودش احوال مرا در سکوتم میجست و از گره خوردن نگاهش با نگاهم میگریخت. آخرش واکاویها را به کلام آمد اما با کلمات پسربچهای که از رنجاندن مادرش میهراسد...
من همهی اشکها را گذاشتم به پای بیماری وُ کودکی. وَ او مرده بود. ما مرده بودیم. سالها میگذشت که مرده بودیم و هرکس بر مزارمان اشکهاش را به پای بهانهها گذاشته بود.
اما من از حسِ کهتری مقابل او خم بودم. من مدام از خودم میپرسیدم چرا من؟ و من قطعاً همهی تاریخ خودم را احمق بودهام.
هولناکی نبود، جانی نمیکاهید، تمام چیزی که مانده بودی روی دست ما، غم بودی و سکوتی.
*مسیر معمول تهران - قم
Take us back to the start
برای ما هیچوقت معجزه نمیشود. به باتلاقی میافتی و نم نم فرو میروی تا مرگ همهی جسمت را در آغوش خود پنهان کند. برای ما همیشه بیش از اندازه دیر شده. برای ما همیشه شرایط، بحرانی، بغرنج، پیچیده و بیسابقه است. حتی بدون سابقهی پزشکی. برای شما لختههای تپل به قلب نمیرسند و برای ما در لحظات آغازین حملهی سرطان، کلسیم از ۶ به ۱۷/۸ میرسد. ما اگر کولیبازی توی خون همهمان است، دنیا هم سرمان کولیبازی در میآورد. بیهوشمان نمیکند و آرام ببردمان. آرام آرام ریههامان را تجزیه میکند و با سرفههای خونین خراشمان میدهد، روانیمان میکند. در پایینترین سطح هوشیاری نگهمان میدارد تا صدای عزیزانمان را بشنویم و با آواهای نامفهوم بال بال بزنیم. تا آنقدر بیقراری کنیم که دست و پامان را خیلی جنتلی ببندند به تخت. تا رنج بکشیم و رنج بدهیم. برای ما عیدها زهر میشود. یا دیوانهای در پستو داریم که هر عید را سالروز قتل کند یا تنی رنجور در بیمارستانهای نفرینشدهی شهر.
سفر کردهای که صد قافله دل همرهش فرستادیم، بعد از سالها دلتنگی، با تنها کازینمان، سی ساعت دیگر میرسد در حالی که همه سعی میکنند خاطرهی کازین را از مردی که دارد نم نم فرو میرود پاک کنند و لعنت. لعنت به ناامیدی دعاهای ما. لعنت به طلب آسایش ما برای دنیای آخرت عزیزمان. نرسانش خدایا، این آخرت را به ما نرسان...
همیشه بهترین خاطرهها متعلق به اوست. حقیقی ترین فاک نثار این معانی که آخرین تصویر من همیشه لبخندی واقعی و کشنده است...
وقتی سرطان را برای اولین بار دیدم، وقتی دست گذاشت روی رنجکشیدهترینمان، وقتی نمایش شکنجهی باطمأنینه و افتضاحش را تحمل میکردم، گمان کردم برای زندهگی رخوتبار ما، بد تر از این نمیشود اما استغفرالله ربی از خطاهای بیمحبت من...
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
پیوندهای روزانه
بایگانی
- شهریور ۱۴۰۳ (۱)
- تیر ۱۴۰۳ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۳ (۲)
- فروردين ۱۴۰۳ (۱)
- اسفند ۱۴۰۲ (۱)
- بهمن ۱۴۰۲ (۲)
- دی ۱۴۰۲ (۲)
- آذر ۱۴۰۲ (۱)
- آبان ۱۴۰۲ (۲)
- مهر ۱۴۰۲ (۳)
- شهریور ۱۴۰۲ (۲)
- مرداد ۱۴۰۲ (۵)
- تیر ۱۴۰۲ (۱)
- خرداد ۱۴۰۲ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۲ (۲)
- فروردين ۱۴۰۲ (۳)
- دی ۱۴۰۱ (۲)
- آذر ۱۴۰۱ (۱)
- آبان ۱۴۰۱ (۱)
- مهر ۱۴۰۱ (۶)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- آبان ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۱)
- تیر ۱۴۰۰ (۱)
- خرداد ۱۴۰۰ (۱)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۲)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- اسفند ۱۳۹۹ (۲)
- بهمن ۱۳۹۹ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۳)
- شهریور ۱۳۹۹ (۱)
- مرداد ۱۳۹۹ (۱)
- تیر ۱۳۹۹ (۳)
- خرداد ۱۳۹۹ (۳)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۶)
- فروردين ۱۳۹۹ (۱)
- اسفند ۱۳۹۸ (۲)
- بهمن ۱۳۹۸ (۲)
- دی ۱۳۹۸ (۲)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)
- آبان ۱۳۹۸ (۳)
- مهر ۱۳۹۸ (۳)
- شهریور ۱۳۹۸ (۲)
- مرداد ۱۳۹۸ (۸)
- تیر ۱۳۹۸ (۲۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۷)
- فروردين ۱۳۹۸ (۸)
- اسفند ۱۳۹۷ (۴)
- بهمن ۱۳۹۷ (۳)
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۲۵)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲۰)
- تیر ۱۳۹۷ (۹)
- خرداد ۱۳۹۷ (۱۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۷ (۲۸)
- اسفند ۱۳۹۶ (۲۲)
- بهمن ۱۳۹۶ (۲۲)
- دی ۱۳۹۶ (۳۶)
- آذر ۱۳۹۶ (۲۳)
- آبان ۱۳۹۶ (۱۲)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۶ (۸)
- مرداد ۱۳۹۶ (۲۶)
- تیر ۱۳۹۶ (۱۶)
- خرداد ۱۳۹۶ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۸)
- اسفند ۱۳۹۵ (۲)
- بهمن ۱۳۹۵ (۷)
- دی ۱۳۹۵ (۵)
- آذر ۱۳۹۵ (۲۷)
- آبان ۱۳۹۵ (۱۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۸)
- شهریور ۱۳۹۵ (۷)
- مرداد ۱۳۹۵ (۱۷)
- تیر ۱۳۹۵ (۱۴)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۱۸)
- فروردين ۱۳۹۵ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳)
- دی ۱۳۹۴ (۵)
- آذر ۱۳۹۴ (۶)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۵)
- مهر ۱۳۹۴ (۵)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲۸)
- تیر ۱۳۹۴ (۳۵)
- خرداد ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۱)
- مهر ۱۳۹۳ (۱)
- خرداد ۱۳۹۳ (۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲)
- اسفند ۱۳۹۲ (۳)
- بهمن ۱۳۹۲ (۷)