۳ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

ای جان یافته از پسِ به قتل رساندنم

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۴ مهر ۹۸
  • ۱۶:۱۶

مشکل از آن بود که ماها فکر می‌کردیم باید توجیه کنیم. اگر تو پیامبر بودی، ماها باید تا نفس آخر باهات می‌آمدیم. ماها اخلاقمان ثُبات بود، گیر کردن بود. تو آمدی، فریاد کشیدی و ما خشم و بلندیِ صدات را ستودیم و توی خاطره‌هامان ازش نوشتیم. نوشتیم «عربده می‌کشید و می‌گریستیم. او مقدس بود و ما ضعفاء. عربده‌ها می‌کشید و از زیبایی و شکوه‌مندیِ عر عر هاش آسیب می‌دیدیم.»

تو آمدی، زدی و شکستی، ما پا گذاشتیم روی خرده شکسته‌ها و گمان کردیم زخم‌های مقدس بر می‌داریم و زخم خوردن صواب است و فرو تر رفتیم، در فقر و ضعف کورتر شدیم. چه‌گونه از هیچ به هیچ‌تر سفر می‌توان کرد؟ این گونه که ما کردیم.

من برای دل خودم ندیدمت. من هرگز لحظه‌هایی را که تو به گونه‌ای به گند می‌کشیدی، دل نداشته‌ام.

دیوارها را از پشت می‌کشیدم اما تو آمدی و کشیده شدی پسِ گردن کشیدن هام. من راه حل‌های تو و همه‌تان را با هزار سختی فراگرفتن می‌توانستم. اما چرا هرگز تف نینداختم توی صورت‌های عبوستان تا راه‌های دلم را طی کنم؟ من استثمار روانی شده بودم. من استثمار روانی شده‌ام. و قربانی نبودن کشنده‌تر از قربانی بودن شده بود، باورم کن. برای یک پله تغییر، من به تمام محو می‌شدم. آخر چه‌گونه می‌توانستم با این بنای محقر چنین کنم؟

من به افکار مالیخولیاییت نسبت به کردارم و راه‌هایی که از آن‌ها می‌خواسته‌ای «درست»ـم کنی، اهمیت داده‌ام. من تحت استثمار تو زاده شده‌ام و با دست‌های تو حلق آویز می‌شوم و در گودال مرگ گم می‌شوم. می‌دانم که این جبر تو ست و من مجبورم اما دانستن کافی نیست. توانستن هم کافی نشده. حداقل گمانش هم کفایت نکرده. من حالم از تو به هم می‌خورد و ... تو به حالِ من به خودت اهمیت نداده‌ای. حالی که من هرلحظه تو را در دلم هزار بار کوبانده‌ام و نتوانسته‌ام به افکار مالیخولیاییِ مربوط به منت بی‌اهمیت باشم.

دیگر ۱۳ سالم نیست. نه حتی ۱۵ و ۱۷. بیست و یک عجب عدد حجیم و سنگینیست. من زیر فشارت مُرده‌ام. ۲ سال و نیمی می‌شود.

You're dislocated... Don't be like that

  • روشنا
  • جمعه ۱۹ مهر ۹۸
  • ۲۳:۵۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یک‌کمی هم بیا*

  • روشنا
  • جمعه ۵ مهر ۹۸
  • ۰۳:۲۸

چشم هام رو عذاب می‌دم ولی دلم نمیاد که این شبا سر بیان. صبحا اشباعند از گریزناپذیریِ حقیقت، سرشارند از کثافتی که «من» ساخته‌امش و بس. و من در تحملش تنها نیستم. که این بدترش می‌کنه. که این حتی شاید بدترین چیزش می‌کنه.

بعد از این‌که دکتر گفت باید استرس رو کم کنم، هیچ راهی جز گرفتن دنیا به زانوهام نداشتم. اما رسولی مشغول و مُصر به حل کردن دو سال دیگه‌ی زنده‌گیم توی استرس بود. نتونستم استرسِ تحمل استرسِ بیش‌تر رو شکست بدم. اما سعی کردم مهربان و مخرب باشم. برای این که من مدت‌ها بود دوست داشتم مثل تو باشم و موقعیتش پیش نیومده بود. مدت‌ها بود فکر می‌کردم برای مقابله با هراس فنا، باید تو باشم. مثل تو زیبا و دوست داشتنی و کشنده. که غر نزنم و زیر شلاق، سرودهای عاشقانه و وفادارانه بخونم. غر نزدم به جون مردمک چشمم دیگه ؛ چون می‌خواستم مثل تو باشم. می‌خواستم زیر بارون و طوفان، جلز ولز کنم و تا نفس آخر بدرخشم. می‌خواستم توی لهیبِ آتش برقصم و از لب‌خند هم حتی نگذرم. من خواستم قوی باشم. عجب خواسته‌ی مهلکی.

رسولی گفت «دوسْت دارم.» و دنیای کوچیک من، با شرم به انتهای خودش نزدیک شد. گفته بود استحاله دوست داره و هیچ‌کس هیچ غلطی نتونست بکنه جز شبیه‌ترینشون به تو. به صدای آرام و زیبات، به قامت بلند و باریکت. اما تر به اخلاق بیم‌دهنده‌ی امیدوارت. تو بیش از تقاص‌دهنده‌ی خداگونه‌گی، پیامبر بوده‌ای. و من توی لب‌خند ناامید شده‌ی محجل در حالی یافتمت که برای کثافتی که ساخته‌م، غمگین بودی.

اما منو ببخش که هرگز قدری قوی نبودم که از دو سال ناچیز نگذرم. من تسلیم شده بودم وقتی محجل با سر و وضع منجی، بالای سر جنازه‌م رسید و ایستاد و تو رو برای ملامتم احضار کرد. چرا نیامدی؟ لب‌خند زد و توی چشم‌هاش خاطره‌ی دست‌نیافتنی بودنت رو از نو به سوگ نشستم ؛ اون هرگز به صورت ماها، ما اجسام متحرکِ یاد آورِ عمل جنسی حتی با چهره‌هامان، نگاه نکرده. تو رو چنین یافتم. در نگاه نکردنش، در هماره نبودن و دست نزدنی بودنت. که من رو تبدیل به شیئی متحرک و یادآورِ عمل جنسی حتی با چهره‌م می‌کنی که بخوام به چشم‌های محجل دست بزنم و به حضور خشونت‌بارِ رسولی توی استرسِ مزمن شده‌م.

 

*حتی به خوابی که توش، من خر شده‌م تا تو باز با مهربونی سر ببُریم. چون که جز پناه به حضور مُرده‌ی تو در خودم، هیچ چیزی که مایه‌ی عذاب نباشه، پیدا نیست انگاری تا ابد.

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب