۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

کو بوی شب بو؟

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۷ اسفند ۹۴
  • ۲۱:۰۶

می نویسم : دوستت دارم.

و بی مقصد، می فرستمش. می فرستمش به سفر تا ابد جاریِ قاصدک هایی که پیش از آمدن بهار جان سپرده اند همیشه ی تاریخِ این زمین را.

نفس های ما بوی پروانگی ندارد دل برا، بی دل بری را، پر پروازی نیست. همه بی پروازی ست. همه نه اوج نه فرود. همه هیچ انگاری.

شبیه نجواهای عاشقانه ای که بی ضمیر سوم شخص مفرد رفتند به باد.

شبیه دورخیزی که نمی رسد به دویدن..

طبیعت، زنجیر این آرزوها. طبیعت، درس جبرِ آمده روی 10 از این عشق ها. طبیعت غرور این به بی وطنی رفته آدم با تا ی تأنیث...


می نویسم : دوستت دارم.

جوابی نمی آید.


می پرسی از من مگر دوست داشتن دلیل می خواهد؟

می پرسم از تو مگر دوست داشتن جوابی می خواهد؟

می پرسی از من چه می خواهم از دوستت دارم؟

می پرسم از تو... می پرسم از تو تا اشکم سرازیر نشود. می پرسم از تو تا سرِ سخنم باز نشود. می پرسم از تو تا از من نپرسی.


جهنم شده است. جهنم عادت شده است. عادت آتش شده است.

این بی پروانگی را می سوزم و

نه بسته ام دل به پایانی

نه اشتیاقی به آغاز کشانیده مرا.


فقط می خواهم بگویم چیزی به خاطر ندارم ؛ اگرچه بسیار بیش تر از کمی دارم دارم دارم این نداری را...

 و دارا زیباتر از ندار نقش او را بازی کرده بس که گنج ها پس از فوت ها نبش قبر شده اند.


می نویسم : دوستت دارم.

و طالب تنهایی ام. طالب بی کسی ام. طالب کویرم. نه کویر غروب وقت خنکی یزد.

نه تنهاییِ سر رفته در اتاق.


می نویسم : دوستت دارم.

و منتظر می نشینم تا کمیل بنشیند پای «دوستت دارم»های علی.


می نویسم : دوستت دارم

و در هم همه ی مردمی که به دنبال گم کردنم اند، به دنبال خودم چون گرد بادی خسته می گردم...

...Loving can hurt sometimes

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۵ اسفند ۹۴
  • ۲۰:۱۸

دلم می خواد بنویسم و

جا نیست.

وقت نیست.

حوصله نیست.

مخاطب نیست.

انگشت نیست.

چشم نیست.

چشمه ای نیست

و نه کلماتی

هم آغوشِ ضمیر ملکیِ اول شخص.

 

نیست نیست نیست...

به تعداد نبودن هات.

نچ

بی شمار شد که..

من کجام و... تو کجایی

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴
  • ۰۶:۴۴

کاروان هات رفتند. سردار من، علم‌دار کاروان قلّت شدی و ... کاروان‌هات رفتند. رفتند.

من مانده‌ام و چمدانی پر از لباس‌های تو، بی‌تو...

توی خاطرات ما باد پریشید هرچه ثبات را... کجا بجویمت آخر پریشان‌طره؟ کجا بگریزم از این طوفان ای بادِ موافق؟

کجا وزیده‌ای نسیم من؟ اشک من بی‌کرانه... مهجوری‌ام بی‌کرانه‌تر... تو بی‌انتهاترین ابدیت پای‌دار... با کدام k می‌توانم این تناسب معناها را تساوی کنم؟...

.

مکافات

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴
  • ۰۶:۴۰

نقش بازی کردن سخته.

 

اما مکافات برای یه دختر،

بازی کردن نقشِ یه مرد واقعیه. مرد باش و ... بمیر.

 

با این حجم تناقض، فقط می شود سر زیر لحد گذاشت.

 
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب