۶ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

بی‌آرزو

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
  • ۲۲:۴۶

لیزر سبز انداختی روی صورتم، میخ شدم. منتظر بودم چیزی بهم بزنی تا کمی راحت شم از کابوس هر شبم، تا شب که خونه می‌رم، چندبار کم‌تر فیلم مقتول‌هات رو replay کنم و زار بزنم. اما نزدی. پایین که اومدم، زل زدم توی چشمات اما پشت چشمات هیچی نبود. درست مثل من که دیگه هیچی نمی‌خوام.

خواب می‌بینم پسرک رفته به جنگ، خواب می‌بینم درمان‌گرم زن است. هر کُشته‌ی نو، هر جلسه‌ی درمان، هر تسک و پروژه، هر تحلیل و توصیه، هر اجتماعِ به خیابان، هر شعارِ نو، آشفته‌ترم می‌کنه. قرارِ جلسه‌ی آشنایی دیوانه‌م می‌کنه. عزیزجون که درباره‌ی پیشواش می‌گه «کهولت سن و توهم» حالم بد می‌شه. پوسترِ مردم وسط پرچم که آن اَلاه را پایین می‌ندازند، نیمه‌شب بیدارم می‌کنه و با خودم انگار دارم می‌گم «خدا گناه داره»، بعد یادم میاد خدا را کشته‌ام چون گناه داشتم.

فکر می‌کنم کسی قراره رگ گردنش باد کنه و بی‌هوا توی خیابان بکشدم. توی کوچه‌ها مثل یه بچه توی جنگل هراسانم. صد بار پشت سرم را نگاه می‌کنم، گربه‌ها قلبم رو توی حلقم میارند.

وقتی می‌رسم به اتاقم با نواهای قدیمی می‌رقصم و گریه می‌کنم. گریه چشم‌هام رو خشک می‌کنه و قرنیه‌ی زخمم رو به درد میاره، تا نوبتِ گریه‌ی بعد سرُم می‌ریزم توی چشمم و از این‌که این کار را می‌کنم بیش‌تر گریه می‌کنم.

نمی‌دانم چه چیزی حالم رو خوب می‌کنه. ادامه به عادات برام تهوع‌آمیزه. غم و خشمم رخت بسته از سرم، نمی‌دانم با کتاب فراسوی مارکسیسم و پسامدرنیسم چه دردی از خودم ساکت می‌کنم. می‌دانم تنهام و مُردنی. می‌خوام یک گوشه‌ای ساکت اما تحتِ کشتارِ مردانِ خدا بمیرم. نمی‌خوام اسپانسرشیپم جور شه، نمی‌خوام بمونم و زنده‌گی کنم، نه چون می‌دونم به آرامش می‌رسم و عذاب وجدانش جونم رو اذیت می‌کنه، چون می‌ترسم از این‌که به آرامش برسم.

drowning

  • روشنا
  • شنبه ۱۶ مهر ۰۱
  • ۲۱:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

وسط سینه‌م آفتاب کاشتی

  • روشنا
  • جمعه ۱۵ مهر ۰۱
  • ۰۲:۱۴

وسط سینه‌م آفتاب کاشتی عزیزجون، جای خوبی نیست. حالا آفتاب مونده و تن کوچیکم، زبونِ درازم که کم میاد، مغزم که درد میاد، قلبم که گم می‌شه. وای اشکام که کم میاد.

توی خیابون تنهام گذاشتی، کار خوبی نیست. توی وطنم اسیر، گذاشتیم. عصبانی و رنجورم و داد که می‌زنی فکر می‌کنم صدات آهنگینه. عصبانی‌ام اما تلاشم برای تبرئه‌ی خودم و نشستن پای این برچسبِ «قربانی»ِ روی پیشونیم کار دستم می‌ده.

نمی‌دونم حتی سه ماه فرصت دارم برای گریه توی این جغرافیا یا جهش می‌کنم به فراریِ سی ساعت دور از خاورمیانه.

می‌بینم اذیتی. عزیزجون، من با دردت از «تقلای خودم و گردن‌کشیدنم» هم‌دلی می‌کنم. من دستت طناب‌های بیش‌تری می‌دم. از این چرخه خسته‌اما ولی همون‌جا می‌ایستم. حداقل این بهم حس بودن می‌ده. هنوز می‌تونم به‌ایستم و دستت طناب بدم. 

من کوچیکم عزیزجون، من اصن از جایی که نشستی، نگاه کنی نیستم، تو چرا منو می‌بینی؟ من دوست دارم بمیرم چون امیدوارم. حالا که می‌رم، می‌خوام بمونم. من حقم رو نمی‌خوام. احساس می‌کنم حقی ندارم. اما آفتابِ وسطِ سینه‌م مال من نیست. نمی‌دونم چرا این‌قدر احمقم و این‌قدر از خودم بدم میاد. اما تو رو دوستت دارم، دلم برای تو همیشه تنگه، دوست ندارم درد بکشی. دوست دارم بهت نگاه کنم و بفهمم اون‌قدرا هم بد و نفرت‌انگیز نیستم. اما توی سینه‌ی تو سنگه، پشت چشمات خون، توی سرت نیاز.

من از تو یاد گرفتم داد بزنم عزیزجون، از تو یاد گرفتم حرف بزنم یا پا بکوبم، گریه کنم. چرا عمدی گُمم کردی؟

جون، عزیزه عزیزجون. ولی جون چیه توی نموری و کوچیکیِ زیرپله؟ ای کاش بپوسم توی اون خیسی و بیرون نیام وقتی این‌همه آفتاب اون‌جا دفنه. ای کاش این‌قدر تنها و جون‌بُرده نباشم.

هولِ رگِ بادکرده‌ی گردنت از "دشمن" شادابم می‌کنه. من توی وسواسِ تو قد کشیده‌م. فحشات به استعمار به هیجانم میاره چون ازت رد شده‌م. من نمی‌خوام تو بری. می‌خوام بمونی. می‌تونی آزادیِ آفتابِ سینه‌ی منو تاب بیاری؟ می‌تونی فحشای آب نکشیده‌ی زبونِ درازم رو تاب بیاری؟ من با این مغز کوچیکم و تنِ نحیفم با آفتابِ تو این طوری تا می‌کنم. اگه می‌خواستی بسوزم، چرا کاشتیش وسط سینه‌م و آب ریختی؟

زیر چکمه‌ی یگان ویژه مخلوع گذاشتیم و سر تکون دادی، رفتی، اما اگه برگردم، بالای جنازه‌م اسمعی افهمی بخونی من زنده می‌شم. من می‌خوام بمیرم.

عزیزجون تو با خدات و ترست از مردن زنده نگهم می‌داری. نفت و خون می‌خوری تا زنده نگهم داری و منتش رو سرم بذاری. عزیزجون سرم بره زیر سنگ الاهی، این‌همه جون تا دم در نره و برگرده. وای عزیزجون اشکام آفتابتو خاموش می‌کنه. گلوی زخمم نورِت و سوره‌هاتو از رو می‌بره.

اوه، خشمِ من بزرگ‌تر ازین‌هاست

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۴ مهر ۰۱
  • ۰۰:۳۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

من از آزادی عریانی را می‌خواهم*

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۲ مهر ۰۱
  • ۰۰:۱۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

ناامیدی

  • روشنا
  • جمعه ۱ مهر ۰۱
  • ۱۷:۲۷

وطن، پرنده‌ی پَر در خون
وطن، شکُفته گُلِ در خون
وطن، فلاتِ شهیدانِ شب
وطن، پا تا به سر خون

وطن، ترانه‌ی زندانی
وطن، قصیده‌ی ویرانی

ستاره‌ها، اعدامیانِ ظلمت
به خاک اگرچه می‌ریزند،
سحر دوباره بر می‌خیزند!

بخوان که دوباره بخوانَد
این عشیره‌ی زندانی
گُل‌سرودِ شکستن را

بگو که به خون بسُرایَد
این قبیله‌ی قربانی
حرفِ آخرِ رَستن را

با دژخیمان اگر شکنجه،
اگر بند است و شلاق و خنجر،
اگر مسلسل و انگشتر،
با ما تبارِ فدایی
با ما غرورِ رهایی

به‌نامِ آهن و گندم
اینک، ترانه‌ی آزادی
اینک، سرودنِ مردُم

امروزِ ما، امروزِ فریاد
فردای ما، روزِ بزرگِ میعاد

بگو که دوباره می‌خوانم
با تمامیِ یارانم
گُل‌سرودِ شکستن را

بگو بگو که به‌خون می‌سُرایَم
دوباره با دل و جانَم
حرفِ آخرِ رَستن را

بگو به ایران
بگو به ایران

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب