باقیِ دنیا از پنجره‌ی بیمارستان صورتی است و کمی خاکستری. آدم‌ها به جای نفس، توی بیمارستان شیهه می‌کشند و خنده‌ها از اثرات جانبی داروهاست.
خیلی زود می‌فهمی تو و جانِ عزیزت چه مقهور و البته بی‌عزت هستید. نم نمک روزها و هفته‌ها و ماه‌ها که می‌گذرند، روی تخت میخ بودنت و همیشه درازکش بودنت برای همه عادی می‌شود جز خودت. راه نرفتنت و سفتی پاهات برای همه عادی می‌شود جز خودت. یادت می‌رود برای چه می‌جنگی. مثل ویندوزی می‌شوی که وسط مسط‌های آپدیت یک‌کجا درایور درستِ قطعه‌ای را از دست داده باشد و هیچ troubleshooter‌ی نتواند آن را پیدا کند که بگذارد سر جاش. اخلاق‌های قهوه‌ایت از همیشه پررنگ‌تر در چهره‌ی زرد و ترسیده‌ات حرافی می‌کنند، آدم‌هایی که دوستت داشته‌اند از یک‌جا به بعد خشمگین می‌شوند و شروع می‌کنند مجازات کردنت در چیزهای کوچک. در «حساس شده‌ای» وقتی احساس می‌کنی بی‌حال شده‌ای و ممکن است سکته کرده باشی. 

بیمارستان از دور، عجیب و غریب‌ترین ساختمانِ دنیاست. پر است از درد و آه و حسرت و خشم و «چرا؟»، «چرا من؟». در بخش نورولوژی، به هر اتاق که بروی، اولین چیزی که می‌بینی مکافات، درمانده‌گی، غم و خشم است که از چشم‌های آدم‌ها می‌بارد.

عشق در این‌جا گم می‌شود، می‌شود پوسته‌ای خشک از حسرت. انگار در نزدیکیِ مرگ، نفرت ورزیدن هم سخت و هزینه‌بر می‌شود. می‌ماند عذاب وجدان و ترس آدم‌ها اگر برای تو ویلچر می‌آورند تا به دستشویی ببرندت و بوی شاش و فساد تنت را تحمل می‌کنند. فکر می‌کنی پرستارها از آزار لذت می‌برند، اما شاید این‌طور نباشد. هم‌دلی با تو وقتی حرص آدم‌ها را موقع راه رفتن و سلامت هم در می‌آورده‌ای، این‌جا از همیشه سخت‌تر می‌شود.

دیگر از عزیمت عشق و خداحافظی ابدی نمی‌ترسی، بزرگ‌ترین ترست می‌شود کشتن عشق با مرض، زنجیر شدن به پای مسافر، یا شاید ترک شدن به خاطر پاهای سفت و چوبین.