شب‌ها که سرم درد می‌گیرد. شب‌ها که تخت از تکان‌های بی‌وقفه‌ی پاهام صدا می‌دهد. شب‌ها که پوست سرم را چنگ می‌زنم. منتظرم. منتظرم که آرام شوم. منتظرم که تو، که باران، که اشک، هرآن‌چه را که توی دستم به کمینِ آسیب، در غلاف است، از دستم بگیرید. روی موهام دست بکشید، برای چین‌های روی بینیم «آخی» بگویید و از این حلقه‌ی باطل و نهایتِ تباهی بیرونم بکشید.

سال‌ها شب بود و صبح نشد. برای سال‌های بعد از این هم روشنایی قراری با چشم‌های این آدم‌ها ندارد. اما برای من روز شده. روزهای طولانیِ بیگاری از روان و وهمی موسوم به "عقل". برای من روز یعنی اضطراب. برای من تاریکی مانند مادر است. چشم‌های مرا تاریکی تهی نمی‌کند، چشم‌هام را امانت می‌دارد.

من با چشم‌هام توی همه‌ تاریکی‌های شب‌های بودنت که صبحشان رسید، کلماتت را شنیده‌ام. با خیالاتم صدات را بوسیده‌ام. در تاریکی حجاب کنده‌ام و رقصیده‌ام. تو را به آغوش کشیده‌ام و رقصیده‌ام. برای دردهات گریسته‌ام و رقصیده‌ام.

حالا نگاهم می‌کنی که خسته‌ام. حالا خوب نگاهم نکن. نحیف و چروکم ؛ آن‌قدر که استخوان‌هام تابِ سرمای عریانی را نیاورند. آن‌قدر که گونه‌هام تابِ وزنِ انگشت‌هات را نیاورند. آن‌قدر که پنجه‌هام، تابِ ناهم‌واریِ کفش‌های رقص را نیاورند. آن‌قدر چروکیده‌ام که به رخوتِ بی‌خبری و غفلت راضی باشم و در لذت‌جویی هم در حد چای‌های عصرانه کوتاه آمده باشم.

تو مثل آهنگ‌های فرانسوی می‌مانی. زبانت را نمی‌دانم اما بی‌دلیل برات گریه می‌کنم. برات گریه می‌کنم درست وقتی روی پنجه‌های پاهامم و ادای رقصیدن در می‌آورم. فکر می‌کردم تو از پولادی. فکر می‌کنی من از ابریشم. نه تو پولادینی و نه من به نرمی ابریشمی که تو بخواهی. من سنگم و تو سنگ. برای سنگ‌ها جبر حیات سخت‌تر می‌آید. برای ما که قیافه‌ی زشتمان قرار نیست زنده‌گی را برامان آسان‌تر کند. برای ما که هیکل چابک و عقل تیزرومان ابزارِ شکارِ دست‌آوردهای بزرگ و حتی کوچک در حد یک‌شب هم‌آغوشی با فانتزی‌های آلوده‌ی ممکن در مغز آدم نیست. برای ما هرچیز در بستر صبر و سکون میسر می‌شود و راستش خودت بهتر می‌دانی که هیچ‌چیز میسر نمی‌شود. فلسفه را سنگ‌ها بافته‌اند و گاهی هم نه.

دلم برات تنگ شده. سال‌هاست که این عبارت را می‌نویسم و مثل من که جریان آب بخواهد دست بکشد به چهره‌ام، دل‌تنگی هم عوض شده. توی دلش، جای عبور تو، خراب شده و بیش از این، بارِ آن معنای والا را به دوش کشیدن نمی‌تواند. انگار که هرچیز واقعاً درباره‌ی هیچ باشد. آمدم بگویم «انگار که هرچیز واقعاً درباره‌ی x باشد.» اما تو می‌دانی که x هم خودش درباره‌ی من و تو و ما نیست. درباره‌ی بقاست. بقا چیست؟ چیزی که آدم سوراخش را دست‌کاری کرد، مجراش را خراب کرد و فقط لذتش را جست. لذت از عملیاتِ تولیدِ مثل از آن بر آمده بود که عمل، محققِ هدفِ بقا بود. وقتی ما تولید مثل را ازش سلب کنیم، خودش می‌ماند؟ حالا بگو دل‌تنگی، وقتی تو را ازش سلب کرده‌ایم و حتی امکانت را، می‌ماند؟ لذتِ عمل جنسی که مانده. پس دل‌تنگی هم می‌ماند. هرچند که دیگر یادمت نیاید.

بعضی شب‌ها خوابِ سیگار می‌بینم. در سیگار کشیدن برای من عصیان نیست، عذاب و ترس و گناه نیست. برای همین هم لذت‌بخشیش آن‌قدری که برای تو هست، برای من نیست. برای من سیگار یک شوخیِ بی‌مزه‌ی نیکوتینیست. برای تو اما سیگار منشأ رذالت و مبدأ تباهیست. چرا می‌کشی؟ برای همین و برای آن روحیه‌ی بوسیدنیِ طنازت. دور نیست که برای من سیگار شوی. آن‌وقت من هم مثل تو دوستش خواهم داشت. اما دور است. تو در نظرم آن‌قدر ناممکن و دوری که مرگ بخواهد سیگار را از دست افکارم بگیرد و دودِ دو تا پُکِ فرو داده‌ی پشت سرِ همش را «ها» کند توی چشم‌هام. همین چشم‌هایی که در تاریکی گوشت می‌کنند، لمست می‌کنند، استشمامت می‌کنند و در دردت کور می‌شوند.

از جبر و سیاهی زنده‌گی این روزها، جز همین چند تارِ بسیارِ مژه‌های بلندت و آهوانه‌گیِ چشم‌های مشکیت را که به طرز عجیبی بزرگند، توی خاطرم نگه نمی‌دارم. داشت موهای فرفریت که هیچ‌وقت بلد نیستی درستشان کنی یادم می‌رفت. اما تو مرا در صدای همه‌ی آن آدم‌های هیجان زده‌ای که باهاشان بازی می‌کنی، فراموش کن. همین که نمی‌دانم آیا این کار را کرده‌ای یا نه، توی دلم را به خارش می‌اندازد. ولی مهم نیست. 

خلاصه که، خلاصه‌ای ندارد این بافته‌های بی‌سر و ته. از تو می‌آیم که از همیشه بوده‌ای و تا همیشه نیست شده‌ای. کدام هدف را جز نیستی می‌شود دنبال کنم توی این نوشته‌ها؟