۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

نفس کشیدن بدون ماسک

  • روشنا
  • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰
  • ۱۸:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دل‌تنگی

  • روشنا
  • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۰۰
  • ۲۱:۳۹

دل‌تنگی برای تو مثل زانودردِ غروب، بعد از آخرین کلاس، توی اتوبوسِ خسته‌ی دانشگاهه. وقتی که مجبور شدی کف اتوبوس بشینی کنار لگن و بساط آفتابه و آب و موکتِ راننده‌ی بددهن که بو می‌ده ؛ بوی توالت عمومی.

مزمن بودن و حس عجزش درست مثل وقتیه که باید چادر مچاله‌ت رو باز کنی و بکشی سرت، از جلوی در خوابگاه رد بشی و بعد که رفتی تو، درش بیاری اما همین چند دقیقه صدای تپش قلبت و گرماشو تا گوشت می‌بره.

سرافکنده‌گی و ناامیدیش مثل وقتیه که دلت برای شبایی تنگ بشه که شکنجه شدی، مثل یه گنجشک زشت و فراموش شده، زیر دوشِ کم‌فشار و پلاستیکی حمومِ چند وجبی، با آب یخ وسط سرمای زمستون، توی پایینی ترین طبقه‌ی خوابگاه اشک ریختی و نادیده گرفته شدی.

حتی لذتِ چند دقیقه‌ی کوتاهی که نشستی روی تابِ فلزیِ یخ کرده‌ی وسط حیاط و پشت سر هم اتاقیات غر زدی و دلتو خالی کردی... دل‌تنگیِ گناه‌آلودِ من حتی اونم توی خودش داره.

دوست داشتن احمقانه‌ست. مثل تلاش دیوانه‌وار و موفقِ نهان کردنِ طولِ یک متریِ موهات زیر مقنعه، مثل تسلیم شدن مقابل آدمی که در دل و بر زبان فاحشه صدات می‌کنه، مثل پناه بردن به کسی که می‌خواد گوشه گوشه‌ی تنت رو سند بزنه، مثل رقصیدن اجباری دست در دستِ هم اتاقیِ نامهربونته که می‌دونی ازت متنفره.

من اما دلم برای تو مثل دانشگاه رفتن توی قم تنگ شده ؛ پر از فضاحت و خسته‌گی و درد. اخیرا اون‌قدر مزمن که دلِ آدم‌ها رو از عقب افتادن توی قیاسشون با تو شکسته‌م. و من از کشفِ نام و تعریفِ نسبتم با تو اون قدر می‌ترسم که هروقت توی سرم چرخ می‌خوره، گوشش رو می‌گیرم و می‌شونمش یه گوشه که هیچ‌کس نمی‌بینه.

یک نیمه شب، بدون مرگ و شیون، بدون تناسخ، تبدیل به تیرباری بد اخلاق شدم. حرف زدن رو از یاد بردم. کلمه‌های آدما این‌جا هیچ شبیهِ مال تو نیستند و خسته می‌شم، خشمگین می‌شم، بعد از چهارتا "اوهوم" یا حتی "نه"، فقط می‌بارم. اما تو، تو اگه باهام حرف بزنی شاید این بار من بمیرم. اما من تو رو پیش از این کشتم. با تیر نه اما و کلمه. شاید اون نیمه شب بود که تیربار شدم. بعد توی آدم‌ها نه دنبال خودم گشتم نه خودشون. فقط دنبال تو گشتم و هنوز نمی‌دونم چرا. حتی نمی‌خوام بدونم چرا.

اما دل‌تنگی برای تو اون‌قدر جان‌کاه شده که دوست دارم برگردم به نیمه شبی که بارِ رنجم رو با خیال راحت و اما خشمگین، گردنِ حقیقت انداخته بودم، آهنگِ مورد علاقه‌ی یکی از دل‌های مالکیت طلب و ساده اندیشی رو که شکستم، توی دست شوییِ پایین ترین طبقه‌ی خوابگاه گذاشته بودم و جلوی آینه‌های ردیفیِ بالای کاسه‌های روشویی، حرکت آروم شونه‌هام رو نگاه می‌کردم.

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب