۱۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

حریساقا

  • روشنا
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۲۲:۴۵

از آشغال دوست

به آشغال : 

اگه بازم آدامس داری بدی ما، پا شو بیا این ور.


من غلطم عرررر :(((



- هدف از انتشار اینه که بفهمی چه قد آشغالی. آخه تو که شونصد بار توبه کردی با من ازین صوبتا نکنی فقط سوءاستفاده عاطفیش به ما می رسه. خب سر توبه ت وایسا. عیش


من غلطم خب؟

با تشکر، حراست پارک("_)

  • ایشان
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۲۲:۱۰

ازش خواستم یه فال برام بگیره!

فال که نگرفت هیچ،  کلی هم گرون حساب کرد! 

حالا تکلیف من چیه!

نمی گن ولی ما که شنیدیم؛ "حساب حسابه آبجی خواهر!"

نه؟!

ی فال برام بگیر!

نیتشم خودت بکن! بعدن بم بگوی!


درج نکته اخلاقی ضروری می باشد.(پیوست به دستور کار)

_آشغال نریزیم

_آشغال نسازیم

_آشغال نباشیم

_آشغال بازی در نیاریم

برداشت آزاد

بر نداشت دو تومن!خورد ندارم آدامسشو می دم!

912

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵
  • ۱۵:۳۵

وقتی جمع عاقلان معاصر جمع است و داد سعدی و مولوی روی زمین تاریخ بر آسمان است از جور عقل و عاقلان،

وقتی معروف ترین صفتِ تغییرهویت یافته از فحش به تو، "ذیوانه" استُ

وقتی توی معادلات عشق همه‌ی مجهولات با هم زده می‌شوند،

مجبور می‌شوی بفهمی تقابل عقل و عشق را.


اما وقتی او را ببینی،

همه‌ی معادلات جواب دارند و زیر زیلوی حافظ یا فرش سعدی باد می‌رود و تو از خودت خجالت می‌کشی.


#ملاصدرا_ی_من

Take him as he is

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵
  • ۲۱:۱۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یو نو؟

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۶ آبان ۹۵
  • ۱۵:۲۸
به من گفت که آخرش می‌آیم توی مدرسه یک کاره‌ای می‌شوم.
چشم‌هایم را گشاد کردم و مثل جیغ کشیدن گفتم : عمرن!

بعد فکر کردم شاید بعدها که خیلی به جاهای باریکی در تاریخ رسیده‌ایم یک درس اضافه کنند به اسم بی‌ادبیات و من را بگذارند بالای سر بدبخت‌ترین‌های آن دهه.

تیمارستان طلوع

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵
  • ۰۶:۱۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

گسسته

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵
  • ۰۲:۱۳

این طور مواقع،

بعضی وقت ها احساس می‌کنم عضلاتم دارند از هم فرار می‌کنند. احساس می‌کنم دارم عریض می‌شوم. وقتی نشسته‌ام انگار دارم ته نشین می‌شوم و وقتی ایستاده‌ام انگار می‌خواهم بیفتم وسط پاهای خودم.

احساس می‌کنم لای مفاصلم باد، بوران می‌کند و استخوان ها از هم می‌دوند و پیچ‌های لا به لاشان از فشار در آستانه‌ی در آمدنند.

اندازه‌ی کل برنج زیر تخت اتاق سرده سنگینم.

 

می‌خواهم خودم را از همه چیز و همه کس دریغ کنم و سال ها توی اتاق تنها باشم.

 

دلم نمی‌خواهد فردا صبح زود بیدار شوم... :((

و قرآن الفجر

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۸ آبان ۹۵
  • ۰۶:۱۷

هم‌این صدای آوازیه که از توی دست شویی میاد. هم‌این الان،

قبل از این که نماز کاملن قضا بشه.

:)

جایی برای تنهایی

  • روشنا
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
  • ۲۱:۴۱

«درد دل آدمی را بیدار می‌کند، روح را صفا می‌دهد، غرور و خود خواهی را نابود می‌کند. نخوت و فراموشی را از بین می‌برد، انسان را متوجه وجود خود می‌کند.

 

انسان گاه گاهی خود را فراموش می‌کند، فراموش می‌کند که بدن دارد، بدنی ضعیف و ناتوان که، در مقابل عالم و زمان کوچک و ناچیز و آسیب پذیر است، فراموش می‌کند که همیشگی نیست، و چند صباحی بیشتر نمی‌پاید، فراموش می‌کند که جسم مادی او نمی‌تواند با روح او هم پرواز شود، لذا این انسان احساس ابدیت و مطلقیت و غرور و قدرت می‌کند، سرمست پیروزی و اوج آمال و آرزوهای دور و دراز خود، بی خبر از حقیقت تلخ و واقعیتهای عینی وجود، به پیش می‌تازد و از هیچ ظلم وستم رو گردان نمی‌شود. اما درد آدمی را به خود می‌آورد، حقیقت وجود او را به آدمی می‌فهماند و ضعف و زوال و ذلت خود را درک می‌کند و دست از غرور کبریایی برمی‌دارد، و معنی خودخواهی و مصلحت طلبی و غرور را می‌فهمد و آن را توجه نمی‌کند.

امید

  • روشنا
  • جمعه ۱۴ آبان ۹۵
  • ۱۲:۱۵
چیز قشنگی که مستقیم می‌ره توی قلب من کلمه‌هاییه که برای بیان مفهوم انتخاب شدن.
توی پیام آیه نوشته : ملاقات خدا را انکار کردند!
اما توی خود آیه نوشته : لایرجونَ لقاءنا... یعنی به دیدار ما امید ندارند... یعنی آخیییی :(

نفرت

  • روشنا
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
  • ۲۱:۲۰

آخرش یک روز می‌ترکم و همه‌ی این دنیا را به گندِ همین خودِ ترک کردنی ام می‌کشم.

 

من حالم از همه‌ی این چیزهای استریلیزه شده

به هم می‌خورد.

 

دارم فقط زیر حلقم حبسش می‌کنم.

 

اما دیر یا زود که می‌آید بالا.

یک لحظه شد

  • روشنا
  • پنجشنبه ۶ آبان ۹۵
  • ۱۵:۱۲

سرم را گرفتم بالا، یک حجم بلند کنار سه تا میز آن ور تر بالا رفته بود، سرش را انداخته بود پایین و از همان پایینِ ارتفاع!  توی چشم هام نگاه می‌کرد. آن‌قدر تیز و کوتاه و جسورانه و گِرد که پشت سرم سوخت.

خودش هم انتظار نداشت توی مکث این صدم های ثانیه پرت شود وسط جوابم.

نات

  • روشنا
  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵
  • ۲۲:۰۳

آن‌قدر بریده بودم که وقتی به لب‌خندم تشر زد : نخند ، هق هقم بغل هایش را کر کرد.

آن‌قدر خسته بودم که حتا نتوانستم یک کمی محکم باشم تا نتواند بیندازدم توی بغلش.

آن‌قدر سرم شلوغ بود که حتا فرصت نکردم ببینم چه مرگم است.


که آن‌قدر مجبور بودم به جبر زمانه که حتا حق نداشتم مرگی داشته باشم و دردی.


السلام علیک ای حضرت درد.


و من و هیچ کس دیگر مانند من چنین ضعیف و جری در تاریخ و به آینده...

دعای هفتم ؛ سوال

  • روشنا
  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵
  • ۰۰:۳۸

کجایی تو که بر صورت شب سحر نقش کنی آخر عزیز من؟

کجا بودی

  • روشنا
  • يكشنبه ۲ آبان ۹۵
  • ۲۳:۵۸

زیگموند می گوید که ما هم دیگر را به طور تصادفی انتخاب نمی کنیم؛ ما فقط با آن هایی ملاقات می کنیم که از قبل در ناخودآگاه ما حضور داشته اند.

...

نمی‌دونی

  • روشنا
  • يكشنبه ۲ آبان ۹۵
  • ۲۱:۴۲
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب