۳۶ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • روشنا
  • شنبه ۳۰ دی ۹۶
  • ۰۲:۲۵

خدایا

 

غیـّـِر

سوءِ حالی

بحسنِ حالک...

من حقیقتاً شیئ زیبایی نیستم خب

  • روشنا
  • جمعه ۲۹ دی ۹۶
  • ۱۳:۱۸

این تفکر که «دختر باید خوشگل باشه.»، حالم‌و به هم می‌زنه و بس که زیاد باهاش مواجه می‌شم می‌خوام بمیرم. 

 

قبل‌تر مطمئن بودم اما حالا فور سام ریزنز نمی‌دونم درسته که حالم به هم می‌خوره یا نه. شاید این درباره‌ی ایمپاسیبیلیتی مبارزه با طبیعت موجودات باشه. شاید یه دفاعی باشه برای حسِ «من زشتم» توی خودم و شاید هم واقعاً حس درستی باشه چون درسته که توی این تفکر خیلی چیزا آر نات فِر. پس زیبایی روح دخترهایی که ظاهر قشنگی ندارند یا نازیبایی روح دختر های «با توجه به معیارهای بی‌انصافانه تعریف شده در مورد زیبایی ظاهری» خوشگل چی می‌شه؟

یک سری آدمِ زرنگ (در نظر من احمق و خنگ و بی‌شعور) هم میان می‌گن نه! دختر باید هم روحش قشنگ باشه هم باهوش باشه هم خوشگل باشه. آدم احمقِ خنگِ بی‌شعور خودت چی داری جز فقدان؟ چرا تو نباید ظاهرت توی قالب مطلوب چون منی باشه و چرا باید تعیین کنی یه دختر «چه جوری باید باشه» تا خوب باشه؟ 

اصلاً خوب بودن توی نظر این آدم‌ها چه اهمیتی داره؟ 

و واقعاً داره! وقتی نقاط مختلف زنده گی تو به خاطر آدم‌هایی که توی نقش‌های مختلف جامعه هستند، انگار فقط به این چنین آدم‌هایی وابسته‌ست و اصلاً جز این ها هم کسی هست؟

و من خیلی تعجب می‌کنم که چرا، واقعاً چرا این «دختر باید خوشگل باشه» این‌قدر عادی و شایعه بین آدم‌ها. تعجب می‌کنم که چرا هیچ دختری بدش نمیاد، اعتراض نمی‌کنه، حتی توی دل خودش هم غر و ناراحتی ای نداره. من شیئ زیبایی نیستم ولی فکر می‌کنم چیدمان افکارم سام هو کود بی سین بیوتیفول اما گاهی از خودم کفری می‌شم که این‌قدر از شیئ زیبایی نبودنِ خودم رنج می‌برم...

جانا چه گویم شرح فراقت؟

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۷ دی ۹۶
  • ۱۶:۳۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۷ دی ۹۶
  • ۱۲:۰۱

استاد گسسته پای امتحانش نوشته بود مجید. :))

 

هی یاد احمقای خنده‌دارِ سر کلاس می‌افتادم و تو خودم می‌خندیدم.

از اون dnf و مدار بهینه اشکم در اومده بود و هی بر می‌گشتم به ته اون صفحه که هیچ کدوم از سوالاش رو نمی‌شد حل کرد، مجیدو نگاه می‌کردم و در میان موج اشک می‌خندیدم. -_-

خدا ازت نگذره مجید.

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
  • ۱۵:۲۴

سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم...

 

 

- رهی برای خودش سانچی ای بوده گویی...

- این بیتی‌ست از شعری که سال‌هاست شعر مورد علاقه‌ی منه...

- چرا هیچ کپشن و استوری ای یاد از سوزمان تاریخی رهیِ ما نکرد پس؟ منتظر بودم.

i'll be the last one

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
  • ۱۱:۲۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

Conquering walls but I'm hard

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
  • ۱۰:۰۴

Yeah, they creep in the dark, rip you apart
Pray on the wing, and stole your heart
Running and running and running and running down
Here in the dark, don't lose your guard
Before you don't know who you are
Running and running and running and running down

 

‘Cause there's
No love in the jungle

 

Sleeping and sleeping the night
What we've gotta do to survive?...

 

W  h  a  t      w  e ' v  e      g  o  t  t  a      d  o     t  o    s  u  r  v  i  v  e ?  .  .  .

خوشا حال و خوشا وقتِ دو مفتون و دو دل‌داده

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۴ دی ۹۶
  • ۰۰:۴۲

چیزی هست که به اندازه‌ی آواز با صدای همایون بتونه احوال دل من رو واکاوی کنه؟... باز پناه می‌برم به همین نوا... 

  • روشنا
  • شنبه ۲۳ دی ۹۶
  • ۲۳:۵۲

دل‌تنگم

 

آن‌چنان

که اگر بینمت به کام،

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت...

مورد انحنا

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۲۲:۳۶

یک آن هیچ چیز از این دنیا نمی‌خوام و همه چیز یک رنگ و بی‌رنگ می‌شن.

 
اما بعد از اون، آن هاست که آنِ من و آرزوی من همان است، همان.
 

نمی‌تونم بنویسم. چیزی که می‌خونم به شدت روی لحن صحبتا و کلامم تأثیر گذاشته و خیلی ازش بدم میاد. می‌خوام یکی دیگه جدید بسازم. از کلام خودم.

 

دنیام عوض شده. چشمام عوض شده. دستام عوض شده. بزرگ نشدم من، سخت شدم، زبر، سرد، منحنی.

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۱۱:۳۷

عاشقی بر من

 

پریشانت کنم!

کم عمارت کن

که ویرانت کنم!...

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم؟

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۱ دی ۹۶
  • ۰۱:۵۱

دلم

 

تنگه

تنگه

تنگه...

وداعا یا من کنت حیاتی

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۰ دی ۹۶
  • ۲۳:۲۲

دلم می‌خواهد صحبت کنی، هی صحبت کنی و صحبت کنی و بنویسم.
دلم بارانِ شستن یادت از خاطرم می‌خواهد و سیلِ حضورت برای هجوم به حقارت تنم... عجب.
دلم می‌خواهد بیایی دستانم را بگیری، پا به پای شکوه و هم‌آهنگی بی‌نظیر و تماشا کردنیِ وجودت با آهنگ طبیعت، برقصانی ام... همان طور قشنگی که فقط تو بلدی... بی‌اندازه می‌خواهم تصویرِ با کیفیتِ آن نگاه پرهیبت و زیبا را در قاب چشم‌های غمگین تو مقابلم... دلم می‌خواهد آواز بخوانی در گوشه‌ی اصفهان، به صدایی مستأصل از بلندی و مراقبه گر تا گوشه گوشه‌هاش بنشینم و زانو بغل بگیرم و با نواش اشک عزا بریزم... نه آن‌قدر بلند که خواب شیرین احساسِ حضورت از سرم بپرد و نه آن‌قدر آرام که به خوابی سنگین بروم... آن‌قدر سنگین که خواب نبینم... تو را در مقابل نیابم و رخوتِ کشنده‌ای که از اثر نوازشت بر جسم تارهای نازک موهام می‌آید، حس نکنم...
کلمات تو مرا عذاب می‌کنند...
دلم می‌خواهد تنها شویم. از یک دنیا انتظار و مسئولیت و آرزو و توقع و پیامدِ کارهای دیروزها و آدم ها و آدم ها و آدم ها...
برای چند لحظه فقط... برای چند لحظه جمال باشم و ابوی این بی‌جمال باشی...
آن وقت صحبت نکنی. این کلماتت را بس کنی. این اشک‌ها و شکوه‌ها را بس کنی... من بگویم... فریاد بکشم، یک کمی خودم باشم و یک دل سیر کولی بازی در بیاورم... سال‌های درازیست که فقط تو گفته‌ای... من بگویم و بگویم و بگویم از چند و چونِ قتل آن بی‌بهره از حقیقت لقب مرحوم که مدت هاست دارند هی می‌کشندش و جز تصویر تو در قربان گاه نمانده به ضمیر خسته‌ش...

 

#با_این_دلِ_وا_مونده_که_پیشِ_تو_جا_مونده

نگاهم نکن لطفاً

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۰ دی ۹۶
  • ۱۷:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۹ دی ۹۶
  • ۱۵:۱۶

تو نمی‌دونی این طور مزخرفی که تمام قامت روی زمین پخش شدی با اون بلوز راه راه بافتنی رنگ فسنجون سلفت و شلوار خنگِ شلوغ پلوغ گشاد و نازکت که پر از طرحای بی‌ربطه و اون جوراب پشمی راه راه صورتی سفید قطورت که حال دنیا رو از هرچی هارمونیه و ست کردن، به هم می‌زنن و هی کل هیکلت‌و تکون می‌دی و از خودت صداهای نامفهوم در میاری و هر از چندی مثل فواره از جات بلند می‌شی، جیغ می‌کشی و پرت می‌شی سر جات و نظر که ازت می‌خواد آدم، فحشای خنده‌دار می‌دی و به خودت می‌خندی،

 

چه‌قدر خری. :)

دنیایِ کوچکِ ما آدم‌های کوچک

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۴ دی ۹۶
  • ۲۰:۵۲

هوس کرده‌ام زیر آسمانِ دل‌گیر آن روزها در عین عجزی بی‌نهایت بزرگ از هر هزار، یک نگاه از نگاهت بدزدم و فکر کنم دنیا کوچک شده در همین فاصله‌ی شرم‌آمیزِ میان من و تو. دنیا کوچک شده در نگاه‌های آدم‌های کوچکِ اطرافِ ما. دنیا کوچک شده در ترسِ فاش شدنِ اسرارِ جنگیِ جبهه‌ی ما. منی که با ترس و التماس با تو جمعِ ما می‌شود. با ترسِ یک‌طرفه‌گی و التماس امتداد تا ابد... دلم می‌خواهد باز باور کنم همه‌ی دنیا و اهدافِ زیستِ آدمی خلاصه شده در خواهشِ گرفتن دست‌های تو برای چند لحظه‌ی کوتاه و ملتهب و شیرین.

 

 

در کوشش فراموشی مرده‌ام من.

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۲ دی ۹۶
  • ۰۱:۲۳

دور و بر آیه‌های تغییر قبله‌ی مسلمین، یک آیه‌ای بود این طوری که خدا نمی‌خواد ضایعتون کنه و مچتون رو بگیره و آخرش داشت لرؤوف.‌‌

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب