هوس کرده‌ام زیر آسمانِ دل‌گیر آن روزها در عین عجزی بی‌نهایت بزرگ از هر هزار، یک نگاه از نگاهت بدزدم و فکر کنم دنیا کوچک شده در همین فاصله‌ی شرم‌آمیزِ میان من و تو. دنیا کوچک شده در نگاه‌های آدم‌های کوچکِ اطرافِ ما. دنیا کوچک شده در ترسِ فاش شدنِ اسرارِ جنگیِ جبهه‌ی ما. منی که با ترس و التماس با تو جمعِ ما می‌شود. با ترسِ یک‌طرفه‌گی و التماس امتداد تا ابد... دلم می‌خواهد باز باور کنم همه‌ی دنیا و اهدافِ زیستِ آدمی خلاصه شده در خواهشِ گرفتن دست‌های تو برای چند لحظه‌ی کوتاه و ملتهب و شیرین.

 

 

در کوشش فراموشی مرده‌ام من.