۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

i'm runnin' out of me

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۹۵
  • ۰۹:۴۳
مثل معتاد به خمری که از اجزای بدنش برای کشیدن شروع کرده و حالا اون قدری از شروع داستانش گذشته که روحشم ته کشیده.
همه‌ش گلوی خودشو از غرورِ یه اراده‌ی پوسیده پر کرده تا شاید از لای دود یه راهی به سینه‌ی غم‌گینش پیدا کنه.
اما هیچ اراده‌ای به سقف آسمون نرسیده و هیچ شبی تموم نشده.
چرا تموم نمی‌شه این داستان با یه پایان کشنده؟

نفس؟
ای آدمِ بی‌چاره. ای تدبر کرده و درجا زده و له شده و گم شده توی فلسفه‌ی ماورایی هزار و چهارصد سال پیش که بی‌خیال شدنش مثل شوهر ناخواسته‌ای افتاده توی دامن تو و هیچ دلیل خوبی برای دادگاه ها نیست تا بتونی با ناتوانی و ضعف خودت پسش بدی به دنیای کثیف بیرون و اونا رو با تبعیض های جنسیت و مادی شون تنها بگذاری.
تو اینو نمی‌خوای.

اما کی اینو نمی‌خواد؟

نفس؟
ای نفس لرزان و بی‌اطمئنان،
پَس نیا.
 دنیاست که نیش‌خند می‌زنه به ضعف بی‌کرانت و فریاد می‌زنه : پیش بیا |اگر می‌تونی|




مثل محکومیت به بی‌نهایت سال بی‌شعوری.

گردشِ دوّار یاوه در سر

  • روشنا
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
  • ۱۹:۵۳

  ...

... نه ؛ این تعدّی هرگز

از حلقه‌ی گیسویت

و حجمة*ی عشقت (*ای پیوسته به تای تأنیث هندسة)

و دایره‌ی یارانت

و تثلیثِ وارونه‌ی

     قلبت

از داده‌ای بر نیاید و نه کلیدی


         که این طراح است ؛ از ازل مــــُرده‌ی وجودت.

خسته‌گی

  • روشنا
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵
  • ۰۰:۱۵

خسته تر از چشم‌های یازدهِ شبِ جمعه ؛

آن طور که وقتش نیست ؛ وقتِ خسته‌گی نیست 

اما کلمات خضر بی‌رحمند و

قلبِ تو ریا کار.

وُ

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵
  • ۱۵:۰۸

می‌خواست آزادی باشه،

اما صورتش طوری شده بود که توی کتاب‌های درسی برای معنای واژه‌ی اسارت مثالش می‌زدند.

نمی‌دونم

  • روشنا
  • يكشنبه ۷ شهریور ۹۵
  • ۲۱:۰۹
حتا تقریبن هم نمی‌دونم چشمای بزرگش چه‌قدر عمیقند که مجبورم می‌کنند با به‌ترین و بیش‌ترین کلمات خودم رو بندازم بغلِ گوش‌های بی‌میلش که کنار لب‌های ساکن و خسته‌ش مظلوم‌ترین جبرکش ها به نظر میان...

چه‌قدر زشت حرف می‌زنم :

ستاره ها نهفتم در آسمان هستی

  • روشنا
  • جمعه ۵ شهریور ۹۵
  • ۱۲:۵۰
خاطراتی جمعی توی من جامانده‌اند
که از تمام ضمایر جمع و اتحادشان فقط خودم مانده‌ام.
حتا گاهی چیزی را به خاطر می‌آورم که خودم را توی آن پیدا نمی‌کنم. مثل خواب‌هایی که در آن‌ها یک ناظر نامرئی می‌شوی و اصلن بنایی بر حضورت در داستان نیست.
گاهی انگیزه‌هایی غریب، از شوق یا غم، توی من با یک آوا بیدار می‌شوند و حتا تا حد اشک یا خندیدنِ دیوانه‌وار روی چشم‌هایم پیش می‌روند.
من ساکنان قلبم را نمی‌شناسم.
من می‌شناسمشان. اما نمی‌یابمشان.
مثل شعر بهبهانیَم، نگاه‌های این‌جا برایم بی‌معنا و سرد و خالی‌اند. هیچ چیز دوست داشتنی ای جز در 90 دقیقه‌های ادبیات برای قلب من وجود ندارد که لب‌خندهای قدیمی و حقیقیَم را روی تمام وجودم نقش کند.

ز من هر آن‌که او دور ... چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن‌که نزدیک ... از او جدا جدا من
#انگار

کسی از چهار مضراب سنتور و غم انگشتان مشکاتیان خبری ندارد...

و من مانده‌ام میان دو زمان. دو انگیزه. دو انتخاب...


-آیا کسی خبر دارد از کاری که نگاه های پر از حرف زینال و مویه‌ی سلیمه و نبودن‌های بی‌کران یحیا با من می‌کند...؟
 نه. این اشتراک تهی‌ست.


و هم‌چنان تویی... تویی ستاره‌ی من؟...

هم‌چنان ستاره‌های منند بازی‌گران هر شبِ این آسمان‌های بی‌چراغ...

ترو می

  • روشنا
  • جمعه ۵ شهریور ۹۵
  • ۰۱:۱۱

چشم‌هایم را می‌بندم و فکر می‌کنم

من ام روز چه‌قدر حرف‌هایی که نباید می‌زده‌ام را به نبایدترین آدم های دور و برم زدم..


اولش یک کمی درد دارد


بعدش سر می‌شوم.


نه که دردم تمام بشود. از خودش بی‌حس می‌شوم.


از خود دردم


من نمی‌توانم خودم را از خودم دریغ کنم،

من نمی‌توانم با خودم قایم موشک بازی کنم یا قالش بگذارم...


بی‌حس می‌شوم..

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب