خاطراتی جمعی توی من جامانده‌اند
که از تمام ضمایر جمع و اتحادشان فقط خودم مانده‌ام.
حتا گاهی چیزی را به خاطر می‌آورم که خودم را توی آن پیدا نمی‌کنم. مثل خواب‌هایی که در آن‌ها یک ناظر نامرئی می‌شوی و اصلن بنایی بر حضورت در داستان نیست.
گاهی انگیزه‌هایی غریب، از شوق یا غم، توی من با یک آوا بیدار می‌شوند و حتا تا حد اشک یا خندیدنِ دیوانه‌وار روی چشم‌هایم پیش می‌روند.
من ساکنان قلبم را نمی‌شناسم.
من می‌شناسمشان. اما نمی‌یابمشان.
مثل شعر بهبهانیَم، نگاه‌های این‌جا برایم بی‌معنا و سرد و خالی‌اند. هیچ چیز دوست داشتنی ای جز در 90 دقیقه‌های ادبیات برای قلب من وجود ندارد که لب‌خندهای قدیمی و حقیقیَم را روی تمام وجودم نقش کند.

ز من هر آن‌که او دور ... چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن‌که نزدیک ... از او جدا جدا من
#انگار

کسی از چهار مضراب سنتور و غم انگشتان مشکاتیان خبری ندارد...

و من مانده‌ام میان دو زمان. دو انگیزه. دو انتخاب...


-آیا کسی خبر دارد از کاری که نگاه های پر از حرف زینال و مویه‌ی سلیمه و نبودن‌های بی‌کران یحیا با من می‌کند...؟
 نه. این اشتراک تهی‌ست.


و هم‌چنان تویی... تویی ستاره‌ی من؟...

هم‌چنان ستاره‌های منند بازی‌گران هر شبِ این آسمان‌های بی‌چراغ...