۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

به فیضِ ابر چه حاصل گیاهِ سوخته را...

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۸
  • ۱۹:۵۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

جُستاری در سازش‌کاری با سندرم استکهلم

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۲ فروردين ۹۸
  • ۱۹:۳۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دیگر چه فرقی می‌کند ؛ در خوانِ یک یا خوانِ هفت*

  • روشنا
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۸
  • ۱۸:۰۸
محمد به مامان جون می‌گوید که بیاید و از تنهایی‌اش لذت ببرد. به کسی که گلایه‌اش از ستاره‌گان بخت و طالع، رک و پوست‌کنده "بدون صبور کی از من مراقبت می‌کنه؟"ست و مطمئنم خودش از میزان درد و شرم‌آوری جمله‌اش برای بشرِ مدعی بی‌خبر است. ولی این حرف محمد، همه را شگفت‌زده می‌کند. هرکس سعی می‌کند به نحوی این خیره‌سری را توضیح بدهد و به طرز ضایعی محمد را توجیه کند اما چیزی که میان آن‌ها مشترک و مسلم است، نکوهیده بودن این حرف او ست. گمان کنم فقط منم که فکر می‌کنم او خیرخواهانه‌تر از این نمی‌توانسته حرف بزند. نه به خاطر این‌که بلد باشم از تنهایی‌ام لذت ببرم. چون خوب می‌شناسمش. هرچند، برای خیلی‌ها مسئله فقط "زمان" است و اگر محمد می‌گذاشت این حرفش را چند ماه یا حتی چند سال دیگر می‌زد، به شرط سلامتی و این حرف‌ها، آدم‌های دیگری هم بودند که با من هم عقیده باشند.
اما زیبایی ماجرا آن‌جاست که هرکس از پنجره‌ی دردهای خودش چیزها را می‌بیند و درد محمد هم همین است که عطشِ تنهایی هم‌چنان و هماره آزارش می‌داده...
هرچند که کابوسِ مامان جون، آرزوی محمد باشد، در زیباییِ این تضادها، تحمل‌ناپذیریِ مشترکی هست ؛ تا جایی که چشم‌های من کار می‌کند، هرکس در آغوش کابوس‌هاش، با عطش لذات خود زنده‌گی را به سر می‌برد.
عمو عین از محمد می‌پرسد "هدفت از زنده‌گی چیه پسر؟" محمد به من پوزخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید. آخر شب که همه رفته‌اند، انگار که فقط مرا یافته باشد که شنیدن آن سوال توهین‌آمیز را با او شریک باشم، بی‌مقدمه می‌گوید "پیرِ خرفت! مگه من انتخاب کردم زنده‌گی کنم؟" و آثار رنجی را که از این جبر می‌برد، می‌توانم در چهره‌اش پیدا کنم. بالأخره من یکی خوب می‌دانم از طناب‌های به دست و پاش اگر هنوز خودش را زنده نگه داشته. (و می‌دانم این فعلِ خوبی برای جمله‌ام نیست.)
اما محمد نه تنها خودش را، که آدم‌ها را راحت می‌کُشد و این چیزیست که برای آن به او رشک ببرم، گرچه به آن باور نداشته باشم. و البته همین که او -به هر بهانه‌ای- زنده است، خلافِ همه‌ی این چیزها را می‌گوید. او شاید در کُشتن از من هم سخت‌تر باشد. شبیه همین چیزی که من این‌جا توی قم می‌کِشم. از هرکس آزار بیش‌تری برای این یک تکه پارچه‌ی مشکی می‌برم و از هرکس این‌جا محجبه‌ترم. البته اعتراف می‌کنم که این قیاس خوبی نیست...
یادم هست روزی را که توی بیمارستان بودیم و خیلی‌ها آمده بودند. با او ایستاده بودیم دور از جمع. آدم‌های اعصاب خرد کن، هرکدام می‌آمدند، برای تبرُک یک دستی به پای تو می‌زدند و ماساژهای دردناکی می‌دادند و تجویز "بخور" و "برقص" برات می‌کردند. حواسم به تو و آن‌ها بود که محمد گفت "پدر من سال‌ها پیش مرده." و حواسم پی استیصالِ صداش برگشت پیش او.**
بعد از تأیید نکردن حرف‌هاش درباره‌ی روح و تصادفی بودن حیات، گذاشتم به من بگوید ترسو و جوابی ندهم. دردی که از تحقیر شدن توسط او به من می‌رسد خیلی تحمل‌ناپذیرتر است نسبت به دردی که از تحقیر توسط دیگران برسد. یعنی حداقل تا جایی که بتوانم، اصلاً اجازه نمی‌دهم از طرف دیگران این اتفاق بیفتد ولی با محمد و آدم‌های مثل او داستان خیلی متفاوت است. من به افکارش نسبت به خودم اهمیت می‌دهم. چون هیچ‌کسی را ندیده‌ام که به شیوه‌ی او مبارزه کند و قوی باشد. به طرز رقت‌باری دوست دارم مرا قوی بشناسد و اما به طرز مضحکی هم جلوی او صادق‌ترم... بیسایدز، فقط من می‌دانم چه‌قدر حالش خوب نیست و اگر واقعاً خودش می‌فهمد این سکوت‌ها از سر ترحم نیست، هر دو می‌دانیم این حرف‌ها را بیش‌تر برای این می‌زند که آن زبانِ درازم را نشانش بدهم ولی به همان اندازه که من از حال او می‌دانم، او از ویرانه‌ی روح و روان من بی‌خبر است.
پیش از رفتنت هرگز این‌طور به مرگ نیندیشیده بودم. هرچند از سختی‌ها به تنگ آمده باشم و مردن را آرزو کرده باشم اما این هرگز به معنای "نبودن" محض نبوده. گرچه من برای جاودانه‌گی حیات مرثیه‌ها گفته باشم اما پیش از آن‌ها، به آن (جاودانه‌ای) باور داشته‌ام. من هماره می‌خواسته‌ام "زنده‌گی را بهتر از این زنده‌گی کنم. اگرنه اصلاً زنده‌گی نکنم." و هیچ کجای این عبارت دو قسمتی، به تنهایی برای من معنا نداشته.
"تنهایی" واژه‌ای نیست که من بتوانم خوب بفهممش. من همیشه به حضورِ انتزاعی "تو"ـی در تنهایی‌هام عادت داشته‌ام و این مربوط می‌شود به تاریخچه‌ی همان بت‌کده‌ی دیرینه‌ی دل که ابراهیمش نیامد تا سر درش بزنیم "القلبُ حرم الله" و حقیقتاً این چه نسبت مطلوبی دارد با مفهوم "هیچ" و با آن مفهومِ متضاد "هیچ" که واژه‌ی خوبی براش نیست و با "هرچیز" ازش یاد می‌شود.
بگذریم اما تمام چیزی که می‌خواهم بگویم این است که تنهایی‌های من به حضور تو بدعادت است و غم، برای ادعای "لذت تنهایی" حیله‌ی خوبی‌ست. همین‌طوری که الآن توی خوابگاه تنها شده‌ام و از به یاد آوردن مفهوم خشونت‌بار "غیابت" آن‌قدر اشک ریخته‌ام که تنهایی‌ام پر شده و اگرچه می‌دانم همه‎جاش مشکل‎دار است و درست نیست، آی جاست کنت هلپ مایسلف.



* از عشق می‌ترسید و گفت
«از عشق می‌ترسی» و رفت...
سوزاندن است و سوختن
پایانشان اما یکی‌ست!
نفتی بر آتش ریختن
یا آتشی بر روی نفت

** باید یواشکی کتاب "مامان و معنای زنده‌گی" یالوم را براش پُست کنم تا بخواند که چه‌طور در نهایت اگزیستانسیالیسم، والدین عمر جاودانه دارند. مثلاً شاید بتواند حداقل حقیقی‌تر درد بکشد. گرچه مرز حقیقت را گم کرده‌ایم... گرچه خیام‌وار گمان می‌‌کنم درد کشیدن هم not worth it.


- برای شمایی که کامنت گذاشتین و قبل‌تر با هم صحبت کردیم ؛ خیلی متشکرم. جداً چه کار خوبی کردین با اون پیام‌ها. شما به خودتون مدیونید نه من... خیلی خیلی ممنون، برای شما هم...

نیامدی دیر شد...

  • روشنا
  • جمعه ۱۶ فروردين ۹۸
  • ۰۰:۰۷

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۲ فروردين ۹۸
  • ۱۳:۴۴

نشسته روی یه بلوک سیمانی کنار قبر تو و موری می‌کنه. می‌گه «صبورجان، من می‌خوام صبر کنما، ولی نمی‌تونم. صبورجان، تو به من یاد ندادی صبر کنم. تو همیشه با من بودی.»

نیم ساعت بعدش بلند می‌شه یه نگاهی به همه قبرا می‌ندازه، دماغشو می‌کشه بالا و با دل‌خوری می‌گه «فقط اون عزیز من نبود که. همه‌ی اینا عزیز بودن مامان جان. خدا چرا آدما رو خلق می‌کنه که بمیرن؟» 

بعد از شصت سال و اندی بالاخره مرگ تو داره یه چیزایی در مورد زنده‌گی یادش می‌ده و من انتظار ندارم. خیلی ناامیدانه و قانعانه...

کمِ خود گیر، به خیل و رمه بر می‌گردیم...

  • روشنا
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۸
  • ۲۲:۳۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۸
  • ۰۰:۱۷

دیدی که چه زیبا

به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام,
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید؟
که چه زیبا هرچیز وحشیانه واقعی و معنادار و پردلیل شد؟
دیدی که چه‌طور رها کردی، مرا و قفس را اگر آن دسته گیسو را که دور انداختم؟
دیدی که هرچیز از نبودنت چنان دل‌ریش است که انتقام از من می‌خواهد؟ که هرچیز با تو تصویر و خاطره‌ای دارد؟

Did not treat you well...

  • روشنا
  • شنبه ۳ فروردين ۹۸
  • ۲۳:۲۱

یه زمانایی ولیعصر و فلسطین و تئاتر شهر و انقلاب برای من فقط حسرت بود و اگه جاهایی حسرتِ لذت هم نبود، تیتر بُلد "گاج" و "قلم‌چی" و "کتاب تست" اذیتم می‌کرد.

اما امروز مثل هیچ‌وقت نبود. کثافتِ زنده‌گی توش عیان‌تر بود. خبری از مدلای شهرستانی و بالاشهری توی دَون‌تَون با تیپای خیلی تماشایی و چشم‌نواز نبود. و نه خبر از کوله‌پشتی به کول‌های خندون که دور سیم هندزفریاشون بافتنیای رنگی دارن یا توی بغل هدفونشون توی مکان دیگه‌ای گم شدن. نه بچه‌های پر از پیرسینگ و تتو و انگشترای جور و واجور و دست‌بندای عریض، طویل و البته خیلی چیزای دیگه. نه موتور سوارای خوشال و ماشینای بی‌اعصاب. نه بوق، نه جیغ... هیچی هیچی.

مزه‌ی کارامل ماکیاتوی گرم و شیرین چند دقیقه پیش با چندتا تیکه چیزکیک نیویورکی هنوز توی دهنم بود. نه خیلی سرخوش، شلنگ تخته می‌نداختم و توی خلوتیِ پیاده رو قدم می‌زدم. نرسیده به طالقانی، توی پیاده‌روی ولیعصر یه جا توی ناحیه‌ی موردِ اشاره‌ی "خطر سقوط مصالح" نشسته بود و جلوش دو تا دونه فال بود. همیشه اولین چیزی که توجهمو جلب می‌کنه قد و قواره‌هاشونه. خیلی کوچیک بود. دستش یه بسته پفک و بیسکوییت بود. داشت تلاش می‌کرد پفکه رو باز کنه. به خودم فحش دادم و بهش یه پنج تومنی دادم اما حتی بلد نبود ازش هزار تومن کم کنه. می‌دونستم پول، زیاد یا کم، بهش نمی‌رسه. فالو ازش گرفتم. بازش کردم. هم پفکو هم فالو. "کِی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هان؟ قبل از این‌که جلوش بشینم زار زار گریه کنم، دست خودمو گرفتم و بردمش تا گذر برادران مظفری. برای اجراخوانیِ کتاب شهسواری.

اجرا خوانی هم تموم شد و من هرکار کردم که از فکرش بیام بیرون، نشد. نشد که نشد. فکر خودش و همه‌ی خویشاوندانش توی خیابونا، متروها، ترمینال و همه‌جاهای شلوغ این شهر کوفتی... فالو دو باره باز کردم. "کی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هرگز. نه حتی حالا. توی راه برگشت، ساعت 9 شب، از همون جا گذشتم و همون جا بود. پفک و بیسکوییتش نبود. خم شده بود توی حفره‌ی نشستنِ چهارزانوش و سه چهارتا فال دیگه جلوش ریخته بود. سردشم بود؟ مثل مادرِ خامی که کودکشو توی خرابه‌ها برای همیشه جا می‌ذاره... لرزیدم و در حالی که چشم ازش بر نداشتم و تا نهایتِ ظرفیت چرخش گردنم نتونستم بردارم، فقط گذشتم.

من باید برمی‌گشتم و دستش رو می‌گرفتم و با خودم می‌اوردمش و بعدش... نمی‌دونم. من باید بهش کمک می‌کردم اما ترسیدم. همیشه برای هر کار درست و حسابی‌ای معطل کردم و می‌کنم...

من این عذابو با خودم این ور و اون ور می‌برم... هر وقت که به من نگاه می‌کنی، به من اصرار می‌کنی، به من آویزون می‌شی، سعی می‌کنی با من بازی کنی، غصه‌ی دنیا رو می‌ریزی توی دلم... و من همیشه زل می‌زنم بهت، چند و چونِ احوالتو توی چهره‌ی گنگ و مبهمت جست و جو می‌کنم، عذابی رو می‌برم که حقمه و... فقط هیچ غلطی نمی‌کنم...

حقیقتش تو از تک تک دغدغه‌های من، اعمال روزانه‌م، عذاب‌هام، وظایفم و خواسته‌ها و آرزوهام مهم‌تری و من یکی دیگه از آدم‌های افتضاحِ این روزها و زنده‌گیِ کثافت‌زده و بی‌رحم تو ام که با انفعال، به این گه وسعت و معنای بیش‌تری می‌بخشند. هیچ وقت منو نبخش، منم همین طور. قول می‌دم.


- تیترِ فال، کنایه وار "دایره‌ی قسمت" بود و خود فال، بس زور بود و غزلی مزخرف.

- من خرابم. من خرابم ز غمِ یارِ خراباتیِ خویش...

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب