۲ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۵ آبان ۰۲
  • ۲۰:۲۴

یک عصر سرد پاییزی، مرگ را از میانِ انگشتانت دزدیدم. قبل از بر آمدنِ مهتاب و کم آمدنِ صبر پدرم، پشت ابرهای تیره‌ای که لاپوشانی بلد نیستند انگار، روی نوک پا دویدم و اشتیاقم را بالای سر به دست بردم تا تو و جیب‌بُرهای مناطق شمالی تهران بیدار نشوید و هوارِ «کی توی خیابونه این وقتِ شب؟» از پدرم به آسمان نرسد. و اخلاق، زنده بماند. چون تو با راست قامتی و حکم‌رانی سوال نکردنی، با مناعت به خرج دادن در بازیِ کینک‌های خشونت محورت، مرا و اشتیاقم را شکنجه می‌کردی و دستِ آخر اخلاق را حلق‌آویزِ مراقبتِ پوشالی و تواضعت می‌کردی. من به مراقبتِ تو احتیاجی نداشتم، اما تو برای نکشتنم، به احتیاجِ من احتیاج داشتی. پس وانمود کردم که به تو احتیاج دارم، تا مردانه‌گی ات و من، در امان بمانیم.

در دنیای من مرگ بود اما خون‌ریزی و کشتن نبود. در دنیای تو بمب و تقدیر و حیا و حق، با دزدی و قانون دستشان توی یک کاسه بود، اما برای من حق و حقیقتی جز درد و مرگ وجود نداشت. داد زدی سرم که «حق پیروز می‌شه، ما پیروز می‌شیم.» وقتی هزارها نفر از شما مرده بودند. چشم‌هام را بستم، رو گرداندم ازت و گفتم «جنگ برای شما مردها، بازی و سرگرمیه.» و جنگ برای شما مردها بازی با آلت و قدرتتان است. شما آلت به دستان با عقل‌های مضاف از تولد و زور بازوی هورمونی، هورمون‌های وحشیانه فعال.

من اما نقطه‌ای بودم باد شده از خشم و سنگین شده از اشتیاق. قبل از این‌که خودم را به کلمات زمخت و بی‌نرمش تو عادت بدهم و بگریزم از آن اسلحه‌ی تا حلقوم لود شده که با وسواس و ناامنیش مدام مرا مجبور به شرم و گناه می‌کرد، از خاطر برده بودم لکان گفته بود «تنها چیزی که انسان می‌تواند از بابتِ آن گناه‌کار باشد، عقب‌نشینی از اشتیاقش است.» و ژیژک که بعدتر گفت «رانه‌ی مرگ، شکلِ ابتداییِ عملِ اخلاقیست.» جان کندم و در چنگ وجود، ماندم.
من در مراقبت از اشتیاقم، از تو قوی‌تر بودم و این ترس تو را فلج کرد، شادی ام را دسته کردی و چیدی، قلاده انداختی دورِ گردنم و پام را شکستی.

مدام از هر کجای دنیا گوش‌زد کردی از زن‌ها قوی‌تری و اگر زنی را نکشته‌ای، لطف و ملاحظه‌ات بوده. در دورترین نقطه‌های سرت، لذت را در آزردن پیدا کرده‌ای و دگرخواهی برای تو در نکشتن خلاصه می‌شود. به تواضع و نرمش پوشالی ات نیازمندی تا بتوانی خودت را تحمل کنی. هر دردی تو را به تاریکی شکم مادرت پرتاب می‌کند و این ترسِ ابدیِ توست.

نمی‌دانم چرا تو را در مکانی دیگر از این زمان، به نحوی دیگر ملاقات کرده بودم.

به جای شبانه دویدن به خانه، عازمِ مهمانیِ خلوتی در خانه‌ای بودم که اتاق‌هاش گشاد و گرم بودند، مرا نمی‌بلعیدند. و نور آشکارم نمی‌کرد، بلکه کلماتم می‌کرد. آدم‌هایی آن‌جا بودند که در ناخودآگاه هم دیگر را ملاقات کرده‌ایم. آدم‌هایی که من را ساخته‌اند و من آن‌ها را ساخته‌ام.
صحبت‌های انتزاعی و بی سر و ته می‌کردند با پیچیده‌گی‌های رضایت‌بخشِ کلامی، ریز و نرم می‌خندیدند، نسبت به یک‌دیگر تواضع توام با کنجکاوی و تحسین و گاهی ترس داشتند و "مطمئن نبودند".
مردی بالغ، سرسخت اما نه لج‌باز، مغرور اما نه خودشیفته، تنها و منعطف و قوی و محکم و گرم بودی. از گوشه‌ی اتاق موقع صحبت کردن نگاهم می‌کردی، برای من نگاهِ تو بود و برای تو، صدای من. پس درست نگاهم کردی، کوتاه کوتاه و مقطع. نه خیلی بار اما. نه دزدکی. و آن توجه لطیف مرا بارور می‌کرد، مرا زن می‌کرد و زیبا. دلم هم می‌خورد و خوشی دیوانه‌ام می‌کرد. می‌رفتم و رفتنم آمدن بود، به دنبالم می‌آمدی و من تو را کشاندم به اتاق‌های رو به روی هم، بازی کردم با تو، بازی کردی با من چون که باهوش بودی و حریف، چون که حرکات و کلماتت دقیق و حساب‌شده بودند و برای زنده‌گی ولع شرم‌آوری داشتی. هم تو خوب می‌دانستی از اشتیاق من و هم من تو را مثل سایه‌ای می‌شناختم که بی‌آزار تعقیبم کند.
در اتاقِ آخر که انتهای ردیفِ اتاق‌های رو به رو بود، بوسیدمت و نه تو دیوانه‌واریِ شیفته‌گیت را فریاد زدی و نه من به پاهات افتادم. توی سرت از این‌که دیوانه‌ی من بودن، بیماریِ تو باشد، ترسیدی و من از این‌که در قفس کنی مرا و لذت ببرم.
تو بر من چیره نبودی و من به تو فرمان‌روایی نمی‌کردم. جنگِ قدرت میانِ ما نبود، چرا که هیچ‌کدام از ما عزت و قدرت را بیرون از خود و در دیگری جست و جو نمی‌کردیم، بلکه از درون بهش ایمان و اتکا داشتیم.
توی آن اتاق آخر، دست‌هات را گرفتم بی‌آن که بترسم انگشت‌هام را خرد کنی. دقیقا به دامنم آویختی و ندانستیم چرا.
تمامِ تو منهای چشم‌هات، ساده و آرام و سرد بود و اما اشتیاق، خسته‌گی و تحمل و لذت و شادی، هم‌زمان توی چشم‌های گرم و آرامت سوختند و خیالت نبود ؛ آتشِ تو، تن سرد و فلزیت را نسوزانده بود سی و اندی سال. آن‌قدر سبک بودی که هرگز مرا از ترسِ «نیاز»‍ت به من، مجبور به گریز و دل‌زده‌گی نکردی. در بازی عشق قهار بودی و شکستم دادی، بدون آن‌که با کلمات قسی و بی‌تناسب مرا بشکنی. کلماتت طناز بودند و حساب‌شده. هرگز وقت نکردم که مدام حرف بزنم و هیچ‌وقت آن‌قدر نگفتی که اشتیاقم بمیرد.
می‌دانستم که عشق و احساساتم تاثیر پذیرفته از آسیب‌هامند و محل تجمعشان عضوی از بدنم نیست، اما قلبم را توی دست‌هات گذاشتم بدون آن‌که ترسی از آسیب داشته باشم ؛ چرا که تو دست‌هات را، خودت، پیش پام به زنجیر کردی و توانایی آسیب را از خودت گرفتی.
و بعد از آن، همه‌ش سکوت بود و نگاه. شب که سر آمد، بوسیدی ام و رفتیم. طوری رفتیم که انگار هیچ‌کدام به حضور دیگری نیاز نداشت، تا زمانی که بازگردیم به آن مهمانی.

اما به آن مهمانی نرفتیم ما. پسربچه‌ای نابالغ، سرسخت و لج‌باز، مغرور و خودشیفته، تنها و خشک و نامنعطف و ضعیف و سرد و شکننده و پوشالی بودی.
هرگز از دست یک‌دیگر هم نرفتیم ما. به زندان مردی آشناتر بازگشتم و شب را تا صبح گریه کردم من.

گل آفتاب‌گردان و کیک سیب

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ۰۲
  • ۲۱:۳۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب