۲۳ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

Self Control

  • روشنا
  • پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۶
  • ۱۴:۴۲

ولی غیر تکنیکلی (:دی) و به صورت کلی لست سین چیز مزخرفیه. :| وقتی ریسنتلیه یه طور، وقتی‌ام نیست یه طور دیگه که هی می‌ری چک می‌کنیش... الآن داره مثل همیشه که گوشی رو می‌گیره توی دست چپش و با همه‌ی هیکل روی پای راستش تکیه می‌کنه (خدایا من اینا رو چه‌طوری دیدم) پیامای بقیه رو می‌خونه با یه لب‌خند روی لب و انگشت اشاره‌ی دست راست منفعلی که شاید توی جیبش کنار بقیه انگشتاس و هیچی نمی‌گه و اگه پیام بهش بدی همون آن سین می‌کنه؟

 

اند د هُل استوری ایز اباوت اون زمانی که کلمه‌ی Online داره توی چشمات جیغ می‌کشه و درباره‌ی خودنگه‌داری‌ایه که از شوق و خیال‌پردازی برای ملاقات کلمه‌ی کشنده‌ی  ...typing مثل آتشی که شمع رو، آدم رو ذره ذره آب می‌کنه.

خجالت نمی‌کشی؟

When it's all over now...

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۶ آذر ۹۶
  • ۲۳:۰۹

از اون شب‌هاست که ساعت ۱ نیمه‌شب بیام این جا توی یه صفحه‌ی خالی پست جدید یاد قبل‌تر ها و سرک کشیدن های یواشکی تو توی بی‌چون بیفتم و گریه کنم و برات بیهوده کلمات دل‌تنگ و عاشقانه رو علاف کنم و افکاری رو هم به انحراف ببرم اما در نهایتِ ماجرا تو و من مثل همیشه‌ی عمر ضمیر جمع خودمون، فقط نباشیم. برای هم نه و نه حتی برای خودمون. جبر دنیا و چهارچوب هاش بود؟

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۶ آذر ۹۶
  • ۲۱:۴۴

صبر خواهم کرد وحشی، در غمِ نا دیدنش

 

[به هر صورت] من که خواهم مرد

[حالا تو] گو از حسرتِ دیدار باش

نفرت

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۶ آذر ۹۶
  • ۰۰:۲۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • جمعه ۲۴ آذر ۹۶
  • ۱۶:۰۰

من بیرونم از تو و تو در منی عجبا. مرا در خود بکش. مرا در خود نهان کن. از همه شور و شر و بازی‌ها... دریغم کن. می‌خواهم فقط با تو رو به رو باشم و ببازم. می‌خواهم بیش از این ببازم... روحم را جسمم را... یک تکه گوشت تپان کافی نیست. خوش دارم جیب هام را طوری خالی کنی که از نهایت فقر، از حصارت حتی بیرون نتوانم بروم. می‌خواهی به فردیت من معنا شناسانی و می‌دانی نمی‌خواهمش جز در جمعیت با تو؟ هیچ می‌دانی چه قدر آن مالکیت را می‌خواهم؟ گرچه که انکارش کنم و نکوهشش، من آن مریضِ روان و روح و تنم که درمانش بودن تو نیست. همه‌ی توست. بودن و نبودن و تن و روح و روان... می‌خواهم از عظمت بشکنی ام بارها و بارها و با حقارت بسازم. خرابه‌ها را از خرابی می‌سازند و ساخته‌ها بزرگانند... دردهای این سیر را بیش‌تر از لذاتش می‌خواهم چرا که لذاتش غرور و افتخاری منفرد است برای یک «من» ساخته و  اما دردهاش با تو آمیخته‌ست. با بزرگی تو و نیازی در من بزرگ تر از عشق ورزیدن و پرستیدن نیست.

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۶
  • ۰۹:۴۷

دلم می‌خواد بغلم کنی محکم، توی گرمای همیشه‌گیِ تنت که نشستم به ذوب شدن، یک تا ابد رو زار بزنم... حال دل من خوب نیست. گریه مرهم نیست. زار زدن مرهم نیست. سکوت نیست. لب‌خند نیست. نمی‌دونم نمی‌دونم نمی‌دونم کجا برم ازین درد نفس‌گیر فریاد بکشم. بابا همه جاهای خوب دنیا رو بلده اما ... اما اما اما ای کاش زنده‌م نمی‌‌ذاشتی...

at the moment i die

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۰ آذر ۹۶
  • ۲۱:۵۳

زیروروکن تمومِ روزای بدمّو

should i give up or should i...

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۰ آذر ۹۶
  • ۱۵:۴۳

چشمام تو چشماتـه 

 

امانمی‌دونم

تو گریه می‌کنی یا من تـو بارونم...

  • روشنا
  • يكشنبه ۱۹ آذر ۹۶
  • ۱۲:۴۲

حس های دروغینی دارم که با توجه به اشتباهات کل عمرم فضاحت هویت دروغین و گول زننده‌شون خوب حالیمه. می‌خوام طور دیگه ببینیمشون و حس کنمشون و حقیقت شیرینشون رو باور کنم اما انگار حالا که می‌دونم چه خاکی در سراسر این عمر به سر خودم کردم، اون باور کردنای غافلانه‌ام نمی‌چسبند. چیزم چیزای قدیم. این رو از هر بزرگ‌تری حداقل در مورد یک چیز هم که شده می‌شنوم و این به نظر من به این خاطره که هرچی جلو تر رفتن، با حقایق بی‌رحم زنده‌گی بیش‌تر رو به رو شدند و دیگه چیزایی که به اندازه‌ای که به نظر میومدن خوب اند، خوب نبودند، اون طور که موقع غفلت می‌چسبیدن بهشون نمی‌چسبند. اما ازون جایی که... هنوزم نمی‌خوان قبول کنند، خاطره‌ی لذت رو ترجیح می‌دن. حس منه.

  • روشنا
  • شنبه ۱۸ آذر ۹۶
  • ۲۳:۳۴

موهای بافته‌م‌و می‌گیره دستش و با صدای کلفت‌شده می‌‌گه «من برات مادری می‌کنم. خب؟»

 

می‌خندم، می‌گم «داییم‌و کجا می‌بری؟»

آواز می‌خونه «هوایِ زلفِ تو، عمر می‌دهد بر باد... نه در برابر چشمی نه غایب از نظری... نه یاد می‌کنی از من نه می‌روی از یاد...»

فقط نگاه می‌کنم به قیاقه‌ی توی هم رفته‌ش. می‌گه «فقط خودش می‌دونه چـــی می‌کشیده سعدی...» و از این ریخت و قیافه شکّم می‌ره جای سعدی، خودش نتونه با تمام هیکل بشینه توی جمله‌ش...

مسئله

  • روشنا
  • جمعه ۱۷ آذر ۹۶
  • ۱۱:۴۶

من تو را بر شانه‌هایم می‌کشم
یا تو می‌خواهی به گیسویت مرا؟

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
  • ۲۱:۰۰

هرکسی هم که عزیز دل ما می‌شه یا از تجزیه‌ی صد درصدی جنازه‌ش قرن هاست می‌گذره یا به طرز مشکوکی کشته شده که تازه عده‌ای می‌گن خودکشی بوده یا رفته یه کشور دیگه مثل وحشیا دزدیده‌ندش پسش نمی‌دن یا تبعید شده یا شهید شده یا مفقودالاثر شده یا منشوریه یا زندانی سیاسیه یا عزلت دوسداره و گزیده‌ش یا یه پیج پرایوت داره که ما رو خشنانه از کپشنا و استوریاش محروم کرده چون هیچی از کیفیت و شدت تاپ تاپ دل ما نمی‌دونه و فک می‌کنه ما ام مثل بقیه، تو یه عده‌ایم که دوسدارن بادمجون شن براشون یا از نردبونشون بالا برن. ما رو نمی‌شناسن اما خفنا که اگه بشناسن هم چیزی نداریم که اوضاع رو تغییر بده.

عزیزِ دلم

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
  • ۱۷:۲۹

مثلِ بارون اگه نباری،

 

خبر از حالِ من نداری

ولم کن

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۶ آذر ۹۶
  • ۱۲:۰۳

آوازِ به فریاد سرنداده‌ای‌ست که گاه در دل٬ غم‌باد می‌شود و در روده، طوفان و در کلیه‌ها، سنگ و در گلو، خار و بر بالِ پرواز، زنجیر...

 

من نمی‌خواهم بدانم از شما، نمی‌خواهم با شما صحبت کنم. نمی‌خواهم با شما بگردم. من نمی‌خواهمتان و همه جای این زنده‌گی جبری بی‌ملاتطفت بر کوچک ترین اعمال و اختیارات من است. کجا کجا کجا بروم جز به آغوش مرگ برای کمی تسکین و آرامش و اختیار و آزادی؟

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶
  • ۲۲:۱۲

ابرِ بی‌تابِ بهارم روز و شب
با کویر افتاده کارم روز و شب

 

لحظه‌ها را انتظارم روز و شب...
در هوایت بی‌قرارم بی‌‌قرارم [بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرارم] روز و شب...

 

این سفرها دورِ تکرار من است
[انگار] تا ابد در این قطارم روز و شب...

  • روشنا
  • شنبه ۱۱ آذر ۹۶
  • ۲۳:۱۶

سفرهایی هستند که سال‌هاست به قدم‌های خودم قولشون رو می‌دم. یاد حرف‌های ابوجمال توی اون وصیت‌نامه‌ی معروف به «رقص مرگ» خطاب به قدوم عزیزش می‌افتم... حالا هم قدم های تازه‌نفس من، سکون رو تاب بیارید. درسته که از سال‌های خشک‌سالی گذشته‌ایم اما این سال‌ها هم سال‌های سیل اند... تاب بیارید درد انجماد رو که ما بالأخره می‌ریم جایی که باید خرد بشید و رد نندازید. تنها و گم‌نام و نا بود میان انبوهِ گذشته‌گان

زکّی

  • روشنا
  • جمعه ۱۰ آذر ۹۶
  • ۱۵:۱۹

یارانِ موافق [که] همه از دست شدند

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب