۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

چهار

  • روشنا
  • شنبه ۳۰ خرداد ۹۴
  • ۲۲:۵۵
  • ۱ نظر

از تو تا این شب‌ها، حس غریبی دارم با همه طنزهای منتقد علیه گذشته‌ی این سرزمین.
من نمی‌دانم چه بر این آدم‌ها رفته است.
میانشان تویی چه‌طور می‌توانست چنین قد کشیدن؟

سه

  • روشنا
  • جمعه ۲۹ خرداد ۹۴
  • ۲۲:۴۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دو

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۹۴
  • ۲۳:۵۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یک

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۹۴
  • ۰۱:۱۴
  • ۱ نظر

ام شب به آستانه ی اولین روز رمضان ایستاده‌ایم زمین! ناز نوازش این ماه مثل باران است به قحطی تو، به خشکی ما... بلند مثل شب، باشکوه مثل سحر... لحظه لحظه مثل روز.

ام شب به آستانه‌ی رمضان ایستاده‌ایم. تنها، تکیده و خواب آلود... خسته شده بودیم، راستش، کم آورده بودیم.

دوستان را به آغوش زمان وا گذاشته‌ایم و معارف را به معروفات... میان ماندن و رفتن هزار ثانیه را حلق آویز تفکر کرده‌ایم.

دریاب بی‌لیاقتِ آرمان‌گرای کوچک مفلوکت را

مولای یا مولای! انت المالک و انا المملوک... و هل یرحم المملوک الّا المالک؟

.

عشق با همه قدمتش، هنوز هم غریب‌ترین درد آدمی‌ست...
تو هرگز آیا صفت عاشق داشته‌ای میان این حجم اوزان فاعلی، خدایا؟

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب