پشتِ سه‌راهیِ اتاق، یه مارمولکِ چشم‌قشنگ مُرده. من کشتمش. می‌ترسم خواهر - برادرش بیان پی‌اش اما با این‌حال روی زمین نشسته‌م.

بالاخره بعد از خیلی وقت، می‌رم تراپی. می‌رم تراپی که حرف بزنم اما نمی‌تونم.
هر شب هر شب میام این‌جا و کلی نیت می‌کنم بنویسم اما دست و دلم نمی‌ره به بافتن. همین حالاش که خط دوم ایستاده‌م، اشک‌هام یقه‌م رو خیس کرده‌ند اما غمگین نیستم. افیون عمر من اگر غم بود، غمِ بی‌خود بود حتی، حالا بی‌حس‌تر از همیشه‌ام و شاید این مثل سردردِ بعد از گریه، هزینه‌ی خشم‌های حجیمِ انبار شده توی سرم و پشت چشم‌هامه. خشم رو که نمی‌شه گریه کرد آخه. توی خشم، امید و طلب هست، گریه انگار دست از طلب کشیدنه.

چندصباحی با تنِ لرزون و خاطر مریض و بی‌اعتماد، بعد از کلی تاتی تاتی، عشق ورزیدم و دوست داشته شدم. قد کشیدم و اجازه دادم که دوست داشته بشم. به حالِ رها و اشتیاق لب‌ریز کننده‌م که فکر می‌کنم، احساس بدبختی بیش‌تری می‌کنم. زمان کوتاهی نبود اما انگار بقیه‌ی همه‌ی راه‌هایی که توی این سال‌ها اومده‌م بیهوده بوده‌م.

شب‌های زیادی توی تاریخ من هست که توی اون‌ها مُرده‌م و گه‌گاهی نفس مسیحایی گناه‌کاری بعد از یک نفس یا هزار شب نفس نکشیدن، توی شش‌هام دمیده و برم گردونده به جهنم. اما آخرین بار، یک شب توی لویزان من، کنار مسیح گناه‌آلودم مردم. یا شاید یخ زدم. و ازون شب، هرشب خوابه و خیال که آب بشم، خوب بشم، نترسم، حس کنم.

حالا نمی‌دونم با این همه خشم تل‌انبار شده چی کار کنم. نمی‌دونم آدم‌ها با تروماهاشون چی کار می‌کنند. حتی دلم نمی‌خواد آدمِ شبِ لویزان رو پیدا کنم که ازش بپرسم چرا، یا بلایی سرش بیارم. فقط می‌خوام برگردم به قبل از اون شب.
حالا انگار هر لذتی، لذت دردناکه. انگار دنیایی میان من و پسرکم ایستاده. دلم می‌خواد همه دردی که از هر قبله‌ی زوری کشیدیم، پس بگیرم.

من فکر نمی‌کنم درد آدم‌ها رو بزرگ می‌کنه. دردهای من، منو بدبخت‌تر و ترسوتر کردند.
دلم می‌خواد شنبه ظهر که می‌رم پیش روانکاوم، جیغ بکشم و گریه کنم، فریاد بزنم که چه‌قدر از خودم و از نزدیک‌ترین آدمای زنده‌گیم نفرت دارم و چه‌قدر از این نفرت شرمگینم. اما می‌دونم که آروم خواهم نشست و درباره‌ی تقسیم مادرم با خواهرم هنگام تولد صحبت خواهم کرد.

به مارمولکی که کشته‌م حسد می‌برم. چه‌قدر نمی‌تونم بنویسم و انگار هیچ‌وقت نمی‌تونسته‌م.