۲۱ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

it's just somethin i do*

  • روشنا
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۸
  • ۲۲:۴۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بمیر زیرِ آوارِ من...

  • روشنا
  • شنبه ۲۹ تیر ۹۸
  • ۱۷:۰۰

خودت را اذیت کرده‌ای. من نمی‌توانم از زندان این "طرز فکر کردن"هام آزاد شوم. بیماری به سرعت مشغول ویران کردن تن و روان منست. حالا تنم شاید یک سی چهل سالی زمان ببرد که بهتر می‌شود اگر نبرد. مامان می‌گوید «این‌همه آدم مثل تو می‌رن خوابگاه، همه درماتیت نمی‌دونم چی می‌گیرن؟ این‌قدر بیماری‌های روانتو تنی نکن.» اولین بار است که حس می‌کنم یک چیزیش می‌شود. ایستاده بالای سرم و فریاد می‌کشد. من خودم فریادش می‌شوم، فرود می‌آیم روی سر خودم، دیوانه‌ام می‌کنم. سرم درد می‌گیرد و باز می‌گردم توی کلمات مادرم. این چرخه تکرار می‌شود تا بمیرم. پس کی می‌میرم؟

عصبی شدم و تنم را خَستم. بهتر از این نمی‌توانم منظورم را بگویم. همان موقع به مُردن که فکر می‌کردم، نمی‌خواستمش. من نمی‌خواهم بمیرم. این زنده‌گی را نمی‌خواهم. دلم می‌خواهد یک بلایی سرم بیاید که همه وجودم سِر و فلج شود. نه ببینم و نه بشنوم و نه حس کنم. در خلسه‌ای عمیق و ابدی بمانم و فقط بمانم و هیچ تغییر وضعیتی در هیچ چیزی رخ ندهد. بهتر از این نمی‌توانم منظورم را بگویم.

خب عزیزم، تو خودت را خیلی اذیت کرده‌ای که ما به این جاها نرسیم ولی باید بیایی حرف‌های آزاردهنده‌ی مادرم را بشنوی تا به خودت هم کمی حق بدهی. تقصیر تو نیست. مادرم می‌گوید که من با خودم هم نمی‌توانم کنار بیایم، چه رسد به دیگری. زخم می‌شوم از این حرف‌ها. اگر مادرم نبود که آن‌ها را می‌گفت، در بولشت بودنشان آنی شک نمی‌کردم.

خب عزیزم عزیزم عزیزم... چه‌قدر دلم می‌خواهد صدایت کنم عزیزم. به رفیقِ خرم که می‌گویم عزیزم، باور نمی‌کند. می‌گوید «این‌قدر به من نگو عزیزم و [فلانی] جان». حق هم دارد. بعد از این‌ها من جز زهرآلود ترین جمله‌هام چیز دیگری نمی‌نشانم. مثلاً «عزیزم، این‌قدر گاه نخور.»

ولی عزیزم واقعاً کاش آن‌قدر گاه گاه نمی‌خوردی. وقتی با من می‌جنگی سخت‌تر می‌شوم. تلاش کردم بشناسمت. ولی روی دلم مانده کسی تلاش کند بشناسدم. منظورم بیش‌تر پذیرش است. این‌که همه‌تان خریدهای اینترنتی کردنم را به باد انتقاد می‌گیرید و می‌خواهید از خانه بکَنیدم، به ضرب و زور بیاوریدم بیرون، سخت‌ترم می‌کند. این‌که گاه و بی‌گاه زنگ بزنی اذیتم می‌کند. این‌که بخواهی با من ویدیو چت کنی مرا می‌کشد. عزیزم، روی دلم مانده تصویری که از یک دختر توی ذهنت داری، نچپانی توی طبیعت فلک‌زده‌ی من. روی دلم مانده چند دقیقه‌ای بیایی و نگاه کنی، ببینی که من واقعاً دوست دارم تمام روز را بنشینم پشت این لعنتی و کار کنم، کتاب بخوانم، چت کنم، چرت و پرت ببینم و وب گردی کنم. کاش بیایی نگاه کنی ببینی من دقیقاً همان موجودی ام که شاید هیچ‌کدام از علایقش را نپسندی، انتخاب‌هاش را نپسندی...

هیچ‌چیز مادرم را بیش‌تر از این عصبی و درمانده نمی‌کند که من بگویم «یه روزی از این خونه می‌رم...». من نمی‌خواهم آزارش بدهم اما گاهی توی این خانه آدم به فاک می‌رسد. این بار مادرم گفت «پا شو از خونه برو.» وسط اشک‌هایم خنده‌ام گرفت. گفتم «جای دیگه‌ای ندارم که برم.». باید می‌گفت «پس غلط می‌کنی حرف می‌زنی.» اما غصه‌اش شد. گفت «هرجا که بری، نمی‌تونی خلاص شی.» (به مضمون). دقیقاً زد وسط وسط قلبم. ولی نمی‌دانم چرا فلج شدم.

مادرم ناراحت شد. اما خوب شد. من و تو و مادرم، هر سه، چیزهای خوبی از این داستان یاد گرفتیم

می‌دانی؟ من ترسیدم که اذیت شوی. اما اگر خیلی باحال باشی، می‌فهمی ترسیدم که اذیت شوم. ترسیدم نتوانی وضعیت‌هایی را که پیش بینی نکرده‌ای، تحمل کنی و من این میان خم شوم. خب واقعاً هم به نظر نمی‌آمد آدمش باشی... اما حرف‌های مادرم؟ از اذیت شدنم مقابل آن‌ها هیچ‌طور نمی‌توانم جلو گیری و حتی فرار کنم. آن‌ها سخت‌ترین زخم‌های زنده‌گی را می‌سازند و ساخته‌اند. ترجیح می‌دهم عاشقش نباشم. عاشق مادرم. چرا که رنج تنفری که از آن عشق می‌آید، مرا می‌کشد. اما من عاشقت نبودم. تو فقط کمی جدید و جذاب بودی. حتی هستی. نه حتی آن‌قدر که سایه‌هات را بجویم. اما من ترسیدم از نو عاشق کسانی شوم که نیستی.

پس خراب شدم روی همه فانتزی‌هات، روی خودت، روی کسانی از من که دوستشان داری و من نیستم... پشیمان نیستم اما مضطربم، ناراحتم. مطمئن نیستم این از زخم‌های کاری مادرم باشد یا از پیشنهادِ تو. شب‌ها هوس می‌کنم با کسانی حرف بزنم که نباید. هوس می‌کنم باز لشکر بسازم و علَم کنم جلو ت تا دیگر نبینمت...

بگذریم. دیدی چه‌طور مادرم میان ما نشسته؟ میان من و هر دیگری. حتی اگر به او چیزی نگویم.

خب دیگه حالا منم مثل خودت شدم

  • روشنا
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۱۶:۴۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

But i failed him...

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
  • ۲۳:۰۸

پدرم بیرون‌روی دارد. هیچ‌وقت از گوش دادن به پدرش دست نمی‌کشد. حتی حالا که قیافه‌اش توی هم جمع شده و می‌دانم کنار دردهای گوارشی، رنج عالم را هم می‌برد. آمده‌ام، نشسته‌ام این‌جا توی سالن پذیرایی  خانه‌ی عموم تا... نمی‌دانم چه کنم. همه توی هال نشسته‌اند و من نشسته‌ام رو به روی تلویزیون میان پدرم و پدرش، به چهره‌ی جمع شده از درد و اضطرابش نگاه می‌کنم تا با او رنج بکشم.‌

مامان می‌گوید که بیرون را رها کنم و به درون نگاه کنم. منظورش این است که این‌قدر به پدرم و حال وخیمش چشم ندوزم.

چهار ساعت پیش خسته و عرق ریزان رسیدم خانه، در را که باز کرد، گفت «آخ سلام». خندیدم گفتم «خوبی؟» گفت «دارم می‌میرم.». تاحالا این‌طوری حرف نزده بود. فکرش را که می‌کنم، حس می‌کنم اصلاً تا حالا مریض نشده بود. همیشه نقشمان عوضیست. و من خیلی عوضیم که ذوق کردم؟ از این‌که یک بار هم که شده جاش را با من عوض کرد...

Let the waves take me under

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
  • ۰۱:۳۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از من از عاشقت... عزمِ رفتن نکن

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۴ تیر ۹۸
  • ۱۶:۳۲

و من باز می‌گردم به تو. هزاران بار اگر از تو بدوم تا هزار هزار کیلومتر آن طرف‌تر، یک‌هو حال زار خودم را پیدا می‌کنم که مرا نشانده روی زانوان محکمت. بی‌خود نبود که از قدم‌ها و پاهات شروع به مُردن کردی. تو می‌دانی، من چه دانم؟ مرا گویی : که رایی؟ من چه دانم.

و همه‌اش درباره‌ی داستانِ سمبلیکِ اخته‌گیست. درباره‌ی loss، رنج، مرگ.

پشتت را می‌کنی به همه نازیبایی‌های روان و روح من این بار، می‌روی. این بار تو می‌روی. هربار رفته‌ام تا تو دیگر نروی. اما هر بار که من می‌روم، تو هزار هزار بار از نو مرا می‌روی.

می‌روی مدام و می‌روم. می‌روم تا از وحشتِ آسیب دیدن و ترک شدن بگریزم. اما تو از ترک کردنم خسته نمی‌شوی. هر ثانیه را برو، من قد نمی‌کشم، من بزرگ شدنی نیستم. می‌روی و آهم می‌رسد، توی چشم‌هات می‌نشیند و اشک می‌شود. من هنوز امیدوارم. تو رفته‌ای و من هنوز امیدوارم که نرفته باشی. نه این که باز گردی ؛ که نرفته باشی.

من به گریه‌هات گره خورده‌ام و تو به طبیعت، به بلند پروازی، به رفتن، به مرگ.

با من از نیازهات نگو، تو را در ناکامی و عادت به ناکامی‌های خودم غرق می‌کنم، تو را خفه می‌کنم، تو را می‌کشم. برای همین هرگز نتوانستم تو را بکشم و تو تا ابد مرا ترک می‌کنی؟ چون تو با من از نیازهات نگفته‌ای.

تا کی می‌توانم نفسم را نگه دارم و فرو تر بروم توی کار، توی درس، توی ملاقات با آدم‌های جدید، توی چیزهای فاکدی که برایشان پول در می‌آوریم و برایشان پول می‌دهیم؟

نرو، اما نمان. مرا ببر. کجا می‌توانی مرا ببری؟ تا کافه‌ای ناشناخته در وسط شهر؟ تا جنگل‌ها و کوه‌ها و دریاها؟ مرا به پس از این ببر، به آخرش... ازین ملالِ کنار آمدن با خویشتن برهانم. تو می‌دانی من از خودم تنفر دارم؟ تو می‌دانی آن‌قدر از خودم تنفر دارم که نمی‌توانم محبت کسی را پذیرا باشم؟ بیا مرا از خویشتنم برهان. می‌خواهم با تو باشم... نه، می‌خواهم تو باشم. می‌خواهم هیچ باشم... اما نه، تنها چیزی که می‌خواهم "تو"ست. اگر هیچ باشم، "تو" می‌میرد. مرا "تو" کن و با خود ببر...

i've been fighting

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۴ تیر ۹۸
  • ۰۰:۵۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

They say i must be in a relationship with Hulk

  • روشنا
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۸
  • ۱۶:۴۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

so done

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۹ تیر ۹۸
  • ۱۴:۰۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سجاد ||

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۸ تیر ۹۸
  • ۲۳:۵۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هر زمان در دیده دیگرگون مَیا!*

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۷ تیر ۹۸
  • ۲۳:۲۷

زمانی که گم شدی، دیگر نمی‌توانستم بنویسم. که من به معنا دادنت به همه اعمال و زنده‌گیم، عادت کرده بودم، معتاد شده بودم. پاش بیفتد، هنوز هم روی جنازه‌ی خودم هم که شده، می‌ایستم اگر باشی برای «پرستیدن». اساساً هیچ هدف و انگیزه و مفهومی نتوانسته ازش جلو بزند توی زنده‌گی من. باشی و بگویی «همه چیز را آتش بزن و بیا با من روی میخ راه برویم.»، تازه برای زیستن، انگیزه پیدا می‌کنم و برای مردن، از خودگذشته‌گی و تقوایی که الآن اگر ازم بپرسی، در خود سراغ ندارم. اما پای هیچ چیز نمی‌افتد. من هم از آسیب و زخم‌های مکررِ راه رفتن روی خیالاتم با تویی که رنگ خیال نداری و به کریه‌ترین حالِ ممکن «واقعی»ای، بالأخره یک جایی از تاریخ که یادم نمی‌آید، توبه و پرهیز کرده‌ام. کشتنِ ثانیه‌ها فقط در یک حال لذت‌بار است و آن، حالتِ بیمارِ عشق است. وقتی یاد گرفته باشی از نقص‌ها هم گزاره‌های پرستش‌گر بسازی، آن‌جا دیگر واقعاً فاتحه‌ات خوانده است. اگر به دو جهان باور داشته باشی هم که رسماً فاتحه‌ی هر دو تا جهانت خوانده‌ست. ببین که کله‌ی کچلت برای من خودش جهان سوم است...

دو جمله‌ی اولم را نگاه کن ؛ مثل خر دروغ می‌گویم. من هنوز از تو می‌نویسم. از "زمانی که رفتی"هات. برای تو می‌نویسم. نام‌ها و نگاه‌های جدید می‌جورم و در جات می‌نشانم. گند بزنند بهش که لذتی که بیرزد، جز پرستیدنت نمی‌شناسم. 

 

* در دلم بنشسته‌ای ؛ بیرون مَیا
   نی برون آی از دلم، در خون مَیا

   چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی،
   هر زمان در دیده دیگرگون مَیا

   چون کَسَت یک ذره هرگز پی نبُرد،
   تو به یک یک ذره بوقلمون مَیا!

   غصه‌ای باشد که چون تو گوهری
   آید از دریا برون. بیرون مَیا

   سرنگون‌غواص خود پیش آیدَت........
   ...

i was getting used to be your very recent serial killings

  • روشنا
  • دوشنبه ۱۷ تیر ۹۸
  • ۲۳:۰۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

از ریشه‌ای که دوانده‌ام، فراریَم*

  • روشنا
  • شنبه ۱۵ تیر ۹۸
  • ۲۱:۴۴

*مدام در حال «بازگشت»ـم و این برای من دردناک است. بابا همه‌ش می‌گوید «انسان رو به جلو ست.». بعید می‌دانم.

در یکی از این راه‌های بازگشت، فهمیدم چه‌قدر شبیه به مادرِ یارومیلم** و این به شدت مرا خراشیده. کیفیت مادرِ یارومیل بودن را می‌گویم ؛ نه این‌که مهم باشد شبیه کی و چی هستم...

 

امروز خیلی سختم بود بروم ختم. از چهار صبح بیدار بودم و در حال دویدن. اما رفتم. وقتی رسیدم، ایستادم کنار. آن‌قدر که همه رفتند جلو و آغوشش ماند برای من. به نظر می‌رسید او در آغوش من است. بغضش بد ترکیده بود و لرزش‌های ریزش دلم را ریش می‌کرد، انگار روحم مور مورش شده بود. دلم نمی‌خواست این‌همه غم بکشد. دلم می‌خواست نرم‌تر باشم، شاید می‌شد کمی از آن غم را گرفت و با خود آورد. اما من جایی نداشتم. من الهه‌ی غم‌خواری و غم‌سازیَم حتی. حالم از این بی‌خاصیتی به هم خورد و باید کامندر لارنسی می‌بود تا برای این بی‌خاصیتی، مجازاتم کند.

یک کمی که گذشت، حسن که آمد و ضرب‌دری خودش را انداخت در آغوشش، صورت زیباش باز شد. لب‌خندش مرا سلاخی کرد. بعد آن‌جا دو هزاریم افتاد که... شادی؟ کجایی؟

آن‌جا فهمیدم این مهندس نبود که مادرِ یارومیل را بدبخت کرد.

خوش‌بختی می‌خواهم چه‌کار؟ یک تکه شادی پیدا کنم، بسَم می‌شود. مدت‌هاست که این حس را گم کرده‌ام... خنده‌هام همه حتی اشباعند از ترس، عذاب، تمسخر، احساس گناه... تنها چیزی که ما ازش فان می‌سازیم دردهامان شده‌اند انگاری.

 

این‌که هرچیز در رابطه با "رابطه" و آدم‌ها تعریف شود و جدایی از این مفهوم غیر ممکن باشد، هولناک است. دوست دارم بدانم زنده‌گی برای بقیه چه‌طور است ؛ همین‌قدر وابسته به تصویری که آینه‌ی "دیگری" بازتاب می‌کند؟ همین‌قدر گره خورده به بازخوردهایی که از آدم‌های دیگر می‌گیرند؟

حتی کُدی که زده‌ام، نیازمند و منتظرِ تأییدِ تو، نشسته گوشه‌ی دراپ باکسم و نگاهم می‌کند. اساساً توی این اوضاع خراب، خودم را نشاندم، آن کُد را زدم تا از ارتباط کلامی جلو گیری کنم...

اما حتی بازخورد خوش‌آیندی که به من می‌دهی، آن‌قدر پرمضایقه و کوتاه و کم است که به شادی نمی‌رسد، در مذاقِ هیولای غم و بی‌اطمئنانی و تنهاییم، به آنی مستحیل می‌شود.

گاهی فکر می‌کنم من مبتلا به این مریضیِ زیرپوستیِ متداول شده‌ام که همان‌طور که من از طرحِ حالاتش وحشت و شرم دارم، عده‌ی زیادِ دیگری هم به همین دلیل اصلاً به روی خودشان نمی‌آورند که دارد روح‌هاشان را شکنجه می‌کند. شاید هم اصلاً متداول و شایع نباشد. اما من یه دردیم هست که حسابی از گفتنش به بقیه می‌ترسم.

 

 

* بی‌تو نمی‌رسم و با تو می‌رسم ؛ بن بست و جاده یکی می‌شود مگر؟

 

**همیشه با خودم گفته‌ام که من اگر فرزندم پسر شود، می‌گذارمش سر کوچه... اما امروز توی خطیِ قلهک به پاسداران، پسربچه‌ای که جلو، کنار دست داییش نشسته بود، دلم را با بستنیش خورد ؛ از این افکار خشونت‌آمیز توبه کردم. این هم تلاش ناخواسته‌ی دیگری در راستای مادر یارومیل بودن. :) :/

 

- آلبومِ موسیقیِ متنِ فیلمِ ایستاده در غبار

who are you

  • روشنا
  • شنبه ۱۵ تیر ۹۸
  • ۰۱:۰۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

طاقتِ طاق شده

  • روشنا
  • جمعه ۱۴ تیر ۹۸
  • ۲۰:۰۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کمی بمان

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۲ تیر ۹۸
  • ۲۳:۴۶

[مخاطبِ هر قسمت فرق دارد.]

 

من امروز دیدمت. ولی آن‌قدرها هم دوستم نداشتی هنوز...

...

من مرگ را دیده‌ام. وقتی هر سال، حوالی عید می‌آمد توی تنت سلامی می‌داد، دالی می‌کرد و یادت می‌آورد خیلی زود می‌آید که بماند.

وقتی نشست، سکته کردی و اولین بار اشک‌های پدرم را دیدم. یکی از رگ‌های پات را کوچک کردند، بردند به قلبت.

سال بعد سرطان سینه، بالا تنه‌ات را خالی کرده بود. یادم هست توی لباست پنبه می‌گذاشتی و اتفاقی فهمیده بودم. خیلی کوچک بودم برای این‌که بفهمم کی تنت را غارت کرده.

سال‌های بعد فقط همان سلام عیدانه بود انگار.

یک سالی آمد که فهمیدیم خیلی بی‌سر و صدا آمده توی ریه‌هات اثاث چیده. آزمایش‌هات را بیرون آوردیم، 12 تا آزمایش و 4 تا که توش خبر داده بود می‌آید. اما توی آزمایشت هم بود، غافل‌گیرانه نبود... کسی صداش در نیامده بود.

بعد، اولین تلخی‌های زنده‌گی را من دیدم. اولین بار بود که مرگ را واقعاً می‌دیدم. می‌نشستی غصه می‌خوردی، یادم هست حرف‌هات را. دنبالِ گناهانت می‌گشتی و من هر کار کردم از این گمانِ "یعنی من چی کار کردم، که این‌طوری شد؟" دست بکشی. ولی نتوانستم که. اما می‌دانی؟ من بهترین حرف‌ها را از تو همان موقع‌ها شنیدم، وسط شعله‌های هراس از مرگ.

سرطان ریه خیلی ستم است. باید ببینی... هیچ‌کس نباید ببیند. همه‌ی علائم، ظاهری و خون‌ریزند. سرفه‌ها و وقت‌هایی که نفس می‌رود، نفسِ آدم‌هایی که جانشان به جانت بسته‌ست را هم می‌برد. لحظات آخر، همه‌جای بدن حالشان خوب است چون مهلت آن‌قدر کوتاه است که سرطان نمی‌رسد برود جاهای دیگرِ بدن. همه جاهای بدن شاید گلستانِ بهاران باشند ولی نفسِ آخر دیگر نمی‌آید، راهش را پیدا نمی‌کند... خیلی سخت تمام می‌شود. بعد وقتی تمام می‌شود، می‌فهمی چه‌قدر این مرگ کثیف است و کثیف‌تر از او، خودتی که نفست با نفس هیچ بنی بشری نمی‌رود ؛ جانِ تو به جان هیچ‌کس بسته نیست. تو مانده‌ای تا یک روز در تو خانه کند. و بهتر است همه‌ی این کثیف‌بازی‌های "جونُم به جونت بسته‌ست" را بس کنی.

...

من مرگ را دیده‌ام. وقتی تو را خیلی بیش‌تر از مادرجانم دوست می‌داشتم. (و کودکانه انتظار داشتم این تو را برای مردن نالایق‌تر کند) وقتی یک لحظه داشتی عکسِ 35 سال پیش را پاره می‌کردی و لحظه‌ی بعدش توی آی‌سی‌یو حتی نتوانستم بپرسم «چرا؟». وقتی دست و پات را بسته بودند به تخت تا چیزهای سختی را که از مجراها و نامجراهای بدنت فرو کرده بودند توی تنت، در نیاوری. و کسی در من ضجه می‌زد که ای کاش مرگ بیاید و کار را تمام کند و فقط کار را تمام کند.

فکرش را بکن، هرچه کولی‌تر باشی و بیش‌تر بروی در بحرِ کثافت‌کاری‌های دنیا، دنیا پیش‌تر می‌رود. همین که تو بنشینی دعا کنی عزیزت بمیرد... کولی‌بازی به هر وسیله‌ای در ادای حقش عاجز است.

گفتم سرطان ریه خیلی بد است؟ سرطان لنف بدتر از آن است حتی. یک طوری جا به جای بدنت پهن می‌شود که حتی نتوانی بفهمی داری می‌روی تا بخواهی از همه کائنات بپرسی «چرا من؟». آن‌قدر سریع که حتی نتوانی خودت را جمع و جور کنی و به "آینه‌ی عمر"ت بگویی «عزیزم، خدا نگه‌دار». اصلاً می‌گذارد وقتی که با ایما و اشاره به همه می‌فهمانی «خوب می‌شم و میام همه‌تونو یه لقمه‌ی چپ می‌کنم»، ضربه‌های آخرش را می‌زند.

...

بعد تو انتظار داری من یک سایکوپثِ بیستوپنج دیزیزه* نباشم. :))

...

من دیدمت؟

وقتی از مهلت 72ساعته‌ام، 3 ساعت مانده بود، از درد خواب و بیدار بودم، محتویاتی که نباید، توی معده و روده و مجاری گوارشیم تا کجاها رفته بود، ندیدمت. وقتی توی جاده با سرعت 70 از ماشین افتادم پایین، ندیدمت. وقتی زیر خرده‌شیشه‌های آینه قدی خراش دادیَم، ندیدمت.

من پر از شوق زیستن بوده‌ام، آن‌قدر که هراس از تو را نه دیدم و نه شناختم... شاید در من بودی، ریشه دواندی و قد کشیدی که حالا این‌چنین زیبا یافته‌امت.

چرا نماندی؟ دل‌برا روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری؟ آخه وحشی؟

 

 

*کلاً چیز نموده‌ام در ساختار زبان. یک ترکیب فارسی، انگلیسی، عربی ست این الآن :|

- این‌جا رو که فالو می‌کنید، دلم می‌خواد یه آپشنی باشه من بزنم ریموتون کنم. الآن لابد می‌گین خلوچلِ احمق، مجبورت نکردن توی وبلاگ بنویسی. البته رسماً منفذی برای ارتباطم که نیس ^_^ ولی گلم خلوچل هم منم هم تو که منو فالو می‌کنی. هیچ سخن و ادعایی هم در تقدیس دیوانه‌گی ندارم.

- این‌همه آسمون و ریسمون به این خاطر بود که امروز نزدیک بود بمیرم، ولی قسمت نبود *_*

سجاد

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۲ تیر ۹۸
  • ۱۶:۰۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب