[مخاطبِ هر قسمت فرق دارد.]

 

من امروز دیدمت. ولی آن‌قدرها هم دوستم نداشتی هنوز...

...

من مرگ را دیده‌ام. وقتی هر سال، حوالی عید می‌آمد توی تنت سلامی می‌داد، دالی می‌کرد و یادت می‌آورد خیلی زود می‌آید که بماند.

وقتی نشست، سکته کردی و اولین بار اشک‌های پدرم را دیدم. یکی از رگ‌های پات را کوچک کردند، بردند به قلبت.

سال بعد سرطان سینه، بالا تنه‌ات را خالی کرده بود. یادم هست توی لباست پنبه می‌گذاشتی و اتفاقی فهمیده بودم. خیلی کوچک بودم برای این‌که بفهمم کی تنت را غارت کرده.

سال‌های بعد فقط همان سلام عیدانه بود انگار.

یک سالی آمد که فهمیدیم خیلی بی‌سر و صدا آمده توی ریه‌هات اثاث چیده. آزمایش‌هات را بیرون آوردیم، 12 تا آزمایش و 4 تا که توش خبر داده بود می‌آید. اما توی آزمایشت هم بود، غافل‌گیرانه نبود... کسی صداش در نیامده بود.

بعد، اولین تلخی‌های زنده‌گی را من دیدم. اولین بار بود که مرگ را واقعاً می‌دیدم. می‌نشستی غصه می‌خوردی، یادم هست حرف‌هات را. دنبالِ گناهانت می‌گشتی و من هر کار کردم از این گمانِ "یعنی من چی کار کردم، که این‌طوری شد؟" دست بکشی. ولی نتوانستم که. اما می‌دانی؟ من بهترین حرف‌ها را از تو همان موقع‌ها شنیدم، وسط شعله‌های هراس از مرگ.

سرطان ریه خیلی ستم است. باید ببینی... هیچ‌کس نباید ببیند. همه‌ی علائم، ظاهری و خون‌ریزند. سرفه‌ها و وقت‌هایی که نفس می‌رود، نفسِ آدم‌هایی که جانشان به جانت بسته‌ست را هم می‌برد. لحظات آخر، همه‌جای بدن حالشان خوب است چون مهلت آن‌قدر کوتاه است که سرطان نمی‌رسد برود جاهای دیگرِ بدن. همه جاهای بدن شاید گلستانِ بهاران باشند ولی نفسِ آخر دیگر نمی‌آید، راهش را پیدا نمی‌کند... خیلی سخت تمام می‌شود. بعد وقتی تمام می‌شود، می‌فهمی چه‌قدر این مرگ کثیف است و کثیف‌تر از او، خودتی که نفست با نفس هیچ بنی بشری نمی‌رود ؛ جانِ تو به جان هیچ‌کس بسته نیست. تو مانده‌ای تا یک روز در تو خانه کند. و بهتر است همه‌ی این کثیف‌بازی‌های "جونُم به جونت بسته‌ست" را بس کنی.

...

من مرگ را دیده‌ام. وقتی تو را خیلی بیش‌تر از مادرجانم دوست می‌داشتم. (و کودکانه انتظار داشتم این تو را برای مردن نالایق‌تر کند) وقتی یک لحظه داشتی عکسِ 35 سال پیش را پاره می‌کردی و لحظه‌ی بعدش توی آی‌سی‌یو حتی نتوانستم بپرسم «چرا؟». وقتی دست و پات را بسته بودند به تخت تا چیزهای سختی را که از مجراها و نامجراهای بدنت فرو کرده بودند توی تنت، در نیاوری. و کسی در من ضجه می‌زد که ای کاش مرگ بیاید و کار را تمام کند و فقط کار را تمام کند.

فکرش را بکن، هرچه کولی‌تر باشی و بیش‌تر بروی در بحرِ کثافت‌کاری‌های دنیا، دنیا پیش‌تر می‌رود. همین که تو بنشینی دعا کنی عزیزت بمیرد... کولی‌بازی به هر وسیله‌ای در ادای حقش عاجز است.

گفتم سرطان ریه خیلی بد است؟ سرطان لنف بدتر از آن است حتی. یک طوری جا به جای بدنت پهن می‌شود که حتی نتوانی بفهمی داری می‌روی تا بخواهی از همه کائنات بپرسی «چرا من؟». آن‌قدر سریع که حتی نتوانی خودت را جمع و جور کنی و به "آینه‌ی عمر"ت بگویی «عزیزم، خدا نگه‌دار». اصلاً می‌گذارد وقتی که با ایما و اشاره به همه می‌فهمانی «خوب می‌شم و میام همه‌تونو یه لقمه‌ی چپ می‌کنم»، ضربه‌های آخرش را می‌زند.

...

بعد تو انتظار داری من یک سایکوپثِ بیستوپنج دیزیزه* نباشم. :))

...

من دیدمت؟

وقتی از مهلت 72ساعته‌ام، 3 ساعت مانده بود، از درد خواب و بیدار بودم، محتویاتی که نباید، توی معده و روده و مجاری گوارشیم تا کجاها رفته بود، ندیدمت. وقتی توی جاده با سرعت 70 از ماشین افتادم پایین، ندیدمت. وقتی زیر خرده‌شیشه‌های آینه قدی خراش دادیَم، ندیدمت.

من پر از شوق زیستن بوده‌ام، آن‌قدر که هراس از تو را نه دیدم و نه شناختم... شاید در من بودی، ریشه دواندی و قد کشیدی که حالا این‌چنین زیبا یافته‌امت.

چرا نماندی؟ دل‌برا روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری؟ آخه وحشی؟

 

 

*کلاً چیز نموده‌ام در ساختار زبان. یک ترکیب فارسی، انگلیسی، عربی ست این الآن :|

- این‌جا رو که فالو می‌کنید، دلم می‌خواد یه آپشنی باشه من بزنم ریموتون کنم. الآن لابد می‌گین خلوچلِ احمق، مجبورت نکردن توی وبلاگ بنویسی. البته رسماً منفذی برای ارتباطم که نیس ^_^ ولی گلم خلوچل هم منم هم تو که منو فالو می‌کنی. هیچ سخن و ادعایی هم در تقدیس دیوانه‌گی ندارم.

- این‌همه آسمون و ریسمون به این خاطر بود که امروز نزدیک بود بمیرم، ولی قسمت نبود *_*