۳۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیست و دو

  • روشنا
  • چهارشنبه ۳۱ تیر ۹۴
  • ۰۰:۱۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیست و یک

  • روشنا
  • سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴
  • ۲۳:۳۰

ما

بچه‌تر که بودیم، بزرگ‌تر بودیم. قدر حالا تنها نبودیم اما صحبتمان مال هیچ‌کسی نبود. تا دلمان می‌گرفت، اشکمان سرازیر می‌شد. پنهان نمی‌کردیم اما کسی پیدامان نمی‌کرد. مصحف خودمان* را بر می‌داشتیم می‌رفتیم تکیه می‌دادیم به در شیشه‌ایِ کتاب‌خانه، کتاب را می‌گشودیم و صفحه صفحه می‌خواندیم.. آن‌قدر که دور می‌افتادیم از گذرگاه زمان. آن‌قدر که حتا نمی‌توانم بگویم به فکر و سودای ‌چه می‌افتادیم که از غصه مجال نفس می‌یافتیم. حتا شاید نمی‌دانم چه بود اصلن... از حال و هوای دل‌تنگمان که در می‌آمدیم، ما بقی را با معنی فارسی می‌خواندیم. بعد از روی بچه‌گی مثل غزل‌های حافظ سعی می‌کردیم معانی را به حالمان تطبیق بدهیم ؛ انطباقی هم اگر نمی‌یافتیم، می‌گفتیم به‌ خودمان : تو نمی‌فهمی..!
بعدش دلمان باز می‌شد، گره‌مان باز می‌شد... شک نداشتیم. قدری شک نداشتیم که به عقلمان شک می‌رفت...

بیست

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴
  • ۱۹:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نوزده

  • روشنا
  • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴
  • ۰۱:۴۹
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هفده

  • روشنا
  • شنبه ۲۷ تیر ۹۴
  • ۰۲:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

  • روشنا
  • جمعه ۲۶ تیر ۹۴
  • ۲۳:۴۴

انقلاب‌ها همیشه هم پر سر و صدا نیستند. شاید بشود گفت بعضی‌ها مخملی‌اند، بعضی‌ها هم سنگی. بعضی انقلاب‌ها آن‌قدر نرم ، آرام و روان اتفاق می‌افتند که گذر زمان ماهیتشان را -انقلاب بودنشان را- نمایان می‌کند.

انگاری جهان یک سر منقلب است...

بعدِ سال‌ها رنج، وابسته‌گی، محرومیت، فقر و درد انقلاب، وقتی ثبات دارد ثابت می‌شود ؛ درست زمانی که فکر می‌کنی دوران دویدن سر آمده،

وقتی فکر می‌کنی از پادشاهی مملکت خودت سفر کرده‌ای به جمهوری دمکراسی،

وفتی فکر می‌کنی از خودت گذر کرده‌ای و دیگران را پیش پای همان خویش‌تنِ تایید طلب جا گذاشته‌ای،

شاه‌شجاعی پیدا می‌شود که فروتنانه فرّ شاهی را روی سرش این ور و آن ور می‌برد و وادارت می‌‌کند پناه آوری به مفهوم دیکتاتوری، دخیل ببندی به ستون مزارِ شاه عبّاس صفوی.

آن وقتی که انزوا و اجتماع معنای مباح دارند، وقتی چنان از احتیاج ممالک هم‌سایه سیری که وقتِ خشک‌سالی تشنه‌گی را از یاد می‌بری،

کسی پیدا می‌شود که حاضری برای تشنه‌گی‌هاش آب بنوشی.

غریبه‌ای که گویی مقابل 15 روز آشنایی، 15 سال است که می‌شناسی‌اش. کسی که مقدم است. در پرسیدن. حتا در نپرسیدن.

کسی که از در و دیوار آهنین خلوتت چونان داخل می‌آید که پرده کنار زدن آدم را از درگاهی به داخل عبور دهد.

کسی که بی‌محابایی‌ش در واکاوی اتاق شخصی‌ تو شگفت زده‌ات کند. کسی که با قامت بلندش حالی‌ات کند معنای کوتوله‌گی را.

ام‌شبی کسی آمده که زمستان‌های ممتد دوران ستم‌شاهی را از یادش با محنت گرم کردیم و به سر آوردیم اما نیامد.

ام‌شبی میان این همه تیر چراغ برق، شمعی شعله کشیده که با یاد تنهایی‌ش پروانه‌ها از بی‌پرواییِ تنها سوختن، جان سپردند. چه پروانه‌ها که به پای این بی‌شمعی بی‌دود سوخته‌اند و از پسِ نبودشان وجود یافته.

این‌جاست که مازوخیسم معنا می‌یابد در قامت نحیفِ آزرده‌ی روان ما. این جاست که خریداریم وجودی را به قیمتِ آب‌رو.


بهر امتحان ای دوست!
گر طلب کنی جان را،
آن‌چنان برافشانم
کز طرب خجل مانی!

هفده

  • روشنا
  • جمعه ۲۶ تیر ۹۴
  • ۱۷:۳۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

شانزده

  • روشنا
  • جمعه ۲۶ تیر ۹۴
  • ۰۲:۵۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پانزده

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۵ تیر ۹۴
  • ۰۲:۴۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چهارده

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴
  • ۱۷:۰۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

سیزده

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴
  • ۰۱:۲۴
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دوازده

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۱ تیر ۹۴
  • ۰۹:۱۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یازده

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۱ تیر ۹۴
  • ۰۱:۵۷

تاریخش مال 7 جولای بود. یک پیامِ خیلی کوتاه :
- کجایی تو.
شرط می‌بندم آن نقطه را از خنگی، تهِ عبارتش نگذاشته بود. می‌دانست می‌دانم نقطه چه‌قدر غم دارد. می‌دانست نقطه شکنجه‌گر است.
- این‌جا.
-دروغ می‌گی.
  همه‌ش می‌پرسی «دروغ می‌گی؟؟؟»* تا دستت رو نشه
  میخوای بگم خیلی باادبم اگه نپرسم کدوم گوری بودی؟
  می‌خوای کلمه‌ها رو جدا بنویسم که
  چی؟؟؟
  [.....]
- نه، نمی‌خواستم...
- الان دارم سرت داد می‌زنم می‌فهمی؟؟؟
نگفتم : نه! نمی‌فهمم!...

ده

  • روشنا
  • شنبه ۲۰ تیر ۹۴
  • ۰۱:۳۰

شاید من همیشه یک داستان ناخواندنی بی‌استعداد باشم.
شاید!؟ رفیق، از اولش هم می‌شد سرِ جانم این را با من شرط بست! می‌شد ولی کسی جویا نشد!

می‌دونی؟1 گاهی مهره‌ی روزگار زیر خط احتمالات می‌خزد، طوری که نیم درصد هم پیش بینی نمی‌کنی اعمال جراحی زیبایی دنیای ام‌روز بتواند قیافه‌ای را چنین تغییر بدهد. ولی داد. احتمالات چه غلطی می‌توانند بکنند برای ما حالا؟

ام‌شب مطمئن شدم کسی نخواهم شد. امیدوارم. شاید کسی نبودن حداقل برای آدم، برای بشرِ جاودانه‌گی طلبِ کله‌خر که از پس رد کردن لذتِ یک«یه قل، دو قُل» بر نمی‌آید و نداهای درونش به راحتی دخلش را می‌آورند، حداقل بهشتی در پیش داشته باشد. آن ته‌ها ؛ جایی مثل قعر جهنم، حالا بهشتش!2

زیاد داد نزدم.3 چادر را کشیدم تا دماغم، سرم را فرو کردم توی مفاتیح و فقط کمی کلمات را کج و کوله کردم و صفحات را موج دار. یک کلمه هم نخواندم. برای اولین بار حس می‌کردم ذهنم آن‌قدری خسته شده که نای دویدن برای پیدا کردن توجیه ندارد دیگر.

نه این‌که از دل‌تنگی‌ش هذیان بگویم، قاتل اعتراف کرده.

برای داغ‌دیده‌ای که شکنجه‌ی مظنون هنگام بازجویی در کشورش مجاز است، شاید هیچ‌چیز بدتر از این نیست که قاتل بیاید با لب‌خند اعتراف کند.

نه من بهارم، تو زمین

نه من زمینم، تو درخت

ناز انگشت‌های تو... فقط به بادم داد.

فقط کمیل هنوز خیلی قشنگ بود. خیلی. افتتاح هم.

مثل من و تو بود ؛ فقط کمی بسیار واقعی‌تر، درست‌تر. تمیزتر از این نیست!

من هیچ‌کس نخواهم شد.

.

من همین یک نفس از جرعه‌ی جانم باقی‌ست
آخرین جرعه‌ی این جامِ تهی را
تو بنوش4

پی‌نوشت :

1. این حالت عامیانه‌ش نیست...

2. طور دیگر.

3. کمی زدم. کمی گند زدم به ادامه‌ی ادا و اطوارِ بی‌خیالی و سبک‌سری. کمی خودم شدم. کمی بیش‌تر از خیلی گند زدم.

4. فریدون مشیری. (با فرض تغییر هویت آن منِ متکبر به «ما»)

 

- مسخره نیست در آستانه‌ی تموم شدن 17 ساله‌گی، عشق پیری رو فقط یه شگرد بچه‌بازی مسخره ببینی. [اسمایلی حضرت نوح! :دی]

ده

  • روشنا
  • جمعه ۱۹ تیر ۹۴
  • ۲۳:۱۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هشت

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۸ تیر ۹۴
  • ۰۱:۰۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هشت

  • روشنا
  • چهارشنبه ۱۷ تیر ۹۴
  • ۱۷:۵۳
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب