تاریخش مال 7 جولای بود. یک پیامِ خیلی کوتاه :
- کجایی تو.
شرط می‌بندم آن نقطه را از خنگی، تهِ عبارتش نگذاشته بود. می‌دانست می‌دانم نقطه چه‌قدر غم دارد. می‌دانست نقطه شکنجه‌گر است.
- این‌جا.
-دروغ می‌گی.
  همه‌ش می‌پرسی «دروغ می‌گی؟؟؟»* تا دستت رو نشه
  میخوای بگم خیلی باادبم اگه نپرسم کدوم گوری بودی؟
  می‌خوای کلمه‌ها رو جدا بنویسم که
  چی؟؟؟
  [.....]
- نه، نمی‌خواستم...
- الان دارم سرت داد می‌زنم می‌فهمی؟؟؟
نگفتم : نه! نمی‌فهمم!
چه می‌شود گفت؟ که یک شبِ نه خیلی طوفانی و نه خیلی بارانی ؛ وقتی به آدمِ موهوم و ازخودراضیی -چیزی شبیهِ جمعیتِ غالبِ همین آدم بزرگ‌های تحصیل‌کرده‌ی مؤنثِ محجبه‌ی این روزها- که قرار است بشوم، فکر می‌کردم و گردنم را از پنجره تا وسط خیابان دراز کرده بودم تا ماه را پیدا کنم، نیافتمش!؟** که بعد هم دلم از دافعه‌ی زمین افتاد توی دامن آسمان و... کپک‌های کله‌ام شبیه کلم‌های سبز شدند و خلاصه خُل‌تر شدم!؟
که از این انزوا، گوشه‌گیر تر شدم!؟ کافی است زخم زبان‌های نفسِ خبرچینِ لوّامه از امّاره را بیش شکافت تا غمی که مجروح از پا افتاده گوشه‌ی جانم، مغلوبِ خودم شده! را یافت.
...
چیزی که برای ما مهم‌تر است، این‌جاست ؛
از پشت این کلمه‌های ساکت،
آیا نمی‌شود صدای داد نکشیدنش را شنید آخر؟
نمی‌شود پس از بازیابی اکانت‌ها و روشن شدن وای‌فای تا یک ساعت، یک وسیله که برای سهل کردن کار، ما ساختیمش، از هجمه‌ی بی‌حسابِ دیتا نپکد، هنگ نکند؟!