۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • روشنا
  • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹
  • ۰۱:۱۶
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

حالِ من خوبَست اما معنای خوب را از یاد برده‌ام

  • روشنا
  • سه شنبه ۲۲ مهر ۹۹
  • ۱۵:۱۷

هوا سرد شده. دیگه وقتی از در میام تو، جای غیظش لب‌خند نشانده. بهش می‌گم "زنده‌گی چرا انقد بی‌رحم شده؟" چون دعوای زن‌های سال‌خورده توی اتوبوس‌ها سرِ این‌که خودشان بنشینند و کسی کنارشان ننشیند، دلم را می‌شکنه. می‌گه "این طبیعته. مگه تو این سوسکو نکشتی؟" و به جنازه‌ی سوسکی اشاره می‌کنه که تهِ کیسه زباله‌ی شیشه‌ایِ دم در افتاده. دلم پیچ می‌خوره.

مریضه. سرفه که می‌کنه، چهار پنج‌تا آخ و اوخ و ناله‌ی اضافی هم کنارش می‌کنه. مثل بچه‌ها شده. بهونه می‌گیره. هرچیزی که می‌خواد، بعدش می‌گه "این دم آخری...". رابطه‌ی من هم باهاش مریضه. در حالی که قربان صدقه‌ی چشم‌هام رفته، وجدانم را قربانی کرده، سال‌هاست. دست‌هایم را گذاشته روی سینه‌اش و راهی برای نفس کشیدن برام جز ترک کردنش نذاشته... مریضه. عذابم می‌ده و جانم با دلم توی سوختن براش شراکت می‌کنه.

دیگه خودم را نمی‌شناسم. سوال‌های بی‌جوابم روی هم جمع شده‌ند و کف وجودم ماسیده‌ند. غصه‌هام ارزش خودشونو باخته‌ند. هر چیز به سطح جدیدی از مکافات وارد شده. جنگ برای بقا و نیازهای اولیه آغاز گشته. آن‌قدر توی بحران فرو شده‌ایم که مشغول بودن به شکایت از اخم و تخمش مثل موهبت شده. 

هوا سرد شده، الف خوب شده، من توانسته‌م روتینی را که برای خودم می‌خواسته‌م، بسازم و شغلم راضیم می‌کنه. این باید خوش‌حال‌ترینم بکنه توی تمام این چند سال. اما وضعیت طوریست که پول به ندرت ارزش و معنا داره. در بدبختی پیش می‌رویم و چه مثالی بهتر برای درک مفاهیمِ "بی‌نهایت"؟ از طرفی دیگه حوصله ندارم. احساس می‌کنم در جوانی پیر شده‌م. هشت روز دیگه، چهره‌ی بیست و سه آینه‌ی دق و حسرت یک‌سالِ آینده‌م می‌شه ولی هنوز هم فکر نمی‌کنم جوان باشم. همیشه کودک بوده‌م و ازش رنج برده‌م. انگار کودکی باشم که ناگاه پیر شده. همان پیریِ ناپخته‌گیِ معلم‌ها و استادها و فامیل‌های رذلمان. همان پیری که همیشه ازش ترسیده‌م. وقتی زمان و زمانه و دیوهای زمانه لطافت کودکانه‌ی پوستت را وحشیانه می‌خراشند و این تو را نمی‌پزه، تو را فرسوده می‌کنه، در کودکی به قتل می‌رسونه و دفن می‌کنه. سه سالِ گذشته در تبعید، چروک شدم. هنوز نمی‌فهمم چه‌طور و برای به دست آوردن کدام ضرورت حیات آن‌طور خودم، خودم را عذاب دادم. آن‌طور توی صورت خودم تف انداختم و زیر مشت و لگد، همان یک ذره هویت و فردیتی را که داشت، وسیله‌ی شکنجه‌ش کردم. مجبور به باختن آن‌ها کردمش. هر چند ماه یک‌بار پوست می‌انداختم و گمان می‌کردم تقصیر من بوده اگر نتوانسته‌م در میان آزارگران حرفه‌ای، خودم را، آن نفس مطمئن آرمانیم را پیدا کنم.

حالا دیگه هیچ‌چیز توفیری در احوالم نخواهد داشت. نمی‌دانم چه‌طور لذت ببرم. نمی‌دانم چه‌طور با آموختن و اندوختن زخم‌های روحم را خوب کنم و با همه‌ی این بی‌خبری و ناتوانی توی صلح کردن با خودم، آن‌قدر به خودم مشغول و با گره‌هاش درگیرم که صورتت یادم نمیاد. پیش از این مرگ خوش‌حالم می‌کرد، راضی و رستگارم می‌کرد. اما حالا چون واقعا پیرم، از مرگ هم می‌ترسم. از گریستن برای مرده‌گان حتی.

راهی برای نامرئی شدن

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۰ مهر ۹۹
  • ۲۰:۳۱
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب