۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

خواب می دیدم

  • روشنا
  • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۹:۱۰

حس می کردم مثل بشکه ای ام که سوراخ شده. بیرون رفتن خون را حس می کردم. لباسم خیس شده بود. دست می کشیدم روی بدنم و جای خون ریزی را پیدا نمی کردم. به دست هایم نگاه می کردم و می بوییدمشان. خیس بودند اما نه قرمز بودند نه بوی خون می دادند. تلاش می کردم دردی را احساس کنم اما چیزی نبود. وحشت کرده بودم.

رأی اولی بودن چه حسی دارد؟

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۹:۲۸

حسّ گندِ "نمی‌خوامِت ولی مجبورم بخوامِت."

حس گند "وسط بحران هیجده و یأس فلسفی من ظهور شماها شبیه معجزه‌ی برعکسه."

حسِ گندِ "خدایا چرا هرکی منو می‌بینه فکر می‌کنه می‌شه با فرآیند "تیلیت سازی" رأی منو بخره آخه؟"

حس گندِ "سر جدتون ولم کنید ؛ من نه رگ دارم نه عَرق می‌کنم برا این ملت."

حس گندِ "به هرچی می‌پرستین قیافه‌ی من داره خط نمی‌ده که من اصول‌گرام یا اصلاح طلب."

حس گندِ "به همه صدوبیست و چارهزار تا پیغم بر من اگه حرف نمی‌زنم از سیاستم نیست، خب حالیم نیست اندازه شماها."

یعنی "ولم کنید."

یعنی هم‌سالان ملتهبی که نگرانم پوستای ظریفشون فشار رگ گردن و تاب نیاره. :/

 

تو این مملکت اَ بچّه دو ساله تا پیرزن شصت ساله همه کارشناس سیاسی اند. فقط منم که شبیه گوشِ مُفتم. 

گفته بودم

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۶
  • ۰۵:۰۴

بدون تو آدم ها همه در چهره‌های خیانت‎کار و منفعت‌جو و گناه‌کار و بی‌تفاوت مُرده بودند. کشته بودمشان. نه که به خاطر تو نبود که نمی‌آمدم، تو بودی.

از وقتی تو هستی، همه‌ی آن‌ها بیش‌تر شبیه نادان ها یا ضعیفانی هستند که رحم به دل می‌آورند.

از وقتی تو هستی من با همه خوبم. من می‌توانم آن جهنم را مثل بهشت زنده‌گی کنم.

گفته بودم که، تو برای آن گور بسیار وسیعی.

Missed

  • روشنا
  • يكشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۲:۳۹

You thought i was playing a role. You've never trusted me. my words.

I see you and I see it's real that we're gone and you don't know what this is, being beside you but not having you. So close to touch your hands and so far to touch your heart. 

Smiling at you and losing you more.

A killer silence...

Sharp looks i try to hide...

Damaging struggle to look at you like a daily unimportant event, like others. The OTHERS. They never matter for this lonely soul. And these days when I look at their face, i just see a sense of guilt in them.

I can't even cry, you spend all those never ending tears..

There's no other choice but hanging on it till i'm all empty of your footprints and you know it's never gonna happen.

The mind is the country of freedom and i'm defeated in the war i started in my mind to make you get out of it.

It seems so much more easy to bare these alone 

than beside you, so close to coddle your eyes... But just in daydreams.


 I run and the wind cut my scars deeper...

Up all night

  • روشنا
  • پنجشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۶
  • ۰۲:۱۸

 

 
All these feelings inside keeping me up all night..
 
    It’s getting late and I have to leave   
    But tonight your memory is holding me 

 

  


     دریافت

.

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۱:۰۵


 و لا تهنوا و لا تحزنوا و أنتم الأعلون اِن کنتم مؤمنین.

139 آل عمران

زنهار ازین بیابان وین راهِ بی‌‌نهایت

  • روشنا
  • چهارشنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۶
  • ۰۶:۵۹

سو واتس د پوینت آو لایف؟

دیگه حتی فرار کردن هم جواب نمی ده.

کسی به تو ظلم نمی کنه و عذابی که می کشی، این رو حرص درآر تر می کنه.

هر روز نمی میری و بدبخت تر می شی.

هر شب مرگ، ابهت ترس ناکش و به دست نیافتنی بودن رویاهای تو می بازه و مثل یه رفیق لوده و پی گیر کنار تو توی رخت خوابت می خوابه و دم گوشت زمزمه های بی پایانش و شروع می کنه که پشت همه شون خواهش صادقانه ایه برای این که اجازه بدی سعی کنه حالت و به تر کنه.

آره این مرگه که وفادارترین رفیق و هم راه توـه...

 

این لطیفه های ترسناک

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۶
  • ۲۳:۳۶

ترس های آدم قبل از این که واقعی بشن چند بار می کشندش. بعد وقتی واقعی شدند و دست گذاشتند رو حلقومش حس می کنه چه قدر ضعیفند و الان داره قلقلکش میاد.

  • روشنا
  • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۴:۰۴

«عشق و شیدایی در بُعد خیال یا تصویر ذهنی، یک فاجعه‌ی روانی است. یک کذب محض که فرد آن را متحمل می‌شود. شیدایی در بُعد تصویری نوعی به دام افتاده‌گی در وادی نارسیسیم و خودشیفته‌گی است. سوژه در این نوع شیدایی به تصویر خود عشق می‌ورزد. پس سقوط ایده‌آل من به دنیای ابژه و به حد من ایده‌آل صورت می پذیرد. عمر عشق نیز بسته‌گی به این دو مقوله دارد. رابطه‌ای که در این میان وجود دارد، تنها حراست از خودشیفته‌گی است. در این نوع عشق، شخص خود را در وجود دیگری دوست دارد. یعنی سوژه به تصویر خود در دیگری که توأم با لذت است عشق می‌ورزد. این نوع عشق همانند آن‌چه در عالم خیال وجود دارد، مبتنی بر دو سوگرایی است و در هر لحظه ضد خود را به هم‌راه دارد

 

 

تمومه

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۶
  • ۲۳:۵۲

فردایی وجود نداره. من از سر شبم می دونستم صبح دیروز دیگه نمیاد. اما نیمه شب از تمناش خودمو ذبح کردم.

دیگه تمومه. اگه دیروز بر نگشته، فردا رو سِقط می کنم تا شب همیشه با تنهایی م بمونه.

نصف شب گند زدم به فرش اتاق فردا.

تبّ

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۶
  • ۲۱:۳۱

از وقتی که تب کردم،هوا هار شده.

امروز که رفتم چشمام و عوض کنم آقاهه گیر داده بود یکم راه برو با این لنزا زمین نخوری.

بس که چشمام سنگین شده بودند. یارو طلب کار بود. خواستم تف بندازم تو صورتش بگم دفعه قبل کجا بودی ازم بخوای که تاحالا این همه با مخ خوردم زمین؟

دیدم مهربون شده و صداشو آروم کرده، از هول این که باز بلند فکر کرده باشم عقم گرفت بلند شدم اومدم بیرون.

خواهرم گفت : تو عم حس کردی؟ گفتم : آره. و تو خودم بالا اوردم. هی بوی عطرش تو دماغم پیچید، هی چیزی که تو دلم نمونده بود و از ته وجود عق زدم.

اومدم بلند شم دستم و بذارم رو گوشام گریه کنم جیغ بزنم : در مورد کنکور حرف نزنید.

کلاغه وایساد تو دماغم گفت چخه.

 

من باید تموم می شدم.

 

متنفرم ازین. همین.

Everything is Grey

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۴:۴۴

Your little brother never tells you but he loves you so...


You’re only happy when your sorry head is filled with dope.....

You’re dripping like a saturated sunrise

You’re spilling like an overflowing sink

You’re ripped at every edge but you’re a masterpiece

And now you’re tearing through the pages and the ink...



Everything is grey

His hair, his smoke, his dreams

And now he's so devoid of color

He don’t know what it means.

.

Then you decided the purple just wasn't for you...

خودمم یادم می‌ره گاهی

  • روشنا
  • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۴:۳۹

اگه می‌تونستم بر گردم عقب، همون جا پشت همون دیوار گِلی جلوی اون مزرعه‌ی خیار که نزدیک بود جا گذاشته بشم، اون‌قدر صبر می‌کردم که جا گذاشته بشم.

خب نه! بعدش افتضاح می‌شد.

اگه می‌تونستم بر گردم عقب، فقط همین راه‌و داشتم.

من از بچه‌گی توی راه پیدا کردن اون قدر خنگ بودم که به‌م می‌گفتن بپیچ چپ بعد مستقیم بیا، مستقیم می‌رفتم، بعدش یکم شک می‌کردم منحنی می‌رفتم.

به قول میم خدا خرو می‌شناخت که به‌ش پرِ پرواز نداد.

 

گند خورد به همه چی از وقتی ضمایر گسترش پیدا کردند.

ولی خب بازم من از بچه‌گی اصلاً توی حرف زدن خنگ نبودم و هیچ نکته‌ای از صحبتای من در نیومده که از یه سری ضمایر محدود استفاده کنم مثلاً.

خدا نیم‌کره‌ی راست خرو قوی آفرید از عوضش.

 

تنها نکته اینه که هنوز زبونم نصفه بوده وقتی داد می‌زدم : مَنَب! پاطله نه! فاطله!

آره این معروفه. اون‌قد چشمام به بقیه بود که نمی‌دیدم خودم چه‌قدر داغونم. هم ازون لحاظ هم ازون لحاظ.

 

خب کاش بر می‌گشتیم به یه هفته پیش و من این کارا رو نمی‌کردم.

خدایی خدا خرو این‌طوری دیزاین کرد اصلاً.

 

من، 

دلم می‌خواد آدما فقط بیان و برن. نمی‌تونم تحمل کنم. نمی‌تونم صبر کنم برای کسی که داره برام از جزئیات روزش با اشتیاق تموم تعریف می‌کنه تا با مخ فرود بیاد توی سطح نا ایده‌آلی که پیش بینی نکردم.

گاهی وسط حرفاشون اون‌قدر توی فکرام فرو می‌رم که ازشون در مورد افکارم سوالم می‌پرسم!

قشنگ عین عوضیا.

....

«چیزی که عوض داره گله نداره.»

من یه بار معنیِ اینو پرسیدم ولی بازم یادم رفت. خدایی خدا به خر نیم‌کره راست ام نداد! :)) هرچی نیگاش می‌کنم واقعاً نمی‌فهمم یعنی چی.

شاید یدونه "ی" جا افتاده و این یعنی چیزی که عوضــی داره [و تو نداری]، گله نداره. که این از بدیهیت دیگه داره رو کله‌ش راه می‌ره و پاهاش هواست.

....

- اون فاصله‌ی کمِ بین سطرها چشم خودمم اذیت کرد. ممنون که گفتی مریم ;)

واقعیات و هذیانات

  • روشنا
  • جمعه ۸ ارديبهشت ۹۶
  • ۱۳:۳۱

ایده‌ی داستان علمی تخیلی اول اینه که چون تمرکز بر تربیتی بوده که (من اصلاً از این فعلِ تربیت کردن کهیر می‌زنم، مریضم :| ) اگه خواستن خلاصت کنند و خلاصه به‌ت گفتند «برو، نمی‌خوایم دیگه عذابت کنیم.» تو این خلاصی رو نپذیری و اسارت‌خواه بباشی به صورت ذاتی که هیچ‌وقتت احساس غنی شدن و تنهایی (که خیلی مفهوم عاشقانه و زیباییه :) ) نکنی، بر می‌گردم این‌جا و گردن می‌نهم به دستورات سیستمشون ]که تنها ضرر کرده‌ش رو زمین خودمم انگاری[ و گردن خم می‌کنم برای گردن کشی های گذشته و کودکی هایی که در هفده هجده ساله‌گی مرتکبب شدم...

ایده‌ی دومی وجود نداره.

ایده‌ی سوم برای نوشتن یه سناریوی ومپایر گرگینه‌ایه که فعلاً چون گرگینه هه با شکستن هنجارهای فضای خودش با یه ومپایر ازدواج کرده و حالا متواری اند، کلاً  نویسنده نخواهد دونست برای آخرش چه غلطی باید کرد ؛ لذا بیان نمی‌شه. (می‌گیری ارتباط‌و؟)

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس
آرشیو مطالب